داستان از زبان ات رسیدم داخل خونه لباسامون خیس خیس بود رفتم داخل اتاقم رفتم یه دوش گرفتم بعدم یه هودی مشکی با شلوار ستش پوشیدم نشستم رو تخت گوشیمو زدم به شارژ یهو یکی در زد رفتم درو باز کردم یوری بود گفت مادر جانکوک تو اتاق طبقه بالا کارم داره رفتم بالا دیدم که تو یکی از اتاقا نشسته رفتم داخل یه اتاق با تم بنفش و سفید بعدم به نگاهی به دور ورم انداختم رفتم داخل اتاق با اشاره مادر جانکوک نشستم روی تخت و مادر جانکوک شروع به حرف کرد گفت که از وقتی تو داری توی این خونه با جانکوک زندگی میکنی جانکوک خیلی خوشحاله و گفت که قراره فردا یه مهمونی برگزار بشه و میخوام تو رو به عنوان عروس آیندم یا همون نامزد جانکوک معرفی کنم و یوری رو صدا زد به لباس نباتی رنگ خیلی ساده اما قشنگ آورد بالا و داد بهم مادر جانکوک گفت می خواستم لباس مهمونی رو خودم برات بگیرم و گفت فردا چند تا آرایشگر میاد که برای مهمونی آماده کنن و تا دم در راهیش کردم و رفت رفتم توی حیاط یکم قدم بزنم بارون نم نم می آمد نشستم رو نیمکت توی حیاط داشتم به ستاره ها نگاه می کردم که دیگه خسته شدم رفتم توی اتاقم یهو دیدم جانکوک نشسته توی اتاقم رفتم کنارش نشستم داستان از زبان جانکوک رفتم توی اتاق ات که ببینم مامانم چی به ات گفته یهو ات آمد تو اتاق نشست روی تخت پیشم ازم پرسید چه شده منم گفتم چیزی نشده خواستم ببینم مامانم چی بهت گفت
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)