داستان از زبان جانکوک آنقدر خسته بود که رو پاهام خوابش برد بقلش کردم گذاشتمش رو تخت پتو روش کشیدم نشستم روی صندلی جفت تختش کم کم خواب گرفت خوابم برد داستان از زبان ات صبح بیدار شدم دیدم جانکوک روی صندلی جفت تختم خوابش بره یکم فکر کردم یادم آمد دیشب من که خواب بد دیده بودم جانکوک پیشم بود اما بعدش یادم نیست احتمالا من خوابم برده اونم کل دیشبو اینجا بوده برا همین الان اینجا خوابه رفته یه پتو آوردم انداختم روش رفتم موهامو شونه کردم بستم یه آرایش کم کردم و یه هودی مشکی و شلوار سفید پوشیدم رفتم پایین رفتم پایین دیدم که مادر جانکوک اونجا نشسته رفتم سلامی کردم نشستم و مادر جانکوک شروع به صحبت کرد گفت که قراره دو ماه دیگه منو جانکوک ازدواج کنیم بنظرم خیلی زود بود اما قبول کردم و مادر جانکوک رفت منم تا دم در راهیش کردم و خلاصه خدمت کارا میز صبحانه آماده کردن منم رفتم نشستم منتظر جانکوک بودم که یهو دیدم صداش داره میاد رفتم بالا دیدم داره کلی غر میزنم آخه کل دیشبو رو صندلی خوابیده بود الان کمرش در گرفته بود مثل یه خرگوش کوچولو داشت غر میزد خلاصه بعد چند دقیقه دست از غر زدن کشید و رفت تو اتاقش لباسشو عوض کرد منم رفتم پایین نشستم منتظر جانکوک بودم که باید باهم صبحانه بخوریم بعد مدتی بلاخره خرگوش غرغرو آمد نشست سروبه خوردن کردیم بعد صبحانه رفتیم نشستیم تو حال منم همه چیو بهش گفتم یهو وقتی فهمید دو ماه دیگه قراره ازدواج کنیم آنقدر زوق کرد که غر زد یادش رفت
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
تولدت مبارک 🥳🥳🥳🥳🥳
کادوت اون پایینه👇
چ
🎁:لایک شدن ۵تا از تستات+۱۲بازدید پروفایل 🥳
ی چی بگم؟جانکوک نیست جونگ کوک عه🥲🤌🏻
عااا هااا
داستان خیلییییی کیوت و بامزه تموم شد 😄🤩😊
دلم براش تنگ شد ولی خوب خوب تموم شد ❤️