11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Ic.sopa انتشار: 4 سال پیش 808 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
● فردا صبح● از زبان آدرین: سلام 🖐🏻 خب راستش تو پارت قبلی خوندید که دیشب چی شد ، درسته من مرینت داریم قرار میزاریم😍🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪😅 خب من الان تو دبیرستان و حالا رسیدم تو کلاس ( الان زنگ اوله) من برای مرینت یک بطری آب توت فرنگی خریدم اون رو گذاشتم روی میز مرینت ولی مرینت فورا داد زد : 《 مگه من و تو با هم رابطه داریم!》
تا آخر زنگ اول مرینت همونطوری بود ! چرا ؟ اون که دیشب کاملا خوب بود ! نکنه ارثیِ ! آخه مامانم از نیمه ی گمشده شانس نیاورد ، یعنی منم همینطور؟ 😰😰😰😰😰😰😰 مگه داریم ؟ مگه میشه ؟ کل کلاس رو داشتم به همین فکر میکردم ، تا اینکه زنگ خورد ، مرینت فورا گوشیش رو برداشت و یک پیام برام ارسال کرد ! فورا گوشیم رو چک کردم ، پیام : "تو حیاط پشتی میبینمت ! " حیاط پشتی؟ معمولا کسی اونجا نمیره ! حتی از کنارش هم رد نمیشن! آخه اونجا فقط حیاط پشتی و البته تو تابستون هم حتی سرده! بعضی ها میگن دلیل سرماش نفرینشه! خب یک داستان در مورد اونجا میگن یک سگ انگار تو زمستون صاحبشو گم میکنه و میره اونجا شب هم برف سنگینی میاد و سگ از سرما میمیره واسه همین میگن روح یک اونجاست و حیاط پشتی رو سرد میکنه حتی تو تابستون!( نویسنده : 😐😐😐😐😐🤨😆😆 آدرین : داستان واقعی ها😰😰😰 نویسنده : 😐😆😆😆🤣🤣🤣🤣🤣🤣)
مرینت اول رفت سمت حیاط و من بعدش رفتم ، تا رسیدیم ( و البته مطمئن شدیم کسی ما رو نگاه نمیکنه) مرینت فورا گفت :《 ببخشید 😰❤❤❤》 فورا جا خوردم و گفتم :《 نمیخوای باهام بهم بزنی؟》 مرینت فورا به نشانه ی تعجب چند تا پلک زد و گفت :《 ها؟ مگه دیونه شدم !》 بعد آروم ادامه داد :《 که با کسی که کنارش احساس خوبی پیدا میکنم بهم بزنم ؟》 فورا صورتم سرخ شد ! یک لبخند احمقانه زدم و گفتم :《 واقعا دیوانگیه!》 مرینت اینطوری 😐 بهم نگاه کرد و گفت :《 یکوقت تو نمک ها غرق نشی !》 خندم گرفت مرینت که انگار یک چیز مهم یادش اومده فورا گفت :《 و راستی ازت یک چیزی رو میخوام!》 پرسیدم :《 چی ؟ اتفاقی افتاده؟》 مرینت گفت :《 تو اولین نفری هستی که قضیه ی تام و دوست صمیمی ام رو میدونی ، میدونی همونی که اون روز بهت گفتم ، میشه مثل یک راز پیشت بمونه ، آخه حتی مامانم هم ازش نمیدونه ! و من از اونجایی که ازت خوشم میومد گفتم !》 لبخند زدم و مرینت رو بغل کردم و گفتم :《 هیچ وقت به کسی نمی گم!》 مرینت هم گفت :《 راستی حال مامانت خوبه؟ آخه من هنوز خجالت می کشم حتی تو چشم هاشون نگاه کنم !》
گفتم :《 حالش خوبه ...... ولی چرا صبح سرم داد زدی؟》 مرینت فورا گفت :《 اون طوری که فکر میکنی نیست ! خب میدونی با اینکه تو و کاگامی رابطه تون تظاهر بود ولی ، بقیه ی دخترا بهش زور می گفتن! حالا رابطه ی ما که واقعی اگه بقیه بفهمن 😣😣😖😖😖😖!》 دست مرینت رو گرفتم و گفتم :《 باشه ❤❤❤❤!》
از زبان امیلی: خب داشتیم از شرکت برمی گشتم خونه ابتدا با ماشین ام اومدم ولی بعد تصمیم گرفتم یکم از راه رو پیاده برم ، تو راه بودم که یکدفعه یکی من رو صدا زد ! روم رو برگردوندم ولی تصمیم گرفتم گرفتم تظاهر کنم چیزی نشنیدم چون هان سونجون پشت سرم بود و اون منو صدا زد ، فورا به راهم ادامه دادم والی سونجون من رو بلند تر صدا میزد ط هربار که صدا میزد من تند تر راه میرفتم و قدم برمیداشتم ، که یکدفعه سونجون اومد دستم رو گرفت ، فورا گفتم :《 ولم کن!》 ولی اون محکم تر دستم رو گرفت و گفت:《 بیا حرف بزنیم لطفا !》 گفتم :《 حرفی باهات ندارم و سعی کردم که کاری کنم که دستم و ول کنه ، سونجون گفت :《 من باهات حرف دارم ! قسم میخورم اون طوری که فکر میکنی نیست !》یک خنده ی الکی کردم و گفتم :《 من رو نخندون، سونجون تو چقدر تو کره زندگی کردی؟》 سونجون :《 از زمان تولد !》 دوباره پرسیدم :《 پس به عنوان کره ای خوب میدونی که اگه یک پسر دستش رو بزاره روی یک شونه ی یک دختر ، که به فرض اون دختر هم فقط دوستشه ، اگه این اتفاق تو فرانسه باشه مردم فکر خاصی نمیکنن ولی اگه تو کره باشه اون دونفر باید حتما زوج یا خواهر یا بردار باشن ، برام مهم نیست که ماریتا کجایی ، ولی تو یک کره ای ها!》سونجون همون لحظه دستم رو ول کرد منم برگشتم و به راه رفتنم ادامه دادم !
از زبان ماریتا : چرا ؟ چرا اینقدر عذاب وجدان دارم؟ من دارم به کسی که دوستش دارم نزدیک میشم ، ولی چرا یکدفعه دیکه نمیخوام نزدیک بشم؟ چرا میخوام بیخیال بشم ؟
تو این فکر ها بودم که یکدفعه ، گوشیم زنگ خورد ، آقای روزولت؟ کیه ؟
○ روزی که مرینت و ماریتا اومده بودن که مدارکتتون رو کامل کنند○ از زبان ماریتا: خب بالاخره تموم شد ، بگذریم حالا این دختر ( مرینت) کجا رفته؟ گفتم که تو سالن بمونه ، حالا بگذریم پیدا میشه ، باید بهش زنگ بزنم . داشتم بهش زنگ میزدم که یکدفعه یکی که کلی کاغذ و پرونده و کتاب دستش بود خورد بهم ، فورا تمام کتاب ها افتاد و کاغذ و پرونده همه رفت رو هوا
- 《ببخشید اونقدر ایندکاغد ها زیاد بودن که نمیتونستم شما رو ببینم 😅😅😅》 بعد فورا خم شد که کتاب ها و برگه ها رو جمع کنه ، منم فورا خم شدم ( باید کمک کنم😅😁) بعد اون اقایِ که دید من خم شدم فورا بهم نگاه کرد و تشکر کرد ، بعدش که کاملا برگه و کتاب هارو جمع کردیم تصمیم گرفتم کمک کنم ، پس کمی از برگه ها و کتاب ها رو برداشتم ، قرار بود که کتاب ها رو ببریم سمت کتابخونه، پس رفتیم ، وقتی رسیدیم کتاب خونه کتاب ها و برگه ها رو دادیم دست رئیس کتابخونه ، - 《 راستی من اسمم کامرون روزولت!》 منم لبخند زدم و خودن رو معرفی کردم کامرون گفت که تو دبیرستان معلم ورزش ، و جالب اینجاست که الان هم اون معلم خواهرمه.
آقای روزولت ازم خواست که اون رو توی یک کافه ببینم ، منم حاضر شدم و رفتم وقتی رسیدم آقای روزولت اومده بود و نشسته بود ، منم رفتم نشستم جلوش بعد از کمی احوال پرسی ، پرسیدم که چرا میخواست من رو ببینه ، اون هم گفت :《 خب راستش من چند روزی که میخواستم یک چیزی رو بهتون بگم 😅😅😅خب من ، میدونید من ......
از شما خوشم میاد !》
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
43 لایک
پارت بعدی منتشر شد
عالییییی بود مانند همیشه 😁❤
😘🥑🍏🍀
چیزی برای گفتن نزاشت😍😘حتما*100 یعنی 100 تا حتما بعدی را بزار😃یعنی الان از محل امدم از یکشنبه رفتم محل از سهشنبه نت اونجا کلا خراب شد نمیشد کاری کرد بانت یعنی جهنم بود برام(چقدر -- زدم مودبانش میشه حرف😐😑WTF
WTF=what the duck
😐 صد تای بعدی رو هم میزارم
سلام
داستان خیلی قشنگی داری ممنون
بچه ها لطفا به پروفایل منم سر بزنین مخصوصا حصاریستی های عزیز
قصه ای که نوشتم پارت 1آمده و پارت2در حال بررسیه
ممنون از همتون
👍🏻❤
عالی بوودددد
ممنون
عالی🌹🌹🌹💝💝💝
ممنون
خیلی خوب بود 💖
ممنون