رقص لیدی و کت ۳ پارت اخر

از زبان امیلی: باورم نمیشد که داستان واقعی همچین چیزی باشه😶 دستم رو گذاشتم روی دست نیکی و گفتم:《 من واقعا متاسفم 🥺😭》 نیکی اشکاش رو پاک کرد و گفت:《 نه چیزی نیست🙂 باید خودم قبلا می فهمیدم منم آدم بدی بودم، کی فکر ش رو میکرد🙂💔 حتی خانوادم من رو بخاطر پول و ارثیه ی پدربزرگم‌میخواستن و برام پاپوش دوختند که من مشکل روانی دارم و یکی رو کشتم که وقتی ارثیه به من رسید من رو بندازم زندان و پول ها رو خودشون بردارن🙂😣😟😞》

چند روز بعد نیکی تصمیم گرفت برگرده ایتالیا، جایی که الان زندگی میکنه و بهم قول داد که کاملا دختر خوبی میشه دیگه سمت خانواده ی ما نمیاد ولی من احساس خوبی نداشتم خیلی تلاش کردم که نیکی رو پیدا کنم و بیرون کنم ولی دیگه شرارت رو روانی بودن از چشمش نمیدیدم فقط می دیدم اون تنهاست و برای توجه فقط این کار رو کرده😔 از نظر من این جور آدم ها لیاقت بدی دیدن رو ندارن و واسه همین تصمیم گرفتم به نیکی بگم که میتونه هر وقت خواست من رو ببینه و زنگ بزنه و من هر وقت رفتم ایتالیا بهش زنگ میزنم🙂

۳ هفته بعد

از زبان مرینت : خب بعد تقریبا سه هفته بالاخره روز عروسیم رسید😝 ولی خیلی استرس دارم😣 آلیا کنارم نشسته تا کمی من رو آروم کنه ولی نمیشه تا هفت دقیقه باید برم ولی اصلا آماده نیستم😥 آلیا هی بهم میگفت :《 نفس عمیق بکش امروز قراره عالی بشه 😄 باشه ؟ لباست و همه چیزت عالی و امادس😍 و بگم واقعا خوشگل شدی😚☺️》 با حرفش کمی آروم شدم که دیدم لایلا و رز به عنوان ساقدوش اومدن و گفتن:《 وقتشه بریم😄🙂》 بلند شدم و رفتم و اون ها هم‌اومدن پشت سرم 😁

رسیدیم پشت در ، در آروم باز شد و میتونستم برقی تو چشم های آدرین ببینم دامنم رو گرفتم و رفتم سمتش 😊 خیلی هیجان زده بودم😆🤩 آدرین دستم رو گرفت و منم دست اون رو ...

و با لاخره با یک‌بله گفتن شدیم زوج🙃😎😍☺️