
سلاممممم ( این داستان هم ۱۳ پارت داره)
از زبان مرینت : گفتم :《 چی😨 ؟ یعنی میخوای دوباره ازم خواستگاری کنی؟》 آدرین سرش رو به نشانه ی نه تکون داد و گفت:《 نه میخوام الان ازت خواستگاری کنم❤😎🔥》 بعد از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم و زانو زد و یک حلقه از جیبش در آورد و گفت :《 با من ازدواج میکنی🙃😊؟》 اون لحظه از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم و گفتم :《 آره 😍》
از زبان لایلا : یعنی رز یک بیماری قلبی داشته ! 😨😔 واقعا کار بدی کردم😪😕 رفتم داخل اتاقش روی تخت نشسته بود و معلوم بود کمی غمگین بود ، دستش رو گرفتم و گفتم :《 ببخشید!》
از زبان لوییز ( تصیح میکنم لوییز رد شده😂) : من ماندم تنهای تنها😕😔😔 خب بزارین توضیح بدم من خانم گریس رو به یک شام دعوت کردم ولی اون نه تنها بلاکم کرد بلکه جواب منفی هم داد😔
از زبان نیکی : تو اتاقم توی هتل بودم که یکدفعه در با اینکه قفل بود باز شد ، ترسیدم و نگاه کردم که ببینم کیه .... امیلی 😨!
از زبان امیلی: خب بالاخره وقتشه که به نیکی بفهمونم تهدید کردن خانواده من یعنی چه😠 رفتم تو اتاقش و نشستم اون که معلوم بود خیلی شوکه شده بود ، گفت :《 تو! اینجا چی کار میکنی؟》 و منم بدون هیچ مقدمه ای گفتم:《 تمام دارایی پدر بزرگت پشت اسم توعع اونوقت تو ...》 که نیکی وسط حرفم پرید و گفت:《 وایسا ببینم چی🙄😶》
از زبان مرینت : فورا دویدم سمت اتاق رز ! رز تا من رو دید گفت :《 اوه سلام مرینت 😊 تو اینجا چی کار میکنی؟》 رفتم فورا سمتش و گفتم:《 خوبی ؟ چرا بیهوش شدی ؟ چرا اصلا به من نگفتی 😨😧》 رز بهم لبخند زد و گفت:《 چیزی نشده من خوبم😄 چه خبر؟》 منم یک نفس عمیق کشیدم و خیالم راحت شد و گفتم :《 آدرین ازم خواستگاری کرد😆😆😆😆😆》 من و رز فورا شروع به جیغ کشیدن کردیم که پرستار اومد تو و با عصبانیت گفت :《 کاری نکنید به تیمارستان منتقلتون کنم😐😠》 ما هر دو ساکت شدیم و البته کمی زدیم زیر خنده و پرستار هم رفت
بعد رز بهم گفت :《 خب برام کاملا توضیح بده چی شد!》 و در همین حین لایلا و آلیا هم اومدند و من تصمیم گرفتم این خبر خوب رو به همه بگم
از زبان امیلی: نیکی بعد از شنیدن حقیقت شروع به گریه کردن کرد ....!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیییلییی عععاااللیی بود بعدی کی میرسه
عالی بود پارت بعد و بده بیاد💃💃💃😂😂😂
عاااااالییییی زود بعدی رو بده🥺🥺💖💖💖😍😍😍
عالیه😍😍😍😍👌🏻
ولی چرا اینقدر کم بود🥴🥺