
تقدیم به شما عزیزان❤( ناظر عزیز منتشر لطفا)

نوا دید که آرسام اونجا ایستاده و به یه تابلو خیره شده جلو رفت و گفت :آرسام چیزی شده اتفاقی افتاده الان ۱۰ دقیقه استه به این عکس خیره شدی ها😐 آرسام گفت:نمی دونم ولی این عکس شبیه عکس بچه گی های منه نوا گفت: آخه نمیشه که نه آرسام اون فقط شبیه توعه آرسام گفت :بانوی من ببینید من یه عکس دارم شبیه اینه ولی نصف عکس نابود شده یعنی یه گوشه ای از عکس که مربوط به چهره ی پدرو مادرمه از بین رفته یکی اونو بریده اما نمی دونم کی وای دیوونه شدم توی این جنگل همه چیز عجیب غریبه جولی گفت: اره همه چیز عجیب غریبه بیاین ببینین اون انسان هایی که میگفتید اینا هستند نوا آرسام باهم گفتن کووو جولی گفت :اینا ها از این ور دیده میشه یه شهره ببینین ارسام و نوا با هم، هم قدم شدن و به جایی که جولی اشاره میکرد رفتن و نگا کردن آرسام گفت خیلی خب میریم بیرون، بچه ها از قلعه بیرون اومدن تا برن از اون آدم ها بپرسن که چرا جنگل زیر مه پوشیده شده چرا فقط ۵ درخت دیده میشه اصلا اون چیز هایی که پادشاه تو داستانی که برای نوا و آرسام تعریف کرده واقعی هست یا نه برای چی باید یه همچین قلعه ای اینجا باشه و چیز هایی که گفته نشده و از چشم اونا دور مونده، آرسام و جولی و نوا به طرف شهر و اهالی جنگل حرکت کردن یکدفعه انسان هایی که اونجا بودن ناپدید شدن نوا گفت :مشکوک میزنن پس لطفا پشتم قایم شید آرسام :اما بانوی من! نوا:بانوی من نداره میبینی که اینا مشکوک میزنن برو پشتم و حرف اضافی هم نزن😡 آرسام با اینکه دلش نمیخواست اما رفت پشت نوا ایستاد نوا گفت: خیلی خب و همین که خواست چند قدم به جلو بره اهالی شهر ریختن رو سرش یکی از اهالی: آهای شما کی هستید و چجوری وارد اینجا شدید 😠 نوا که کمی ترسیده بود آب دهنشو پر سرو صدا قورت داد وگفت من پرنسس شهر آرانس هستم پرنسس نوا همه با تعجب به نوا و آرسام و جولی نگاه میکردن بعضی ها زیر لب پچ پچ میکردن و میگفتن یعنی اون... بعد از چند دقیقه که همه تو بهت فرو رفته بودن برای نوا تعظیم کوتاهی کردن و از بین آن ها یک دختر با چشم های سبز با موهای بلوند اومد بیرون و گفت سلام من آنه هستم معذرت میخوایم که به شما حمله کردیم و بعد دستش رو به سمت خونه ها کردو گفت :بفرمایید از این طرف بعد از اینکه بچه ها کمی استراحت کردن( عکس شهری که تو جنگل بود )

نوا آنه رو صدا زدن آنه هم اومد کنارش نشست و گفت اتفاقی افتاده؟ نوا گفت: نه یه سوال بپرسم آنه گفت: بپرس نوا گفت:چرا جنگل از مه پوشیده شده آنه گفت ما بعضی هامون در اینجا بدنیا اومدیم نمی دونم اما مامان بزرگم یه سری چیز ها درباره اش بهم گفته نوا پرسید تو چند سالته آنه گفت :من ۱۸ سالمه نوا گفت:آهان پس هم سنیم نوا کمی مکث کردو ادامه داد اخه وسط جنگل هم قلعه پادشاهی؟؟ 😐 آنه گفت: اره منم تعجب میکردم اما مادر بزرگم بهم گفت سال ها پیش ملکه و پادشاهی شبیه بقیه انسان های معمولی در این جنگل زندگی میکردن اونا مثل ما از جادوها ی جنگل اطاعت میکردن و با بقیه مهربون بودن نوا گفت:ببینم اسم جنگل چیه همون جنگل جادویی؟ آنه گفت :نه در واقع اسم جنگل سرزمین چهار عنصره نوا گفت:سرزمین چهار عنصر😮 حالا چرا سرزمین چهار عنصر😶 آنه ادامه داد ببین در واقع در قدیم همون جوری که گفتم اینجا یه سرزمین بوده و با چهار عنصر جادویی که تو جنگل وجود داشته و مردم از آن ها اطلاعات میکردن نوا گفت :آهان ببینم تو نمیدونی منبع جادوها کجاست آنه گفت :متاسفم که اینو میگم ولی نه در واقع هیچ کس درباره آن بعد داستان تو و مادرت خبر نداره که اون کجاست ولی مادر بزرگم همیشه یه چیزی میگه همیشه میگه وقتي اون منبع ناپدید شد اون درون تو بوجود اومد نوا گفت :من😳آنه گفت: اره تو، تو همون منبع جادو هایی ولی یه چیز دیگه هم هست نوا گفت :چی آنه ادامه داد و گفت :ببین وقتی منبع درون تو بوجود اومد همون موقعه ملکه و پادشاه از بین رفتن و فقط پسر آنها یعنی جانشین پادشاه که اسمش آرسام بود موند اما بعد از آن آرسام همه ناپدید شده و ارواح جنگل اعصبانی شدن و برای محافظت از جنگل مه عجیبی رو در جنگل ایجاد کردن که امکان رد شدن از آن وجود نداره ولی نمیدونم شما چجوری وارد جنگل شدید نوا تعجب کرده بود زیر لب با لحنی ترسیده گفت: با جادوی من 😣 ترسش بخاطر حرف آرسام بود آرسامی که تو قلعه حرفی رو به نوا زده بود که باعث صدمه دیدن خودش میشد آرسام به نوا گفته بود که این عکس شبیه منه و من شبیه این عکس رو دارم ولی صورت پدرو مادرم مشخص نیست! نوا با لحنی ترسیده و با لکنت گفت: اگر اون عکس تو قلعه پرنس آرسام باشه و آرسام منم اون عکس رو داشته باشه و اسم شون هم یکی باشه یعنی... نه غیر ممکنه نمیشه 😢نمیزارم آسیب ببینه 😢آنه گفت نوا چی میگی برای خودت؟( عکس آنه )
نوا تموم ماجرا رو واسه آنه توضیح داد آنه گفت :یعنی ممکنه اون پادشاه آرسام گم شده ما باشه نوا با نگرانی به آرسام نگا کرد و با صدای لرزان گفت: نمیدونم،نمیدونم و بعد دستشو گذاشت رو سرش، صدای حرف زدن آرسام با جولی می یومد که آرسام به جولی میگفت جولی تو هم اینجا احساس آرامش میکنی و فکر میکنی خونه ی خودته؟! جولی هم میگفت به خدا تو دیوونه شدی این مکان عجیب و غریب بیشتر بهم استرس میده تا ارامش😐😕 آرسام گفت: ولی همه چیز اینجا برای من آرامش بخشه دوست دارم اینجا زندگی کنم و بمونم نوا با شنیدن حرف های آرسام هاله ای از اشک جلوی چشمانش رو گرفت و آروم آروم روی گونه اش غلتید! زیر لب با گریه گفت: نکنه اون پادشاه باشه و بلایی سرش بیاد همش تقصیر منه کاش به این جنگل وارد نمیشدم کاش اون داستان رو واسشون تعریف نمیکردم کاش من جادویی نبودمممم و جمله آخر رو با صدای بلند گفت و گریه اش شدت گرفت و به سمت آبشار رفت که میتونست آرومش کنه وتا دلش میخواد میتونست اونجا گریه کنه و خودشو خالی کنه با سرعت از کنار آرسام و جولی گذشت آرسام که متوجه نوا شده بود با نگرانی به سمتش دوید تا ببینه چی شده و اگه اتفاقی افتاده آرومش کنه وقتی رسید دم آبشار دید نوا زانو هاشو بغل کرده و داره گریه میکنه و زیر و لب یه چیز های نامفهوم میگه وقتي نزدیک شد دید داره میگه همش تقصیر من بود من بودم که گفتم وارد جنگل بشیم اگه اون پادشاه باشه چی اگه بخاطر من بلایی سرش بیاد چی اون وقت چی کار کنم من نمیخوام اون آسیب ببینه نمیخوام و، وقتی سرش رو بلند کرد با چهره ی نگران آرسام روبه رو شد با دیدن چهره اش گریه اش شدت گرفت( از زبان آرسام) رفتم ونشستم کنارش و تو آغوشم بهش جا دادم و گفتم بانوی من موضوع چیه چرا گریه میکنی سرش رو بلند کرد و به چشمام زل زد وبا گریه گفت :انقدر منو بانوی من صدا نکن ارزش تو از من بیشتره تک خنده ای کردم و گفتم یعنی چی؟ با صدای لرزان گفت یعنی اینکه، یعنی اینکه و نتونست ادامه بده و تو آغوشم هق هق اش شروع شد
آروم سرش رو نوازش کردم و گفتم :اشک ها کلماتی هستند که به زبان آوردن آن بسیار سخته ، گریه هرکس به این معنا نیست که اون ضعیفه، به این معناست که اون یه قلب داره! پس گریه کن و خودتو خالی اما از چیزی که داری زجر میکشی خودتو دور نکن و اگه اتفاقی بیوفته خودتو مقصر ندون باشه با حرف هام کمی آروم شد و خودشو بیشتر بهم فشار داد تعجب کرده بودن آخه پرنسس چرا باید تو بغل من آروم میگرفت! دیدم داره یه چیز هایی میگه نوا:عکسی که تو قلعه بود... و تو گفتی شبیه منه.. اون عکس پادشاه و ملکه و پسرشون بود درسته؟گفتم اره خب که چی دوباره به هق هق افتاد و گفت شاید تو، تو همون پسر پادشاهی! تعجب کرده بودم یعنی چی به پرنسس نگا کردم و گفتم چی دارید میگید من پسر رئیس نگهبان ها هستم یادتونه دیگه نه نوا آروم گفت اره منم نمیدونم، نمیدونممم اما خب باید یه راه حلی وجود داشته باشه که بفهمیم تو پادشاهی دیگه نه😢 بغل گلومو گرفته بود اما برای اینکه پرنسس نفهمه نشون ندادم و پرنسس رو بیشتر به خودم فشردم و گفتم اره نگران نباش حتما یه راه حلی هست بانوی من چیز یعنی پرنسس با این حرفم خندش گرفت و ریز ریز خندید 😁گفتم دیدی خندوندمت اونم گفت اره خب کاره همیشگیه توعه دلقک😒😂 با حرف اون من خندم گرفت همین جوری که داشتیم میخندیدیم پیرزنی نزدیک ما اومد و گفت..( ممنون که تا اینجا اومدی و خوندی ❤)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اکانت ۱۵۰۰ فالورم پرید لطفا از طریق بازارچه امتیاز بدین بهم💙لینکش هست توی پروفایلم💙
لطف فالام هم بکنید واقعا نیاز دارم💙
وایسا؟ کی مرد؟؟ نوا مرد؟ یا آرسام؟ یا جولی؟
جچ: میخواد بگه آرسام تو پادشاهی 😐
عالی بود آجی
عالییی بود آجییییی❤️
بلاخره یه وقت کوچیک برای خوندن داستانت پیدا کردم😁💔
بچه ها گربه ام رفت 😭گربه ای که باعث لبخند زدن من شد الان دیگه نیست رفته 😭
وایسا؟ یعنی م.ر.د؟
آره 🙁
عالی بود 💜
پارت بعدی رو زود بزار 😘
بله حتما
ممنون که نظر دادی❤