Twilight ±p10 گرگ و میش

دای با یوشی وارد سالن اصلی شدن دای با قیافه‌ای عصبی بهم گفت : جایی میری؟ . پارلا : با ماکی میخوام برم بیرون . دای : اون وقت با اجازه کی؟ . یوشی : هعی دای مگه دوس پ*سرشی که انقد بهش گیر میدی-_- . دای : او ببخشید یوشی عزیزم .

ماکی از پله ها اومد پایین و دستمو گرفت و چشم غره‌ای به دای رفت و باهم رفتیم بیرون ، ماکی : عاممم...پارلا میشه نزدیک دای نشی . پارلا : چرا؟؟ . ماکی : عاممم‌‌...خب اون دوس دخ*تر داره و حس میکنم جوری دیگه به تو نگاه میکنه پس نزدیکش نشو .

پارلا : من که هیچی نفهمیدم ولی باش🤷🏼‍♀️ ، بعد ماکی لبخندی زد دستمو بالا برد و بو**سید از خجالت گونه هام سرخ شده بود خیلی خجالت کشیدم اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم سریع دستمو کشیدم اینور و ی بحث باز کردم : ماکی اصلا به هوا دقت کردی خیلی خوبه نه خورشیدو نگا کن وای خیلی قشنگه

وای فکنم ماکی فهمیده بود حسابی گیج شدم ‌، ماکی : با خنده- هوا خیلی خوبه ولی من خورشیدو دوس ندارم حس بدی بهم میده . پارلا : ولی من عاشق خورشیدم ‌. ماکی : هعی پارلا میخوای ی چیزی بخوریم ؟ . پارلا : چی ؟ . ماکی : بستنی چطوره ؟! . پارلا : ترجیح میدم لواشک بخورم