Twilight ±p8 گرگ و میش

بعد رفتیم سر کلاس همون جور که فکر میکردم با ماکی تو ی کلاس بودم معلم اومد و خودمو معرفی کردم و درسو شروع کرد _پرش زمان_ زنگ تفریح خورد ماکی سرشو گذاشته بود رو میز و خوابش برده بود منم داشتم از تو کلاس بیرونو نگاه میکردم دیدم دای با ی دختری از جلوی کلاس گذشت بدجوری کنجکاو شدم بلند شدم اروم اروم پشت سرشون رفتم

رفتم از مدرسه رفتن بیرون و تقریبا فکنم پشت مدرسه بود دای هعی میگفت یوشی عزیزم و قربون صدقه دختره میرفت معلوم شد اسم دختره یوشی و دوست دختره دایِ . دای : یوشی شب چطور بود بهت خوش گذشت ، یوشی : اومم از همیشه بهتر بود ، دای . دای : جانم . یوشی : میگن که تو با یکی از آدمای استاد بازی کردی . دای : من؟ ها؟ بیبی کوچولوی من فقط ی بازی کوچولو بود . یوشی : داری میگی بازی کوچولووو .

دای : یوشی عصبی نشو تو که میدونی استاد رو آدماش حساسه منم میخواستم استادو اینجوری اذیت کنم . یوشی : باید از دلم دربیاری . دای : میخوای امشب بیای عمارت بازی کنیم؟ با تعجب داشتم به حرفاشون و عشق بازیاشون گوش میدادم که یکی دستشو گذاشت رو دهنم و اون یکی دس*تشم گذاشت رو کم*رم و منو کشید عقب

یکم که اون ور تر رفتیم دستشو از رو کم*رم و ده*نم بر داشت سریع برگشتم و پشت سرمو نگا کردم ماکی بود . ماکی : پارلا چرا به حرفاشون گوش میدادی؟ پارلا : فقط کنجکاوی بود ماکی . ماکی : باشه اشکال نداره بهتره بر گردیم سر کلاس . پارلا : اوهوم ، بعد با ماکی رفتم تو کلاس و منتظر موندیم تا کلاس شروع بشه