Twilight ±p4 گرگ و میش

دای : بیخیال حواسم به این فندوق کوچولو هست . ایبوکی : پارلا دنبالم بیا پارلا : آقای ایبوکی ایبوکی : پارلا..ایبوکی خالی پارلا : چی ایبوکی : ایبوکی خالی صدام کن پارلا : بله ببخشید، ایبوکی میشه برام یکم توضیح بدی چه اتفاقی داره میوفته

ایبوکی : نگران نباش ما فقط ازت مراقبت میکنیم پارلا : متوجه نمیشم ایبوکی : به وقتش متوجه میشی ، اوه رسیدیم این اتاقته سعی کن زیاد بیرون از اتاقت نیای ممکنه تو عمارت به این بزرگی گم بشی پارلا : هع..چشم ایبوکی : برای شام خانم هاروکی میاد دنبالت تو هنوز اینجا هارو بلد نیستی

از زبان پارلا : در اتاقمو باز کردم واییی خیلی سیاه بود -_- انتظار داشتم به ی دختر ی اتاق قشنگ تر بدن...رفتم تو اتاق در یکی از کمدارو باز کردم پر لباس های کوتاه و تنگ بود از همه بدتر لباسا کلا سیاه بودن ی تخت بزرگ داشت ولی سیاه بود رفتم و رو تخت دراز کشیدم چند دقیقه‌ای نبود که دراز کشیده بودم صدای در اومد بلد شدم و رفتم درو باز کردم دیدم دای جلو دره..

با ی اخم کوچیکی گفتم : اینجا چیکار میکنی؟ برگشت گفت : میتونم بیام داخل قول میدم فقط نگات کنم آخه خیلی خوشگلی از این حرف حسابی خجالت کشیدم و سرخ شدم سریع درو بستم روش و پریدن رو تخت از بی حوصلگی و خستگی خوابم برد...(پرش زمان) یکی از چشامو باز کردم دیدم تو بغ*ل یکی ‌ام سریع بلند شدم دیدم دای کنارم خوابیده و بغ*لم کرده ی نگاهی به صورتش انداختم خیلی کیوت بود شبیه بچه گربه ها شده بود...