
ببخشید دیر شد حالم خوب نبود زیاد 🙃💔
همه بچه ها ترسیده بودن ، بچه های گروه های دیگه از خوابگاه هاشون اومده بودن بیرون و دنبال منبع صدا میگشتن ، همه بچه ها ترسیده بودن ، ولی من فقط یه تصویر میدیدم ، دستای خونی آنا ! ... بالا سر لونا وایساده بود و هی تکرار میکرد و میگفت * من نکشتمش ! خشکه شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم ، چطور تونسته بود ؟ دریکو منو کشید عقب ، یه چیزی گفت ولی صداشو نشنیدم ، فقط صدای آنا بود ، من نکشتمش ... همه بچه ها به من نگاه میکردن ، پاتر و بچه ها گریفیندور دور لونا جنع شده بودن ، موهای سفید و صافش الان خیس خون بود ... بدنم یخ کرده بود ، پرفسور اسنیپ دستمو کشید و از اونجا دور کرد ، چیزی که بعدش یادم میاد اینه که توی دفتر اسنیپ روی صندلی نشسته بودم و اسنیپ پشت سرم وایساده بود
وقتی صداش رو شنیدم بدنم لرزید $ خانم مالفوی ، میشه ازتون چندتا سوال بپرسم ؟ چند لحظه مکث کرد ، نمیتونستم جواب بدم ، پس خودش ادامه داد $ موقعی که اون صدا رو شنیدین کجا بودین ؟ + سا ... سالـــ ... ــن $ و دقیقا دوست شما ، خانم کوپر ، به شما گفتن کجا رفته بودن ؟ + نــ ... نه ! $ میدونی که خانم کوپر به جرم ق*تل امشب به آزکابان منتقل میشن ؟ هرچی میدونین بگین ، برای نجات دوستتون یا برای نجات جون بقیه از خطر ایشون ! مطمئنین که چیزی نمیدونین ؟ چرخید و جلوم وایساد ، توی صورتم نگاه میکرد ، با یه صدای محو گفتم + بله ... $ میتونین برین ... از جام بلند شدم و سریع رفتم سمت در ، فقط میخواستم از اون دفتر لعنتی برم بیرون ... توی راه خوابگاه چندبار سرم گیج رفت و بالاخره تونستم با تکیه دادن به دیوار برسم به اتاقم ، با دیدن وسایل آنا حالم بدتر شد ... روی تخت دراز کشیدم ، ساعت ۳ صبح بود ... یاد نگاه های بچه ها افتادم ، اونا فک میکنن تقصیر منه ؟ فک میکنن من اینکارو کردم ؟ تا صبح خوابم نمیبرد 💔
تصمیم گرفتم از اتاقم بیرون نرم ، تمام تلاشمو میکردم به تخت آنا نگاه نکنم ... تقریبا نزدیکای هفت صبح بود ... ردام رو پوشیدم و رفتم سر کلاس معجون سازی ، اگه نمیرفتم بچه ها فک میکردن واقعا کار منه ، باید مث همیشه رفتار میکردم ، ولی نمیشد ... تا آخر کلاسا تیکه های بچه رو شنیدم و نگاه های سنگینشونو تحمل کردم ... هیچکدوم از پرفسور ها جواب سوالامو نمیدادن ، بچه ها فک میکردن من قاتلم ، دوست صمیمیم یکی رو کشته ، متیو و تام غیب شدن ... هیچکس از این بدبخت تر نمیشه ! حتی دیگه دریکو ام نمیومد سمتم ، تو اتاقم نشسته بودم که صدای در رو شنیدم ، در رو باز کردم ، حدس بزنین کی پشت در بود ؟ لوسیوس مالفوی ... هیچکس دیگه ای نبود جاش بفرستین ؟ شروع کرد حرف زدن € ورونیکا ، تو دردسر افتادی ، تو مایه ننگ مالفوی هایی ! + شاید اگه اون اول منو به فرزند خوندگی نمیگرفتین هم من راحت تر بودم هم خودت ! با عصاش که سرش یه افعی با دندونا تیز بود به کتفم کوبید ، دندونای تیز افعی توی دستم فرو رفت و خون گرم رو احساس میکردم که از دستم پایین میرفت ، به لباس آبیم که الان قرمز شده بود نگاه کردم ، چشمامو از درد به هم فشار دادم ، وقتی سرمو آوردم بالا لوسیوس رفته بود ...
تصمیم گرفتم از اتاقم بیرون نرم ، تمام تلاشمو میکردم به تخت آنا نگاه نکنم ... تقریبا نزدیکای هفت صبح بود ... ردام رو پوشیدم و رفتم سر کلاس معجون سازی ، اگه نمیرفتم بچه ها فک میکردن واقعا کار منه ، باید مث همیشه رفتار میکردم ، ولی نمیشد ... تا آخر کلاسا تیکه های بچه رو شنیدم و نگاه های سنگینشونو تحمل کردم ... هیچکدوم از پرفسور ها جواب سوالامو نمیدادن ، بچه ها فک میکردن من قاتلم ، دوست صمیمیم یکی رو کشته ، متیو و تام غیب شدن ... هیچکس از این بدبخت تر نمیشه ! حتی دیگه دریکو ام نمیومد سمتم ، تو اتاقم نشسته بودم که صدای در رو شنیدم ، در رو باز کردم ، حدس بزنین کی پشت در بود ؟ لوسیوس مالفوی ... هیچکس دیگه ای نبود جاش بفرستین ؟ شروع کرد حرف زدن € ورونیکا ، تو دردسر افتادی ، تو مایه ننگ مالفوی هایی ! + شاید اگه اون اول منو به فرزند خوندگی نمیگرفتین هم من راحت تر بودم هم خودت ! با عصاش که سرش یه افعی با دندونا تیز بود به کتفم کوبید ، دندونای تیز افعی توی دستم فرو رفت و خون گرم رو احساس میکردم که از دستم پایین میرفت ، به لباس آبیم که الان قرمز شده بود نگاه کردم ، چشمامو از درد به هم فشار دادم ، وقتی سرمو آوردم بالا لوسیوس رفته بود ...
من مطمئنم اون بچه رو تو کشتی ، آنا همچین آدمی نیست ! میدونستی همه بچه ها میرن مهمونی و فقط من قراره بمونم تو خوابگاه ، برای همین منو دست به سر کردی و فرستادیم مهمونی و خودت نیومدی و کارتو انجام دادی ... × خیلی باهوشی ورونیکا ... فک کنم فیلم زیاد نگاه میکنی ، توهم زدی ! همه میدونن که آنا اون بچه رو کشته ، حتی پرفسور ها به خودشون زحمت نمیدن از معجون ( اسم معجونه یادم نیس 😂 ) استفاده کنن و ازش حرف بکشن ! + از اتاق من گمشو بیرون متیو ، همین الان ! از اتاق انداختمش بیرون و نشستم وسط اتاق ، با صدای بلند گریه میکردم ...

پارت بعد رو بزارم ؟ 🥺💕
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چقدر گود..
مثل همیشه خیلی عالی بود..
از دوست شدن با کسایی که مثل خودمان خوشم میاد)
مایل به فرند؟
یس :) سارا / ورونیکا ۱۴ اند یو ؟ 🙃
تیوا/رونیکا 12
خوشبختم لاو..
همچنین 🙃
پشمااام بلخره یه رمان راجب متیو و تام
تروخدااا ادامع بدهه خیلی قشنگهههه
رف تو لیست راستی فرند میشی
وای مرسی 🥺💕 حتماااا :) ورونیکا / سارا هستم ۱۴ 🙃❤
منم اناهیتا /سارا هستم ۱۴😂
چه جالب 😂💚
بعدیی
چشم 🙃💚
واقعا لونا رو کشتی 😭😭😭😭😭😭😭😭
یه سوال منظورش لونا لاوگود بود ؟
آره 🙃💔
😭😭😭😭😭
آره 😭😭😭
منروبهافقم...متوجهایکع...(*#
😔😂