سلام به همه مرسی از این که دارید رمانم رو دنبال می کنید 🙃 امیدوارم از این یکی پارت هم خوشتون بیاد💕
15سالم شده بود و دیگه تمام کتاب های کتابخانه رو خونده بودم پس شروع کردم به یاد گرفتن چیزای جدید مثل زبان های مختلف!. بالاخره بعد از ۳۰ دقیقه پیاده روی رسیدم به مخفیگاه وقتی در رو باز کردم ... - دارید چیکار می کنید؟. واقعا که دیگه نمی دونم زندگیم رو چجوری وصف کنم ، از اون روز که سرو کله ی لئون و فردی پیدا شد خیلی سرگرم کننده شدش.. دستای لئون کثیف شده بود و کل آشپز خونه به باد رفته بود . هرجا رو که نگاه می کردم اثراتی از خمیر کیک بود!. - خدایی اینجا چخبره؟ لئون آستینش رو بالا زد و گفت : داریم کیک درست می کنم !. مونده بودم چرا ؟ البته که برام مهم نیست ! اخمی کردم و گفتم : فکر نمی کنی اینجا رو به باد دادی خیلی کثیف شده تازه بقل دماغت هم خامه ایه ! لئون دستش رو بالا برد تا خامه رو از صورتش پاک کنه ولی بدترش کرد ! خجالت کشید و صورتش سورخ شد !. نتونستم خندم رو نگه دارم خیلی کیوت شده بود !🙂 و همون جا از خنده منفجر شدم !🤭
بووووووممممممم💥 من و لئون از جا پریدیم !. - اون دیگه چی بود لئون ؟. - مطلع نسیتم !. همین طور که داشتم خودمو جمع و جور می کردم که برم ببینم چی شده یهو... چیزی شبیه دست که از خمیر کیک درست شده بود دیوار رو گرفت و با سرعت لاکپشتی به سمتمون اومد ! - این دیگه چه کوفتیه؟ - هیولای کیکی !. - ها؟چی میگید برای خودتون منم فردی ! و اون لحظه سکوتی خیلی عجیب همه جا رو فرا گرفت ! - بزار ببینم چی شد شما دوتا بخاطر تولد من داشتید کیک درست می کردید درسته فردی و لئون سرشون رو به نشونه ی بله تکون دادن ! اون دوتا اس.کول کیوت ناراحت شده بودن و سرشون رو انداخته بودن پایین شبیه گربه هایی شده بودن که کار بدی کردن و متاسف هستن. رفتار گربه مانند اون دوتا نتونست منو گول بزنه ولی شاید ببخشمشون ! شایدم نه ! یعنی قلب بخشنده رو به روشون باز کنم ؟ ادامه دادم... - و فر خراب شد چون قاشق گذاشته بودی توش آره؟ فردی سرش رو تکون داده و گفت : متاسفم. می بخشم ! ولی باید اول خودمو جدی نشون بدم ! اما نمی تونم ! خدایی قاشق اونجا چیکار می کرد؟. - باشه پس بی خیال برید خونه رو تمیز کنید! پیشته. انتظار داشتم بلند شن و اشک مثل ابشار از چشماشون سرازیر شه اما اون دوتا مثل جت در رفتن ، جت نه ، سریع تر !. - ها......
یه روز طول کشید که خونه به حالت عادیش برگرده حالت عادی =( ۲۰ کتاب در سراسر خانه پخش شده یه مداد این ور یکی اون ور لیوان ها در سراسر خانه و...) - بالاخره آرامش اما این آرامش مگه می تونه موندگار باشه ؟ - اخخخخخخخخخخخخخ! عصبی شدم و دادکشیدم - چته باز 🤬 لئون بود گویا سرش موقع بلند شدن خورده بود به میز. - هیچی . سرش رو گرفته بود و داشت مالش می داد - اون زیر چرا رفته بودی؟ (ترجمه = گربه ی اح.مق اونجا چیکار می کردی ؟) لحظه ای درنگ کرد و بعد گفت : نمی دونم چطوری ، ولی ! شمشیر زیر میزه - آها ..... (منم نمی دونم) شروع به ورق زدن کردم و دوباره کتاب رو از صفحه ای اول خوندم ! بالاخره رسیدم به جایی که خوندم که یهو فردی اومد ! - سلام !. - عه پس بیدار شدی ! ( تو ذهنش)بیدار شدن فردی نمی تونه مانه سعادت من شه ! فردی اومد بالا سرم و کتاب رو نگاه کرد ، بعد چشماش رو مالید و گفت : این دیگه چیه؟ زبان عجبیه ... مثل همیشه خرخون ! آفرین خوب بخون ! ( با ریتم بخون) عجب قافیه ای ! می تونستم یه پا شاعر بشم برای خودم جز ۲۰ نمی تونم جور دیگه ای خودمو وصف کنم!. لئون شتافت به سمت فردی تا جلوی دهنش رو بگیره تا بتونه اون رو از م.رگ نجات بده اما گویا دیر شده بود🪦
چند روز بعد لئون بعد از کمی صحبت قانعم کرد باهم تمرین کنیم اما مگه من همه وقتم رو با اون تمرین می کنم ! فردی بهترین معلم اما ترسناک ترینه کافیه ۱ ثانیه وایستی با هرچی بلده بهت حمله می کنه. درحال استراحت تو اتاق مطالعه ی داخل درخت بودم که فردی صدام زد ! - بله ، چیزی شده فردی روی میل ولو شده بود و یه کتاب رو رو صورتش گذاشته بود به آرومی کتاب رو از رو صورتش برداشت و گفت : اگه یه چیز خوش مزه به مربی بدی بهت یه چیز جالب می گم !. فکر هام رو کنار هم گذاشتم امکان داشت فقط مسخره بازی باشه یا واقعی ولی خو من خوش بینم پس چشام از خوشحالی برق زد و نزدیک بود ذوق مرگ شم! سریع لباسام رو برداشتم و تغیر شکل دادم و رفتم بیرون . بهترین غذا هایی که می شناختم رو خریدم و سریع برگشتم !. خو احتمالا براتون سوال شده پوله از کجا اومده ! کاملا معلومه از کجا................ از جیب مردم دیگه! فکر کردین از کجا پول آوردم! من که تو جیبم فقط گرد و خاک هست!. رسیدم خونه و لحظه شماری میکردم بگه !. فردی بلند شد و گفت : چیزی که می خوام بهت بگم اینه که ..... تو بچه ی واقعی اونا نیستی ! فردی قیافه جدی ای به خودش گرفته بود واضح بود داره شوخی نمی کنه ! پس منم جدی شدم . - چرا این طور فکر می کنی ؟ فردی سرم رو نوازش کرد و آهی کشید ! - ژن تو مثل اونا نیست و بیشک از نوادنشون نیستی ، مال اون پسرم اینطوریه ! - اینو که می دونم اون برادر ناتنیم هست! شونه ای بالا انداخت و.. - حالا هرچی شما دوتا بچه های واقعیشون نیستین دیگه نه مگه ؟ - آره لئون نیست - خو حالا هرچی توهم نیستی اما ژن تو و اون پسره یه جورایی اشنان منو یاد دو نفر می ندازین ! اما مطمئن نیستم!. - اونا کی هستن؟ - اله ی ماه و خورشید اما اونا پنج قرن پیش مردن !!. - هم . پس به این نتیجه می رسیم که بازم دستم انداخته! پس تصمیم گرفتم فعلا بی خیال شم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود