
میبخشید دوستان ، این مدع حس و حال درستی نداشتم 😔 عواملی بود که داستان رو نزاشتم قابل ذکرش تنبلی و خستگی خودم بود انشالله دیگه پیش نیاد
هرمیون چشمانش را باز کرد او رو یک تخت دراز کشیده بود . به اطرافش نگاه میکرد . او در یک کلبه جنگلی بود . در کنارش یک میز بود که روی آن یک لیوان بود . هرمیون روی تخت نشست و لیوان را در دست گرفت و آن را بو کرد . ـ معجون استخوان سازه 😖 هرمیون آرام بلند شد و سعی کرد محیط اطرافش را بیشتر بشناسد . از ابزار و وسایلی که درون خانه بود کاملا مشخص بود که او در کلبه یک جادوگر است . هرمیون لحظه ای ترسید ولی ناگهان به این نتیجه رسید که اگر او دشمن میبود همان زمان که بیهوش بود او را خلاص می کرد . هرمیون از در خارج شد ولی متحیر شد او به یک اتاق دیگر راه پیدا کرده بود . یک مرد چهارشونه با ریش بلند و قهوه ای بر روی میزش نشسته بود و درحال مطالعه بود .
ـ اگر اینقدر حالت خوب شده که میتونی راه بری میتونی از خونه من بری بیرون دختر کوچولو 😒 ـ شما من رو نجات دادید درسته 😖 ـ قابلیت هایی داری 😒 ... دنیا جادوگری هنوز کارش با تو تموم نشده 😏 ـ شما همونی بودید که بیشاپ رو نابود کردید و همینطور سالازار رو زدید 🙂 ... فکر کنم الان دنیا به شما بیشتر نیاز داره 😊 ... راستی شما کی ... 🙄 نگاه هرمیون به شمشیر کنار دست مرد افتاد ، شمشیر یاقوت نشان گودریک گریفیندور . ـ وای ... شما گودریک گریفیندور هستید 😀 هرمیون تعظیمی کرد .
ـ ارباب گود... 🙂 ـ ساکت از کلمه ارباب متنفرم 😒 ... سال ها در تلاش بودم و الان هیچ کار نمیتونم انجام بدم . واقعا نیاز دارم به کارم برسم 😒 ـ ولی سالازار داره دنیا رو نابود میکنه داره ماگل ها و ماگلزاده ها رو میکشه همین چند روز پیش سه میلیون نفر رو قتل عام کرد 😢 ـ میدونم اون چیکار کرده 😔 هیچکس به اندازه من به خون اون مرد تشنه نیست 😡 ـ خ*ف*ه*ش*و گودریک 😒 ... منم به اندازه تو به خون اون تشنه هستم 🤬 ـ برو اون اتاق تا با اوشون آشنا بشی 😒 هرمیون نگاهی به در انداخت و به سمت در رفت و آرام از در گذشت . یک زن جوان با ردا آبی رنگ و مو های سیاه بر روی صندلی نشسته بود و به در نگاه میکرد . ـ شما باید ... ـ رونا ریونکلا 😒 ـ پس همتون زنده هستید بانو هافلپاف هم اینجا هستند 😀 ـ خیلی پر سر و صدایی 😒 نه اون برای یک ماموریت رفته تا سه روز دیگه بر میگرده 😒
ـ شما هم نمیخواید کمک کنید 😐 ـ متاسفانه گودریک من رو از دخالت کردن منع کرده 😒 ـ چرا قدرت هر کدوم از شما میتونه جلو سالازار رو برای همیشه بگیره 😐 ـ گودریک معتقده اون آخرین راه نجاته من نباید بکشمش یا استخوان هاش رو خورد کنم 🙄 ـ ها ؟ 🤨 نجات ؟ کدوم نجات ؟ سالازار داره دنیا ما رو نابود میکنه 😐 گودریک وارد اتاق شد به در تکیه داد . ـ اون یک رمز رو میدونه که من اون رو میخوام 😔 بعد از اینکه اون رمز رو از زیر زبونش کشیدم بیرون هرکاری خواستی بکن رونا 😒
ـ ماجرا چیه متوجه نمیشم 🙄 ـ داستان زیادی قدیمیه بچه جون 😒 ـ آروم باش رونا 😔 ـ اون یکی گریفیندوری هست بایدم اینقدر تحویلش بگیری 😏 از طرفی یکی از با استعدادترین های گروهت 🙂 ـ شما همه چیز رو میدونید 😐 ـ هرمیون جین گرنجر تو یک گریفیندوری هستی ، تو سال اول تحصیلت در هاگوارتز با هری جیمز پاتر و رونالد ویزلی آشنا شدی و پس کشف معما گنجینه مخفی شده در هاگوارتز معما ها پروفسور اسنیپ رو حل کردی 😏 در سال دوم تحصیل تو اولین نفری بودی که معما هیولا مخفی شده در تالار اسرار رو کشف کردی البته با حماقتی که کردی باعث خشک شدن خودت شدی 😌 در سال سوم تحصیل با استفاده از زمان برگردان در تعداد غیر عادی کلاس شرکت میکردی که نتیجه اون فشار بسیار زیاد به تو میشد اخلاقی دم دمی مزاج داشتی و زود رنج شده بودی ولی تونستی تشخیص بدی رموس لوپین استاد دفاع در برابر شرارت شما یک گرگینه هست و با در آوردن صدا گرگ جون خودتون رو نجات دادی 😏 در سال پنجم ، تو نشون دادی هوش سرشاری داری و افسون مطیع سازی رو که بسیار ارزشمنده به اجرا در بیاری این در حالی هست که دانش آموزان سال آخر این افسون رو یاد میگیرن 😌 سال ششم ، میشه گفت ضعیف ترین سال برای تو بود روابط احساسی ات خیلی رو تحصیل تاثیر گذاشته بود ولی در آخر با مرگ پروفسور آلبوس دامبلدور یکی از برترین مدیران تاریخ هاگوارتز مواجه شدید 😏 سال هفتم رو شما به دلیل حضور مرگخوار ها در هاگوارتز و همچنین همراهی هری پاتر از رفتن به هاگوارتز سر باز زدید ولی موفق به نابودی یک هورکراس یا بهتر بگم یک گنجینه ارزشمند شدید فکر کنم بانو هافلپاف خیلی حرف ها با شما داشته باشه 😅(نویسنده : ها بله بله اوشون جام هلگا هافلپاف رو نابود کردن 😂 هلگا حتما خیلی دلش میخواد اون رو ببینه 😂😌)
ـ وای شما واقعا همه چیز رو میدونید 😀 ـ کار اضافه ای بود رونا 😒 ـ ولی من هنوز نمیدونم قضیه رمز چیه 🙄 ازتون خواهش میکنم دنیا من داره به وسیله سالازار نابود میشه 😢 خواهش میکنم جلوش رو بگیرید 😓 ـ ما واقعا دوست داریم جلو سالازار رو بگیریم ولی جای اون رو نمیدونیم 😔 ـ سالازار آدم مرموز و حقه بازی هست ، حتی با هوش من هم نمیشه جای اون رو پیدا کرد 😤 ـ ولی باید یک راهی باشه 🙄 ـ اون رمز باید سریعتر پیدا بشه در غیر اینصورت پیدا کردن سالازار در توان ما نیست ، دیدید که یکبار ظاهر شد منم اومدم الان هرچی ما به صحنه نزدیکتر باشیم سالازار پنهانتر میشه 😓 ـ پس شما همیشه گوش بزنگید و هوا ما رو دارید 🙂 ـ بیشاپ برای شما زیادی قدرتمند بود کرم های مزخرفش راحت شما رو نابود میکرد 😔
ـ اون رمز که دنبالش هستید چه کاری انجام میده ؟ 🙄 ـ دنبالم بیا 😒 هرمیون ، رونا و گودریک از کلبه بیرون آمدند . کمی در دل جنگل به حرکت ادامه دادند . ناگهان آنها به مجسمه ای رسیدند . مجسمه یک زن بود ، تماما از جنس سنگ بود . ـ اون بانو ارواح بانو النا هست 😔 ـ سالازار موقع رفتن از مدرسه اون رو به سنگ تبدیل کرد ، الان بیش از نهصد ساله که داریم تلاش میکنیم ایشون رو به حالت عادی برگردونیم 😔 ـ متاسفانه باطل کردن چنین طلسمی نیاز به یک رمز داره که اجرا کننده اش میدونه 😤 ـ چرا برای شکست سالازار به قدرت اون نیاز دارید 🙄 ـ ویژگی منحصربه فرد اون اینه که جادو افراد رو تشخیص میده ، هر شخص صاحب جادو رو در هر نقطه ای از زمین تشخیص میده 🙂 اون به سرعت میتونه سالازار رو پیدا کنه 😔
ـ مطمئنید هنوز زنده هست 😐 نگاه ها تیزی متوجه هرمیون شد و هرمیون ترسید . ـ اون خواهر من هست دختر کوچولو قطعا زنده هست 😐 ـ اون همسر من هست و همچنین بهترین شاگردم و یکی از بهترین شکارچیان تاریخ 🙂 ـ وای نمیدونستم شما با هم فامیل بودید 😀 ـ علاوه بر فامیل هم شاگردی هم بودیم و تحت نظر بهترین جادوگر تاریخ مرلین آموزش دیدیم 😏 ـ ولی تو کتاب تاریخ اومده مرلین شاگرد سالازار بوده 😐 ـ بله مرلین شاگرد سالازار و همسر دخترم سلنا بود که بعد از مرگ ما 😅 «همه فکر میکردن ما چهارتا مردیم 😅» مرلین مثل جدش مرلین بزرگ ریاست جادوگران رو بر عهده گرفت 😅
ـ مرلین بزرگ آخرای قرن پنجم در زمان پادشاهی اوتر پندارگون بدنیا اومد و پیشخدمت شاهزاده آرتور شد و اون رو در نبرد ها تصمیمات یاری میکرد ولی شاه آرتور در جنگ کشته شد . سال ها بعد تقریبا در قرن هفتم اون ریاست جادوگران رو بر عهده گرفت و نظام اجتماعی جادوگران را سازماندهی و پی ریزی کرد افراد شرور بسیار زیادی رو دستگیر و نابود کرد و ما چهار نفر شاگرد ها مرلین بزرگ شدیم 😔 ـ به عنوان قویترین جادوگران دوره خودمون شکارچی جادوگر شدیم و جادوگرانی که نظم و ثبات دنیا رو بهم میزدند و از جادو علیه ماگل ها استفاده میکردند ، دستگیر و تحویل مرلین میدادیم 😏 بعد از چندین سال من با خواهر رونا آشنا شدم یعنی النا ، النا بنا به دلایلی قدرت جادویی خودش رو تا هیجده سالگی بروز نداد و من استعدادش رو کشف کردم ، من و رونا به النا آموزش دادیم و اون تبدیل به خبره ترین شکارچی شد 🙂
خب اینم از قسمت جدید ، از اینجا به بعد شاید بعضی ها مخالف در بیان و بگن دیگه زیادی تخیلیش کردی 😅 خب حق میدم ، ذهن من اینجوری نتیجه گرفت 🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زشت است تست نمیدی ها
متاسفانه بنا به دلایلی یک مدته نتونستم داستان بنویسم و خب به نظرم نوشتن با شرایط فعلی ظلم در حق داستانه چون الان تمرکز سابق رو ندارم و نمیتونم داستان رو به خوبی قبل در بیارم برای همین فعلا متوقف کردم
در آینده باید از اول داستان رو بخونم و بعد ادامه بدم
یعنی کلا داستان تعطیل؟
باید صبر کرد الان تو دانشگاه واقعا فشار زیاده
نههه
زیبا بود زیبا بود...من سکوت کنم بهتره😐☕😂
😂😂😂
بله بله سکوت 😅
یعنی از وقتی من رفتم تو. فقط یه پارت؟ 😂😂😂😂😂
البته از تنبلی خودم نگم 😂
بسی زیبا و هیجان انگیز
آره ذهن دیگه عین قبل متمرکز نمیشه 😅
کاملا برگشتی ؟ یا هنوزم به سختی میای ؟
اصلا از درس و مشق چه خبر ؟
میشه اصن نیام؟ 😹😹
اصلا اوضاعش خوب نی
وقتی بلد نیسی باید بیای درس رو برای بچه ها درس بدی😐😐😐😐😐😹😹😹😹😹
عالی بود خیلی منتظر بودم ببینم چی میشه ....قیافه هلگا دیدنیه
ممنونم 🙂 خلاصه مهره هایی که میخواستم رو وارد داستان کردم 😅
آره قیافه هلگا دیدنی میشه 😅