میبخشید دوستان ، این مدع حس و حال درستی نداشتم 😔 عواملی بود که داستان رو نزاشتم قابل ذکرش تنبلی و خستگی خودم بود انشالله دیگه پیش نیاد
هرمیون چشمانش را باز کرد او رو یک تخت دراز کشیده بود . به اطرافش نگاه میکرد . او در یک کلبه جنگلی بود . در کنارش یک میز بود که روی آن یک لیوان بود . هرمیون روی تخت نشست و لیوان را در دست گرفت و آن را بو کرد .
ـ معجون استخوان سازه 😖
هرمیون آرام بلند شد و سعی کرد محیط اطرافش را بیشتر بشناسد . از ابزار و وسایلی که درون خانه بود کاملا مشخص بود که او در کلبه یک جادوگر است . هرمیون لحظه ای ترسید ولی ناگهان به این نتیجه رسید که اگر او دشمن میبود همان زمان که بیهوش بود او را خلاص می کرد . هرمیون از در خارج شد ولی متحیر شد او به یک اتاق دیگر راه پیدا کرده بود . یک مرد چهارشونه با ریش بلند و قهوه ای بر روی میزش نشسته بود و درحال مطالعه بود .
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
زشت است تست نمیدی ها
متاسفانه بنا به دلایلی یک مدته نتونستم داستان بنویسم و خب به نظرم نوشتن با شرایط فعلی ظلم در حق داستانه چون الان تمرکز سابق رو ندارم و نمیتونم داستان رو به خوبی قبل در بیارم برای همین فعلا متوقف کردم
در آینده باید از اول داستان رو بخونم و بعد ادامه بدم
یعنی کلا داستان تعطیل؟
باید صبر کرد الان تو دانشگاه واقعا فشار زیاده
نههه
زیبا بود زیبا بود...من سکوت کنم بهتره😐☕😂
😂😂😂
بله بله سکوت 😅
یعنی از وقتی من رفتم تو. فقط یه پارت؟ 😂😂😂😂😂
البته از تنبلی خودم نگم 😂
بسی زیبا و هیجان انگیز
آره ذهن دیگه عین قبل متمرکز نمیشه 😅
کاملا برگشتی ؟ یا هنوزم به سختی میای ؟
اصلا از درس و مشق چه خبر ؟
میشه اصن نیام؟ 😹😹
اصلا اوضاعش خوب نی
وقتی بلد نیسی باید بیای درس رو برای بچه ها درس بدی😐😐😐😐😐😹😹😹😹😹
عالی بود خیلی منتظر بودم ببینم چی میشه ....قیافه هلگا دیدنیه
ممنونم 🙂 خلاصه مهره هایی که میخواستم رو وارد داستان کردم 😅
آره قیافه هلگا دیدنی میشه 😅