
داریم وارد قسمتای باحال میشیم😎❤
+من نمیتونم پنج ماه برم گم و گور بشم بعد بیام چی بگم؟》 $بگو داری میری مسافرت حال و هوات عوض بشه.》 +من پرنسس مملکتم خیلی سرم!تا اونور قصر میخوام برم حداقل پنج نفر دنبالم میان تازه نگهبانا رو حساب نکردم! حالا تو میگی بیا بریم آمازون؟!》 $خودت یه چی بگو دیگه.》 +آه...چه گیری کردیم خدایا...آبشار فقط داخل آمازونه؟شعبه ای چیزی نداره؟》 $آبشار قبل از جدا شدن قاره ها از هم اونجا بوده،میلیارد ها سال سنشه شعبه کجا بود!》 +میخوای م.ر.گ صحنه سازی کنم بیام؟!》 $فکر خوبیه اما تو باید فرمانروا بشی برای همین نمیشه.》 +ما الان چند وقته هم دیگه رو میشناسیم؟》 $تقریبا دو ماه.》 +من فقط دو ماهه تورو میشناسم اما روبی رو 11 سال.تاحالا با کسی که از چهار سالگی باهاش دوستم از قصر بیرون نرفتم الان باید با تو که تازه ر.و.ح هستی بیام یکی از خطرناک ترین جاهای دنیا!از جونم سیر نشدم!》 $من از7 سالگی باهات بودم!》 + 7 سالش رو خواب بودی!..صبر کن... گفتی 7 سالگی..؟》 -بانوی من،دوساعت دیگه مهمونی تولد امپراطریس بزرگ شروع میشه.باید لباس هاتون رو عوض کنید.》 امپراطریس بزرگ،چه مسخره! کلا 3 ساله زن پدرم شده. مطمئنم بعد پنج سال میشه امپراطریس کبیر!

[سه ساعت بعد سالن مهمانی] رقص بدک نبود.هرموقع به جیمز نگاه میکردم داشت با شوالیه های جوان حرف میزد...به درک بهم اهمیت نمیده! چند هفته پیش بهم گفت بهتره مراقب خودم باشم چون اگر بلایی سرم بیاد دیگه نمیتونه ا.ز.د.و.ا.ج کنه. میرم آمازون! جون خودمه دوست دارم هرکاری میخوام باهاش میکنم به کسی هم مربوط نیست! $خیلی ضایع ست عصبی هستی قشنگ قرمز شدی...داری گلاسه رو میشکنی!》 گلاسه رو گذاشتم رو میز. آروم باش،آروم باش...حداقل یه نگاه بکن! میخوام میز رو چپ کنم روش پسره ی... #آریل قیافه ت شبیه ق.ا.ت.ل.ا شده یکم آروم باش.》 +اگر همین جوری بگذره قطعا ق.ا.ت.ل میشم!》 # تو که میگفتی ب.م.ی.ر.ه سر ق.ب.ر.ش نمیری الان برات مهم شده؟》 +ازش متنفرم و مطمئنم داره این کارارو میکنه که حرس منو دربیاره.》 تیک عصبی م شروع شد. من عصبی که میشم ناخودآگاه پام به لرزش میوفته.(بالاخره از جیمز رو نمایی کردم😂 )

فقط جیمز نبود که اعصابم رو خورد میکرد،آنجلنا و پدرم بخش بزرگی از مشکلات اعصاب و روان من رو تشکیل میدن! خجالت نمیکشه!پررو پررو لباس عروسی مادرم رو پوشیده. جیمز رو که ک.ش.ت.م حتما سرش رو میزنم. لبخند بزن،لبخند بزن... نمیتونم! از سالن اومدم بیرون. دیگه طاقت ندارم. یه دفعه از داخل صدای دادوهوار اومد. یه اژدها داخل سالنه؟! آبی و زرد بود. نمیخورد وحشی باشه...رفتم جلوتر...بیا عقب احمق یه بلایی سرت میاره! ¥برو کنار!》 امپراطور:مراقب پرنسس باشید!》 خودمم نمی دونم برای چی میرفتم نزدیکش اما میدونم چیزی که نشون میده نیست. اژدها:من کای هستم از طرف لوگان...》 جیمز شمشیرش رو فرو کرد تو پهلوش و اژدها ناخواسته گلوله فلز مذاب پرت کرد سمت جیمز البته جاخالی داد. +کای!لوگان کیه؟!》 اژدها از حال رفت،روش تور شکاری انداختن و منو برد به اتاقم. +دورا!》 دورا بغل دیوار خیلی آروم ایستاده بودو به کای نگاه میکرد،یه غم و تاسف خاصی تو نگاهش بود هی آه میکشید.(عکس کای )
[فردا شب،اتاق آریل] نمیذارن برم بیرون،رسما زندانی شدم! فکرکردن دیوونه م که با یه اژدها حرف میزدم. +دورا چرا یه روزه داری به درودیوار نگاه میکنی!نمیخوای به من بگی تو چه جهنمی گیر کردم؟!》 $کای بیچاره...آه...بهت گفت از طرف لوگان اومده؟》 +آره.لوگان کی هست اصن؟》 $لوگان دیگه،اژدهات.ملقب به کینگ دراگون.》 +اژدهای پادشاه؟》 $اوهوم.》 +چرا دقیقا باید وسط مهمونی تولد آنجلنا بیاد!》 $حتما اومده دنبالت برید آبشار،شایدم حس مشترک و این چرتان پرتانا.》 +چرتان پرتان؟》 $تو دیگه خیلی از هیچی خبر نداری داداش!》 +میدونی دورا تو که الان افسرده ای، همین جا بمون فقط حیف جسم نداری وگرنه توی کشو م انواع داروهای اعصاب و افسردگی دارم.من میرم کای رو آزاد میکنم و باهاش میرم آبشار فعلا!》 ملافه هایی که بهم گره زده بودم رو از پنجره انداختم پایین،اون سرش رو هم به پایه تخت بستم. ساکم رو برداشتم و شروع کردم به پایین رفتن. $رسیدی آمازون منم اونجام!》 فکر کنم باید تو سیاه چال سلطنتی باشه،قانون شکنی هم حال میده ها! باید روبی رو هم میاوردم خاک بر سرم! رسیدم سیاه چال کسی نبود. به جانی های داخل سلول ها نگاه نکن...به حرف هاشون گوش نده...فقط دنبال یه اژدهای آبی/زرد باش...
رفتم سمت صدای خر خر،حداقل 30 پله زیر سیاه چال بود. سلول ها بزرگ تر شده بود و...تو شون آدم نبود! غول کچل،شیردال بدون بال،ققنوس پر کنده،هیپوگریف نوک شکسته،پری دریایی که بدنش خشک شده و پولک هاش تقریبا ریخته بود و درنهایت یه اژدهای آبی/زرد! +اهم اهم،خوبی...کای؟》 بدجور زخمی شده بود،در زنگار بسته سلول رو هل دادم و داخل شدم. جای خیلی ترسناکیه...سه تا موش از زیر پام رد شدن که کم مونده بود جیغ بزنم! کنار کای نشستم و با وسایلی که آورده بودم زخمش رو تمیز کردم هی ناله میکرد. سرش رو برگردوند سمتم و با صدای دردمندی گفت:ملکه...》 +ملکه کیه داری هذیون میگی.》 ¿ملکه ی من...عالیجناب لوگان گفتن...آخ...》 +یکم میسوزه...زود تمومش میکنم.》 با مشعل نیم سوزی که بیرون سلول بود یه چاقو رو داغ کردم،زخم عفونت کرده. چندبار دیدم پزشک دربار چجوری عفونت ها رو درمان میکرد فقط اینجا یکم کثیفه... بعد پروسه تمیز کردن زخم رسیدم به بخش پانسمان که راحت بود. +امشب نمیتونی پرواز کنی میبرمت جنگل فردا میریم.》 ¿گابریل همین اطرافه...》 گابریل؟همه تصمیم گرفتن منو گیج کنن! به هیکل عظیم الجثه کای نگاه کردم،از در اصلی که رد نمیشه،پرواز که نمیتونه بکنه،پشت دیوار سلولش به جنگل راه داره.باید دیوار رو از سر راه بردارم. یه پتک با چی از گوشه کنارا پیدا کردم و شروع کردم به خراب کردن دیوار. باید تا قبل رسیدن سربازا راه رو باز کنم. این سوراخ اندازه خودم نمیشه چه برسه به اژدها! یک دفعه کای با دمش پتک رو گرفت و محکم کوبید به دیوار،یه دروازه بزرگ باز شد! صدای سربازا که اومد کای منو انداخت پشتش و دوید سمت جنگل. سرباز:اژدها پرنسس رو دزدید!》

{اژدها پرنسس رو دزدید! } نظرتون راجع این دیالوگ؟(وقتی اسلاید اضافه میاری و نمیدونی چی بگی😂 )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فوق الااااادددهههه
خیلی خیلی خیلی ممنونم❤
خواهششش
عاليييييييييييييييييييييييييييييي
ممنون💞