
حس میکنم قسمت بعدی رو هم باید زود بزارم 😅 چون زیاد منتظر بمونید انگار ظلمه 😐 به هر حال تو این قسمت بهم اعتماد کنید 🙂
یک حمله دیگر در شهر ناتینگاهام اتفاق افتاده بود اکثر کاراگاها برای مقابله با دامبلدور اعزام شدند . تعداد کمی از کاراگاهان در لندن مستقر بودند . اکنون چهارمین هفته بود که هری بیهوش بوده و لیلی در اتاقی دیگر بهبود یافته بود و امروز مرخص میشد . جینی خیلی نگران بود اصلا راضی نبود که دخترش کاراگاه شده ، آلبوس و جیمز هم در ناتینگهام دست و پنجه نرم میکردند و تلاش میکردند جلو آلبوس دامبلدور را بگیرند . لیلی دیگر کل کتاب را خوانده بود . اعصابش واقعا خورد بود که نمی توانست به میدان جنگ برود از طرفی جینی مدام رو بروی اتاقش رژه میرفت تا از دستش در نرود . اوضاع بدی که وجود داشت از طریق روزنامه دیلی پرافکت به گوش هاگوارتز نیز رسیده بود . پروفسور مکگوناگال شدیدا نگران بود . هرمیون هم نگرانتر بود
جو هاگوارتز ناگهان سنگین و سنگینتر شد . همه زمینگیر شده بودند . صدا سالازار اسلایترین در هاگوارتز میپیچید . ٫٫ ماگل زاده تو با قطع ارتباط من با هاگوارتز و ایجاد خسارت جدی به تالار اسرار مجازات میشی 🤬 مار های من قلعه رو محاصره کردند . هر دورگه ای که سر راه مار ها قرار بگیره زنده نمیمونه 😈 ـ همش حس میکردم دردسر داره میاد سمتم 😅 مکگوناگال مجددا طلسم مجسمه های نگبان را فعال کرد و به آنها دستور نابودی مار ها را داد .
ـ پروفسور الان باید ... ـ کمی ساکت باش گرنجر 😒 دارم فکر میکنم 😏 ... از طریق شمینه برگرد وزارت سحر و جادو 😒 هرمیون سعی کرد با پودر پرواز از هاگوارتز برود اما شمینه مسدود شده بود و دیگر راهی به شبکه پرواز نداشت . ـ خخخب نقطه عبور رو امتحان کنیم 🙄 نقطه عبور هم جواب نداد جسمیابی در هر سطحی ناممکن شده بود ، سالازار قصد داشت مطمئن شود که هرمیون کشته می شود .
مجسمه ها برای لحظاتی به کشتن مار ها پرداختند اما نگهان متوقف شدند . یک زانو را رو زمین گذاشته و بر زانو دیگر تیکه داده و سرشان را به نشانه ادا احترام پایین میاورند . ٫٫ این من بودم که این مجسمه های فسقلی رو ساختم 😏از کی تا حالا از سازه های خودم علیه خودم استفاده میکنید 😅 مجسمه ها به حال خودشان رها شدند و مارها به پیشروی ادامه دادند . مار ها دانش آموزان را نگاه میکردند و در صورت دیدن ناخالصی آنها را دنبال میکردند . ـ پترفیکیوس توتالوس 😒 هرمیون به حالت خبردار خشک شد . ـ یکم همینجا بمونید خانم گرنجر یکمی کار دارم که باید انجامشون بدم 😔
مکگوناگال از دفترش بیرون رفت . هر ماری که سر راهش میدید به آتش میکشید و به راهش ادامه میداد . او بین مار ها و بچه ها دیواری از جنس آتش ساخت . ـ از اینجا جلوتر نمیاید 😡 مار ها سعی میکردند مسیر را دور بزنند . ولی آتش به انها میخورد و آنها را میسوزاند . ٫٫ کافیه پروفسور 😒 دیوار آتش شکافته شد . مار ها پیروزمندانه پیشروی میکردند . مکگوناگال با تمام توان تلاش میکرد مار ها را نابود کند . پروفسور الیزابت هم با انداختن تعداد معجون ده ها مار را به خاکستر تبدیل کرد . نویل لانگ باتم با گیاه پیچنده مار های زیادی را بلعید . پیشروی سالازار متوقف شده بود .
٫٫ واقعا شرم آوره مجبورم جلو شما از این کوچولو ها استفاده کنم 🤦 واقعا که 😔 مار ها کنار رفتند . سه مار بزرگ خاکستری با ریش سفید و چشمان یاقوتی جلو آمدند . ورد ها بر روی آنها تاثیری نداشت . گیاه پیچنده نویل سعی کرد مار را ببلعد اما مار با تقلا و تکان خوردن گیاه را از ریشه کند و آن را گاز گرفت و خودش به دور گیاه پیچید و آن را تکه تکه کرد . معجون پروفسور الیزابت هم بدن مار را سوراخ کرد اما مار به سرعت ترمیم شد . ترس در چشم همگان موج میزد . پروفسور الکساندر استاد دفاع در برابر شرارت ها از راه رسید . نگاهی به مار ها انداخت . ـ نمیشه اون ها رو مهار کرد ولی میشه کندشون کرد 😒
پروفسور اکساندر با چوبش به سمت مار ها نشانه رفت . زمین زیر مار ها تبدیل به یک باتلاق شد . مار ها در باتلاق فرو رفتند و سطح باتلاق کاملا خشک شد و مار ها در زمین دفن شدن . ـ بچه ها رو دور کنید 😒 اون ها نمیمیرن به زودی میان بیرون 😡 مکگوناگال ، الیزابت و نویل به سرعت شروع به دور کردن بچه ها شدند . همه واقعا ترسیده بودند . چون سالازار تنها اصیل زاده ها را میپذیرفت و دیگران همه طعمه مار ها میشدند .
ده دقیقه گذشت . زمین ترک خورد و هر سه مار قدرتمند از زمین بیرون آمدند . به اطراف نگاه کردند و شروع به خزیدن بر روی زمین کردند . ـ میدونستم میاید بیرون 😔 ریدوسیو ... طلسم به مار برخورد کرد ولی برخلاف انتظار مار کوچک نشد و پیشروی ادامه داد دو مار به مسیرشان برای پیدا کردن ماگل زاده ها و دورگه ها ادامه دادن و مار سوم به سمت الکساندر می آمد . ـ هه 😏 پس میخوای منو بگیری 🥴 الکساندر سپری به دور خود ساخت و چهار زانو بر روی زمین نشست . مار به دور سپر حلقه زد و شروع به فشار دادن سپر کرد .
ـ آهای تو دنبال منی 🙂😜 هرمیون از بند طلسم مکگوناگال آزاد شده بود . مار الکساندر را رها کرد الکساندر سپر را غیر فعال کرد تا به مار ضربه بزند اما مار با دمش ضربه ایی به الکساندر زد و او را با دیوار پشت سرش یکی کرد . هرمیون دوان دوان به سمت دو مار دیگر رفت . زمانی که هر سه مار او را دیدند به تعقیب او پرداختند . هرمیون به سمت جنگل تاریک ، جنگل اطراف هاگوارتز فرار کرد او امید داشت مار ها را از قلعه دور کند و با خارج شدن از محدوده هاگوارتز با جسمیابی جان خود را نجات دهد .
هرمیون با تمام توان و قدرتش میدوید و مار ها هم با سرعت زیادی او را تعقیب میکردند گویا نیت هرمیون را میدانستند و نمیخواستند هرمیون زنده بگذارند . هرمیون هر از چند گاهی به سمت پشت شلیک میکرد و سعی میکرد مانعی به وجود بیاورد و مار ها را کند او با منفجر کردن درختان با چوب و الوار آنها موانع زیادی می ساخت ولی مارها واقع سریع بودند و پا به پای هرمیون حرکت میکردند . حدود ده دقیقه از دویدن گذشت هرمیون همچان میبایست بیست دقیقه دیگر میدوید تا از محدوده هاگوارتز خارج شود . فاصله بین هرمیون و سه مار هربار کمتر و کمتر میشد فاصله بین انها بیست متر بود . هرمیون کم کم داشت نفس کم می اورد با وجود ترس و آدرنالین بالا هرمیون داشت به سر حد خودش می رسید . تنها چهارصد متر دیگر لازم بود هرمیون بتواند جسمیابی کند ولی فاصله او با مار ها ۱۰ متر شده بود . ریشه ایی به پایش گیر میکند و به زمین می افتد . هرمیون نفس نفس میزند . کار از کار گذشته بود سه مار به او رسیده بودند . هرمیون سرش را پایین انداخت و قطره ای اشک در چشمانش جمع شد . یک مار به دور او حلقه زد و شروع به فشار دادن او کرد تا بمیرد . چشمان هرمیون تار و تار تر میشد .
خب این قسمت تموم شده ، امیدوارم لذت برده باشید و اینکه قسمت بعد قرار نیست به هیجان انگیزی الان باشه 😅
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یا خدا چقد بزرگی
چندی؟
بزرگم ؟ 🤔 آها عکس پروفایلم 🤦 اوکی نوزده ساله هستم 🙂
پارت بعدددد
میگم بعد 1 ماه دیگ مویام😂😂😂
حدس میزدم 😏 یادش بخیر چقدر نا امیدانه از بازگشت حرف میزدی 😅😂
نههه
اصلاح بود 😐
راسی فصل 2 اسپای اکس فمیلی اومد
قسمت 1
بالاخره از شنبه فک کنم تا الان وقت شد ببینم 😂😂
خلاصههه کنم که پارت بعدی رو کی میذاری🤓💔د***ق نکنم خوبه
خدا نکنه
پارت اخر این داستان مال دو هفته پیشه. منم پارت اخر داستانم رو چهار روز پیش گذاشتم.بقیه رفقا هم تا الان احتمالا حدااقل پنج شیش تا پارت از داستانشون رو گذاشتن.حالا از این بگذریم که توی معرفی گفتی پارت بعدی رو زودتر میذاری؛ احیانا منتظر فرد خاصی هستی یا حوصلهشو نداری یا نت یاری نمیکنه؟؟؟🤓😂😂🍵
نه منتظر که نیستم ، این روزا هم اینکه نتم خیلی ضعیفه ، حس و حال درستی هم نداشتم و اینکه بله باید زودتر میزاشتم 😔
میزارم چشم
پارت ده
هورا
گوشی نو داده شد😂😐
نت داغونه
اینجا هم که صدای تیر میاد و بوی گاز اشک اور😂😂😂😂😂😂😂😂
پنجره باز کنی خ*فه میشی😂😂😂😂😂
نابود شدم تا اومدم
اولا سلام 😅
خب خب خب از کی پرسیده بودی کمدین شدی تو این مدت که نبودم ؟ 😏
اما بخش دوم پیامت تستچی حساسه زیاد صحبت نکن در موردش 😐
اولی نفهمیدم
ول اوک😂😂😂
imageMER
در حال مطالعه
| 1 ماه پیش
آها پس بدون فیلتر داستان نوشتی 😅
خب کارت سخت شد احتمالا زمانی که برگشتی باید کلی ویرایش کنی بزاری 😂
برخلاف تو امید زیادی به برگشتنت دارم احتمال میدم قبل از ۹ آذر (تولدت) دوباره برمیگردی 😌
imageکاگیاما
| 1 ماه پیش
بنظرت اونم تو مدرسه؟ 😂😂😂😂😂
کمدین شدی نبودم؟
یسسس😂😂😂😂
هم اکنون 1:31 به وقت سحرگااااه و هررر سه پارتتت رو خوندممم عالیی بسی هم زیبا الانم میرم برای بقیشونم کامنت میذارم😐💔🚶🏻♀(جالبه بدونی یه روش پیدا کردم که برگردم تستچی و الان خرذوقم😐😂)
خیلی خوشحال شدم 🙂 روشش چی بود شاید کار ما رو هم راحتتر کرد 😅
عه این داستانت که فکر کنم کلا چند پارت خوندم
واووو چه زیاد شده (کلا خیلی مس*خ*ره ام نمیدونم چرا نخوندم بقیشو)
راستی ببخشید انقدر فضولم ولی پروفایل ات خودتی؟
نخوندی که خب شما دوستان به کواتو کوچ کردید 😅
اما در مورد عکس بله خودمم 🙂 از نجف
عه اربعین برا زیارت رفته بودین نجف
امیدوارم خوش گذشته باشه بهتون
به نظر من گوشواره ی تانجیرو و ایزانا و هاناکو رو درس کن
برا یه اوتاکو زیباست
اینا خوراک رزی چان هست 😅 به ایشون پیشنهاد بده 😅
نه اتفاقا من زیاد با زیورالات حال نمیکنم😐😂
تزئینیییییی
نه گوشواره
خلاصه نم چر کای فاز منو تو داستان داره.
نفهمیدم
تو داستانم
نرسیدیم به اونجا هاش؟
کایییی
کاینننن
نه فک نکنم