14 اسلاید صحیح/غلط توسط: bagaboo انتشار: 2 سال پیش 889 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر تست چیز بدی نداره باوررررررر کن.التماست میکنم رد نکن(((:♡ببخشید بابت تاخیر((:اینم از پارت جدید(:احساس میکنم یکم بد شده ولی خب...بریم که بخونیمش((:👇
خلاصه:مرینت دوپن چنگ از یه خانواده ی پولداره که صاحب شرکت شیرینی و شکلات دوپن هستند.علاوه بر این مرینت تو زندگی مخفی خودش یه قهرمان و نگهبان معجزه گر هاست و بعد از پس گرفتن معجزه گر ها از هاک ماث با کت نوار را*بطه داره.کت نوار هم تو زندگی اصلیش آدرین آگرست،پسر گابریل آگرست هست که مجبور شده با دختری به اسم مرینت دوپن چنگ،ازد*واج کنه!اما هردوی اون ها دل باخته ی هویت قهرمانی همدیگه هستن و تو دنیای واقعی از یکدیگر متنفر...
(ناظر تست چیز بدی نداره رد نکن لطفااااااااا)دنیا دور سرم شروع کرد به چرخیدن.احساس کردم نميتونم نفس بکشم.نوک انگشتام یخ کرده بودن و گز گز میکردن.ازدواج؟با اون مردک؟چی؟سعی کردم هوای اطراف رو وارد ریه هام کنم،پس یه نفس عمیقی کشیدم.اما هوا نبود.دوباره تلاش کردم اما فایده ای نداشت.به آلیا که نگران نگاهم میکرد،نگاهی کردمو با چشمام ازش کمک خواستم.آلیا ترسیده نگام کرد:مرینت؟دنیا تار و تار تر شد و بالاخره چشمام بسته شدن.آخرین چیزی که شنیدم صدای جیغ بلند آلیا بود که اسممو صدا میزد...
با سوزش توی دست چپم آروم چشمامو باز کردم.چند باری پلک زدم تا دیدم واضح شد.اتاقم تو تاریکی شب فرو رفته بود.ساعت چند بود؟به سرمی که توی بازوم بود نگاهی کردم و ناگهان تمام حرف های پدرم مثله پتکی بر سر خاطرات امروز صبحم زده شدن و همه چی یادم اومد.سرم رو محکم از توی دستم بیرون کشیدم.تیکی که داشت با تریکس نزدیک جعبه ی میراکلس حرف میزد دیدتم و نگران اومد سمتم:مرینت؟حالت خوبه؟چند ساعته که بیهوشی!با بغض گفتم:تیکی!بگو که خواب دیدم.بگو که قرار نیست با اون مردک لجن ازد*واج کنم!تیکی ناراحت نگاهم کرد که باعث شد خودم جوابمو بگیرم.از تخت سریع اومدم پایین و به سمت در اتاقم رفتم.
تیکی خواست جلومو بگیره:مرینت کجا میری؟تازه به هوش اومدي نباید زیاد تکون بخوری!بدون توجه به حرفش از اتاقم بیرون اومدم و با سرعت به سمت پذیرایی رفتم.تو این قسمت از روز،پدر و مادرم همیشه تو اتاق پذیرایی درحال نوشیدن چای و خوندن روزنامه یا کتاب هستن.با عصبانیت وارد اتاق شدمو با صدای بلندی گفتم:من ازد*واج نمیکنم!مادرم متعجب و پدرم با اخم نگاهم کردن.مادرم گفت:مرینت!بیدار شدی؟بهتری؟بدون توجه به مادرم،رو به پدرم گفتم:من با کسی که نخوام و به زور،مخصوصا به خاطر منفعت شرکت،ازد*واج نمیکنم!
پدرم روزنامشو کنار گذاشت و با اخم گفت:تو حتی اون پسر رو ندیدی!نميتونی همينطوري راجب کسی که نمیشناسیش نظر بدی!_دقیقا به خاطر همین که نمیشناسمش،نمیخوام باهاش ازد*واج کنم!پدرم با عصبانیت از روی مبل تک نفره بلند شدو اومد سمتم:فکر میکنم دیگه زیادی آزادت گذاشتم!چطور جرأت میکنی سر پدرت داد بزنی یا روی حرفش حرف بزنی؟با همون لحن بلندم ادامه دادم:شما نميتونید منو مجبور به انجام یه وصلت با یکی که حتی نمیشناسمش بکنید!_هر از گاهی باید برای خانواده و شرکت فداکاری هايي انجام بشه!درضمن آدرین پسر خوبی هست!_شما از کجا میتونید؟مگه میشناسیدش؟اون یه آدم مغرور و سنگدله که به ب
هیچکس جز خودش اهمیت نمیده!من با همچين آدم هايي هیچ کاری ندارم!_مرینت تو نباید راجبش اينطوري صحبت کنی!مطمعنم وقتی باهاش آشنا بشی متوجه میشی چقدر انسان کامل و مناسبی برات هست.
وای خدای من دارم روانی میشم:پدر من با اون آدم ازد*واج ن م ی ک نمممم!ایندفعه داد زد:خیلی هم خوب میکنی!اینکار برای خانواده،خودت و شرکت خیلی نیاز و خوبه!_اما پدر..._چيه؟فرد دیگه ای تو زندگیته؟اگه هست،بهتره همین حالا معرفیش کنی تا باهاش ملاقات کنم!وگرنه بدون چون و چرا باید با پسر آگرست ازد*واج کنی!احساس کردم قلبم ایستاده.چطوري میتونستم بهشون بگم؟اصلا چی بگم؟بگم آره هست؟اون فرد خاصی که در نظر دارمش کت نوار،یه قهرمانه؟!اونوقت چی میگفتن؟حتما مبپرسیدن از کجا میشناسمش!اگه از این قسمت هم میگذشتم،پدرم اونقدری سخت گیر هست که نذاره باهاش باشم یا مجبورش کنه هویتش رو آشکار کنه!
بغض گلوم رو چنگ انداخت.باید چیکار میکردم؟چیکار میتونستم بکنم؟این پایان منو کت بود؟نمیخواستم اما با تمام نیرویی که داشتم گفتم:نه!کسی نیست.محکم گفت:فردا شب گابریل با پسرش برای آشنایی میان.بهتره تا اون موقع خودت رو جمع و جور کنی چون باید عالی به نظر بیای!بعد هم بدون توجه به من از کنارم رد شد و به اتاقش رفت.حاله ی اشک دیدمو تار کرد.دستامو مشت کردمو از پله ها بالا رفتم و بخ اتاقم پناه بردم:تیکی،خال ها روشن!از پنجره ی اتاقم بیرون رفتم.
روی یه پشت بوم نشستم و به تاریکی شب زل زدم.من...قرار بود...ازد*واج کنم!اونم با یه مردی که ازش خوشم نمیاد!اونم با یکی به جز کت نوار.احساس کردم کسی قلبم رو محکم تو دستش گرفته و فشارش میده.دستم رو روی قلبم گذاشتم تا شاید دردش کمتر بشه.عطرش باعث شد متوجه بشم که اومده.دو تا دستاش دیدمو سیاه کردن.تو گوشم زمزمه کرد:حدس بزن من کیم؟لبخندی که روی لباس نقش بست،بغض تو گلومو بیشتر تحت فشار قرار داد.دستاشو گرفتمو از رو چشمم برداشتم:پیشی من.رو گونم یه بو*سه ی داغ به جا گذاشت و بغلم نشست:امروز قرار بود من گشت بزنم.چیشده که تو هم اومدی؟نگاهمو از چشم های سبز گیراش گرفتمو به دوردست دوختم:من...نفس عمیقی کشیدم...باید بهت...بغض گلومو چنگ زد و برای کنترل اینکه نترکه،مجبور شدم بقیه ی جملمو با صدای آروم تری بگم:باید بهت یه چیزی بگم.
کنجکاو و کمی نگران صورتمو نگاه میکرد و سهی داشت از نگاهم بفهمه ماجرا چيه:بانوی من چیزی شده؟آب دهنمو غورت دادمو با لبخند بهش نگاه کردم:میشه بهم قول بدی که هیچ کس رو جز من،بانوت صدا نزدی؟نگران بود اما سعی کرد با لبخند بپوشونتش:چيه؟حسودي میکنی اگه به کس دیگه ای اينو بگم؟نگران نباش!تو تمها بانوی زندگیمی.این حرفش یکم ارومم کرد ولی آرامش کوتاهی بود و سریع محو شد:کت،میخوام بدونی که تو اولین و آخرین کسی هستی که به ابن اندازه برام عزیز بوده و خواهد بود.تنها کسی که برام بهترینه.تنها کسی که تا آخرین نفسم دوس*تش خواهم داشت!میتونستم ترس رو توی چشماش ببینم.فکر کنم متوجه شده بود چی میخوام بگم:لیدی باگ چیشده؟این حرفا برای چيه؟
گرمی اشکی که از چشم راستم روی گونم لیز میخورد رو میتونستم حس کنم.با ترس و ناراحتی به قطره اشکم خیره شد و ایندفعه با صدای بلند تری درحالی که دستامو گرفته بود گفت:لیدی باگ؟!حالت خوبه؟چرا داری گریه میکنی؟هرچیزی که هست بهم بگو!موهاشو که جلوی چشمای زیباش رو گرفته بود رو کنار زدمو صورتمو بهش نزدیک کردم:هیس.چیزی نگو...الله اکبر.این قسمت از داستان برای تمام سنین مناسب نیست و قوانین دست بنده را بسته اند)):💔
این اولین و احتمالا آخرین کیسمون بود...ازش جدا شدمو به چشمای متعجب و گونه های سرخ شدس نگاه کردمو با بغضی که دیگه نمیتونستم کنترلش کنم گفتم:متاسفم کت.واقعا متاسفم!بعد هم سیلی از اشک که از چشم هام جاری شدن!از شوک دراومد و با لکنت گفت:لیدی باگ...؟!نگو که...با گریه گفتم:کت من دیگه نمیتونم به این راب*طه ادامه بدم.شروع کردم به هق هق کردن:تمام سعیمو کردم اما نشد!نميتونم!بازوهامو محکم گرفت و با عصبانیت و ناراحتی گفت:اما چرا؟چرا؟هق هق کردم._لیدی باگ حرفی بزن!به جای گریه کردن بهم دلیلشو بگو!به عنوان پارتنرت باید بدونم دلیل جداییمون چيه!!!حق با اون بود.نمیتونستم اينطوري ولش کنم:من...من باید ازد*واج کنم!
دستاش که دور بازوهام بودن،شل شدن و آروم افتادن.با صدای ضعیفی گفت:چی؟با گریه ادامه دادم:من متاسفم اما نميتونم چیز بیشتری بهت بگم.فقط باید این راب*طه رو تمومش کنیم!پوزخندی روی لبش نشست:ازدواج؟جدی ميگي؟وقتی با من بودی نامزد داشتی؟؟!اشک هاش سرازیر شدن:واقعا لیدی باگ؟این بود وفاداریت؟وقتی با من بودی نامزد کردی؟نه!شاید من گزینه ی دومت بودم!بلند شد و شروع کرد به راه رفتن و داد زدم:ازد*واج؟؟؟؟!با کی؟از کی تا حالا به خیا*نت میکنی؟ها؟؟لال شده بودم و نمیتونستم حرف بزنم.انتظار داشتم داد بزنه اما نه اینکه اينطوري برداشت کنه!با گریه داد زد:لیدی باگ من دو*ست دارم!منه احمق با تمام سختی هايي که تو زندگیم دارم،تو رو تو اولویت قرار دادم و کور کورانه عا*شقت بودم و انتظار داشتم تو هم منو دو*ست داشته باشی!"گریش شدت گرفت"اما تو رفتی و نامزد کرده و الان قراره بشی همسر یکی که حتی نميدونم کی هست!
میدونی چيه؟من خیلی احمقم!من احمقم چون فکر کردم اگه هویتت رو هم ندونم باز هم میتونم باهات یه راب*طه ی عادی داشته باشم!اما این غیر ممکنه!من الان نميتونم برم و نامزدت رو کت*ک بزنم و بهش بگم ازت دور بشه!چون حتی نميدونم داری با کی ازد*واج میکنی و این دردآوره!بی صدا گریه میکردم:من متاسفم!داد زد:متاسف نباش!باهاش بهم بزن!تو نميتونی منو اينطوري ول کنی!اومد جلوم و بازوهامو محکم گرفتو به عقب و جلو تکونم داد:لیدی باگ تو نميتونی منو اينطوري ول کنی!تو نميتونی بهم خی*انت کنی!من از همه چیم گذشتم تا به تو برسم اما تو...تو داری با یکی دیگه میری!دوباره هق هق کردم.
به چشمای خیسم خیره شد و شروع کرد به گریه کردن.سرشو روی شونم گذاشت و بغلم کرد.آروم و با گریه گفت:تو...واقعا...دوس*تش داری؟میتونستم به وضوح صدای شکستن قلبمو بشنوم.آروم و با بغض گفتم:متاسفم...جوابشو گرفت...ازم جدا شد و بدون کلمه ی دیگه ای رفت...رفت و من و تو تاریکی بی رحمانه ی شب و با کلی درد و عذاب،تنها گذاشت...
14 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
72 لایک
بار ۵۶ یا ۵۷ م هست که دارم این پارت رو میخونمممم
اشک توی چشام جمع شده خیلی خ ب بود من تقریبا همه داستان هات. روخوندم ولی ۵ ماهه عوض شدم
قلبمممم مرسیییی واقعا خوشحالم که از داستان خوشت اومده😭😭
ببین... یک بار دیگه... فقط یکبار دیگه بگی داستانم بده...
جوری می.ز.نمت که تا ۲ روز به لواشک بگی لحاف تشک😂😐
😭😂🥺🥺🥺🥺❤️🔥تو خیلی مهربونییی
🤩🤩
به دلیل شکسته شدن قلبم توسط این پارت 500 امتیاز بهت داده شد 😭😭😭
😭😭😭😭😭
اَوَلَن ... این ... بد نیست ... داستان هق😭😭
دومن بهر چه جرعتی بین لیدی نوار من دعوا میندازی این از کابوسم بد تره ... من آدرینو و دوس ندارم مامانیییییییی😭😭😭😭
بسیار عالی و قشنگ، احساسی و غمگین بود 🥺🥺💔💔
قلبم خورد شد💔💔💔 عالی بود
😂😂😂😂😂😂😭😭😭متاسفمم
ببین ی بار دیگه بگی داستانم بده جوری میزنمت ناصر چیز نه اشتباه شدجوری میزنمتbagabooکه با برف سال دیگه برگردی
جررررررر🤣🤣🤣💗
آخ قلبم گرفت💔😭😭
🥺🥺🥺🥺🥺😭
این پارت خیلی قشنگه
هنوزم با خوندن این پارت اشک تو چشمام جمع میشه🥺
چندبار مگه میخونی🥲💗؟
عالیییییییییییییییییی
مرسیییییی
این کار را نکننن
متاسفانه کردم😂😢💔