
ناظر لطفاً رد نکن لطفاًااااا این دومین باره میزارم لطفاً منتشر کن
دایانا با خوشحالی داشت به سمت اسب ها می رفت ولی غافل از اینکه شنلش رو داخل کتاب خونه جا گذاشته و راحت بقیه میتونن شناسایش کنن داشت با خوشحالی راه میرفت که چندتا سرباز گریفیندوری جلوشو گرفتن سرباز اول : پرنسس دایانا شما اینجا چیکار میکنید دایانا خیلی ترسیده بود خودش زد به خنگ بازی ، دایانا : پرنسس دایانا کیه من پرنسس نیستم سرباز دوم : دروغ نگو من دیدمت اون پرنسس دایاناست ، دایانا : برات دارم سرباز اول : پرنسس دایانا بر طبق قوانین باید با ما سوار کالسکه شوید و به قصر برگردید دایانا : ولی من دارم خودم برمیگردم نیازی نیست با شما بیام سرباز اول : لطفاً با ما بیاد نزارید وسط شهر بزور ببرمتون دایانا با عصبانیت سوار کالسکه شد به سمت قصر رفتند بعد چند دقیقه رسیدند سرباز اول در کالسکه رو باز کرد دستش رو به سمت دایانا بلند کرد و گفت تا قصر همراهیتون میکنیم دایانا پیاده شود و گفت نیاز نیست سرباز اول : زیادی رو اعصابی بگیریدش و به قصر ببریدش سرباز ها به سمت دایانا حجوم بردند دو دست دایانا رو گرفتند دایانا که پاهاش رو هوا بود بهم میزدشون و تقلا میکرد سرباز ها دایانا بردند پیش ملکه و پادشاه انداختنش روی زمین دایانا : پدر ، مادر منو ببخشید پادشاه : فکر نکنم یک پرنسس باید اینطوری رفتار کنه و در شهر قدم بزنه خدمتکار ها دایانا رو ببرید به اتاقش حق نداره تا یک هفته از اتاق بیرون بیاد و کتاب هاشو ازش بگیرید خدمتکار ها دایانا رو تا اتاق بردند شروع کردند به جمع کردند کتاب هاش دایانا : لطفاًااااا لطفاً کاری با کتاب هام نداشته باشید و شروع کرد به گریه کردند دایانا آروم به جولیا علامت داد چنتا از کتاب ها رو براش ورداره
جولیا چنتا از کتاب های مورد علاقه دایانا رو زیر لباسش قایم کرد وقتی همه خدمتکار ها رفتند جولیا کتاب ها رو بیرون آورد به دایانا داد دایانا : وای جولیا عاشقتم ممنون جولیا : کاری نکردم پرنسس اگه کتاب هارو برات برنمیداشتم تا این یک هفته دیونه میشدی با صدای در صبحت جولیا قطع شد دایانا : بیا تو دایانا با دیدن هرماینی و هری ذوق زده شد رفت هرماینی رو بغل کرد دایانا : وای چه خوب شد اومدید هری : شنیدم تو اتاق زندانی شدی درسته ؟ دایانا : درسته ، جولیا تو میتونی بری هرماینی : راستی دیدمت تو شهر گرفتند واست کتاب آوردم دایانا : وای مرسیییی دایانا همهی کتاب ها رو زیر تختش قایم کرد دایانا : خب بشینید هرماینی : خب راستی میدونی هفته دیگه جشن بزرگ برگذار میشه دایانا : چی راست میگی مگه نگفتن دیگه برگذار نمیشه هری : نه چهار جادوگر اعظم تصمیم گرفتن برگذار بشه گفتن باید حتما این جشن برگذار بشه تا حتی شده یکمی هم صلح بین قلمرو ها بر پا باشه دایانا : وای از این جشن متنفرم هرماینی : چرااا من که خیلی دوست دارم زود تر برگذار بشه دایانا : هرماینی ؟ مگه نمیدونی داخل این جشن یک اسلیترینی باید با یک گریفیندوری برقصه و یک هافلپافی باید با یک ریونکلایی برقصه و برعکس یک گریفیندوری با یک هافلپافی و یک اسلیترینی با یک ریونکلایی ، شما میخواید با کی برقصید هری : مگه نمیدونی این قانون فقط برای خانواده اشرافی و اشراف زادست نه ما و هری و هرماینی زدند زیر خنده و دایانا داشت با اخم نگاشون میکرد
از زبان دراکو : ساعت حدود دوازده شب بود داشتم به سمت قصر میرفتم ولی یه کلبه کوچیک توجهم رو جلب کرد من نزدیک هزاران بار از این مسیر رد شدم ولی همچین کلبه ای رو ندیدم از اسبم پیاده شدم و به سمت کلبه رفتم ولی نزدیک شدم میخواستم در بزنم که یکی در رو باز کار جادوگر اعظم اسلیترین : اووو دراکو خوش اومدی بیا داخل از زبان دراکو : جادوگر اعظم اسلیترین و گریفیندور اونجا بودند با تعجب ادای احترام کردم و نشستم ( بچه ها هر قلمرو یک جادوگر اعظم داره برای موقع هایی که که خشم جلوی چشم پادشاه ها رو میگیره و پادشاه ها نمیتوانند تصمیم درستی بگیرند اون جادوگران بهجای پادشاه ها تصمیم های مهم میگیرند ) جادوگر اسلیترین : خب دراکو تو این جایی چون ما خواستیم چهار جادوگر اعظم تصمیماتی گرفتند
دراکو : چه تصمیمی جادوگر اسلیترین: تو باید با شاهزاده سدریک و دو تا پرنسس بری سفر و باید راضیشون کنی باهات بیان دراکو : چه سفری ؟ جادوگر اسلیترین: شما ها باید برید چهار چوب دستی و سگ جادویی رو پیدا کنید دراکو شروع کرد به خندیدن و گفت : شوخی میکنید مگه نه جادوگر گریفیندور: دراکو خودت خوب میدونی تا چند سال دیگه جنگ بزرگی بین قلمرو ها رخ میدهد و اگر این جنگ برپا بشه مطمئنا نسل جادوگران از بین میره سرنوشت ما دست توعه تو ما رو نجات میدونی تو باید ما رو نجات بدی دراکو : خب لونا و سدریک خیلی زود راضی میشن ولی خوب میدونین که راضی کردن دایانا خیلی خیلی سخته بعدش ما جای نشان ها رو نمیدونیم جادوگر گریفیندور: دایانا میدونه دایانا یه قطب نما داره که جای چهار چوب دستی و سنگ جادو رو نشونتون میده دراکو: من الان نمیتونم تصمیم بگیرم جادوگر اسلیترین: تو همین الان باید تصمیم میگیری سرنوشت ما دست توعه تو تصمیم میگیری که ما زنده میمونیم یا میمیریم دراکو : باشه قبوله من سعی خودم رو میکنم ولی اگه دایانا قبول نکرد دیگه دست من نیست جادوگر گریفیندور: تو باید سعی کنی تا جایی که میتونی باید دایانا رو راضی کنی ما همه خوب میدونیم تو فقط میتونی دایانا رو راضی کنی دراکو : باشه جادوگر اسلیترین: دراکو ما بهت اعتماد میکنیم سرنوشت همهی ما دست توعه دراکو سوار اسبش شد به سمت قصر رفت تمام شب بیدار بود و به این موضوع فکر میکرد جادوگر گریفیندور: انگار داره خوب پیش میره جادوگر اسلیترین: پیشگویی گفته که فقط اون دوتا میتونن ما رو نجات بدهند امیدوارم دایانا قبول کنه جادوگر گریفیندور: اون قبول میکنه من دایانا رو میشناسم
این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه منتظر پارت بعد باشید بای بای 👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد الانننن
گذاشتمش برو بخون
پرنسس یا شاهزاده اسلیترین کیه؟؟؟
برو معرفی رمان رو بخون میفهمی
آها فهمیدم مرسییییی
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالییییییییییییییییییییییییییییییییی
ممنون گلم ❤️❤️❤️