5 اسلاید صحیح/غلط توسط: Rose انتشار: 2 سال پیش 216 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر لطفا منتشر کن لطفا چیز خاصی نداره بخاطر خدا منتشر کن لطفا ااااااا ❤️
اوکی بریم ...
تهیونگ و نانسی همینطوری داشتن به هم نگاه میکردند
تهیونگ توی اقیانوس چشمای نانسی غرق شده بود نمیتونست به چیزی بجز دخترک فکر کنه
نانسی : تهیونگ ؟
تهیونگ : جانم
نانسی : نمیشه که تا شب همینطوری منو نگاه کنی پاشو بریم کتاب بخونیم
تهیونگ :من میتونم
نانسی : پاشووو
نانسی دست تهیونگ رو گرفت و برد سمت کتاب خونه
نانسی : تهیونگ تو برو تو حیاط منم یک کتاب انتخاب میکنم میام
تهیونگ : باشه
تهیونگ به آرامی به سمت طبقه اول رفت از پله ها پایین رفت و از عمارت خارج شد رفت کنار گل رز های قرمز به آرامی زیر لب گفت : میان مردم گشتم و عاشق نشدم تو چه بودی ك تا دیدمت دیوانه شدم ، من :)
نانسی یه کتاب انتخاب کرد و با سرعت به سمت حیاط رفت
از زبان نانسی: وارد حیاط شدم تهیونگ رو دیدم که داره به گل های رز نگاه میکنه رفتم سمتش صداش زدم
نانسی : تهیونگ بیا اینجا بشین .
دوتا صندلی کوچک با یه میز گرد وسط حیاط بود که گلدنی پر از گل رز قرمز روی میز بود
تهیونگ : اومدم
تهیونگ ، نانسی روی صندلی نشستند دخترک به آرامی کتاب رو باز کرد و با صدای ظریف و دلنشین شروع کرد به خوندن
از زبان نانسی: غرق کتاب خوندن بودم که نگاه های سنگینی رو حس کردم سرم رو بالا آوردم به تهیونگ نگاه کردم با چشمای زیباش داشت منو نگاه میکرد همون موقع فهمیدم عشق یعنی درست وقتی که حس میکنی بیارزش ترین موجود جهانی ، یه نفر میاد و طوری نگاهت میکنه که انگار مهمترین اتفاق دنیایی ...
تهیونگ : میشه بریم یکم تو جنگل قدم بزنیم میخوام یه چیزی رو نشونت بدم
نانسی لبخند کوچیکی زد و گفت : اره حتما
دخترک آروم کتاب رو روی میز گذاشت.
تهیونگ آروم دستش رو به دست دخترک دراز کرد و گفت : کمک میخوای
دخترک آروم دستش رو گذاشت توی دست تهیونگ و بلند شد و دست پسرک رو محکم تر گرفت و برد سمت جنگل
نانسی : خب چی میخوای نشونم بدی
تهیونگ : اممممم باید ببینی
( چند ساعت بعد )
از زبان نانسی: چند ساعته داریم قدم میزنیم خسته شدم که یک دفعه چشمم به عمارتی افتاد سرم رو به سمت تهیونگ چرخیدم و گفتم اینجا کجاست ؟
تهیونگ : خونه ی منه
دخترک با حرف تهیونگ تعجب کرد به خونه ی نسبتاً قدیمی ولی با نمای زیبا نگاه کرد
تهیونگ و نانسی وارد عمارت شدند
تهیونگ : من و پدر و مادرم اینجا زندگی میکردیم ولی بعد فوتشون نتونستم تنهایی توی این خونه زندگی کنم و رفتم پیش یکی از دوست های خانوادگیمون مادر و پدرم به اونا اعتماد داشتند خیلی وقته به اینجا نیومدم
نانسی : چرا نمیای اینجا زندگی کنی
تهیونگ : من بیشتر از یک روز نمیتونم بیرون از عمارت باشم من هر روز یک ساعت به شهر میرم و قدم میزنم ولی کسی منو نمیبینه
نانسی : ولی من که میبینمت
نانسی: تهیونگ میشه برگردیم من واقعا خسته شدم و گرسنه ام
تهیونگ : باشه حتما بیا بریم
( دو ساعت بعد )
تهیونگ و نانسی به عمارت رسیدند وقتی وارد شدند چشمشون به میزی پر از غذا افتاد نانسی با خوشحالی داد زد و گفت وایییی غذااا
تهیونگ :تو واقعا گرسنه ای ( با خنده )
نانسی و تهیونگ رفتند سر میز نشستند و شروع کردند به غذا خوردند
از زبان نانسی: آرامشی که دارم توصیف ناپذیره ولی امیدوارم هیچوقت از این آرامش منع نشم
تهیونگ و نانسی غذاشون رو تموم کردن و به سمت طبقه دوم رفتند
نانسی : میشه اینبار باهم بریم کتاب انتخاب کنیم
تهیونگ : تو خیلی به کتاب علاقه داری، باشه بریم
از زبان نانسی: داشتیم با هم کتاب انتخاب میکردیم که با صدای در به خودمون اومدیم انگار یکی وارد عمارت شد منو و تهیونگ به سمت پله ها رفتیم روی پله ها بودیم که با صحنه ای که دیدم ترس و استرس تمام وجودم رو فرا گرفت
خب این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه 💕🪄 منتظر پارت بعد باشید 📖✨لایک کنید ❤️ کامنت بزارید 💌
فالو= بک
ناظر لطفاً منتشر کن لطفاً ❤️
5 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
عررررررررررررررر عالیههه
مرسییی💕
ناظرش منم
ممنون که منتشر کردی
اولین لایک اولین بازدیددددد
محشررررر:)
ممنوننننننن❤️❤️
♡♡