6 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💜🍓Army انتشار: 2 سال پیش 63 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
حرفی ندارم😐
☆از زبان اونجانگ☆ چوی وان داد زد: شروع کنین! و مردها تفـ.ـنگ هاشون رو سمتم گرفتن. میخواستن شلیک کنن تااینکه سروکله ی پسری از دور پیدا شد..... مارو دید و اومد سمتمون. چهره ی پسر خیلی برام اشنا بود اما چون ترسیده بودم نمیدونستم کجا دیدمش. قیافش جذاب و کیوت و گیرا بود. دستش یه چیزی بود و انگار داشت حرف میزد. اها! حتما تلفنه. بیخیال! بهش زل زده بودم. متوجه نگاهم شدو منم صورتمو برگردوندم......
پسر درحالی که تلفنش رو قط میکرد جلو اومد و دقیقا روبروی ما قرار گرفت. فقط چندمتر باما فاصله داشت. پالتوی مشکی رنگی پوشیده بود. تا الان نفهمیده بودم که اون ماسک و کلاه و از این اکسسوری ها داره. فک کنم میخواد شناخته نشه. پسر پشت سر چوی وان و دارودستهش وایساده بود و بخاطر همین اونا نمیتونستن ببیننش. پسر همش به من خیره شده بود و انگار دنبال فرصتی بود تا باهام حرف بزنه. وای نه! نکنه همین پسره هم جزو همین دارودسته س؟ هیونگسا چی؟ نکنه اونم جزو همیناست؟ ینی اون بهم خیـ..ـانت کرده؟ یهو ماشینی جلوی ما پارک شد و چندنفر از توش پیاده شدن. شش تا پسر که تقریبا همسن و سال همون پسری که قبلا اومده بود و کلاه و ماسک داشتن اول، و بعدشم سه چهارتا مرد دیگه پیاده شدن.......
پسرا رفتن کنار پسری که روبروم وایساده بود و شروع کردن به لب گرفتن.(ینی همون حرف زدن) چوی وان و دارودسته ش هنوز متوجه حضور چندتا ادم پشتشون نشده بودن، حتی هیونگسا. من با اینکه اون مردا خیلی به نظرم اشنا میرسیدن بهشون توجهی نکردم و دست مردی که تفـ.ـنگش رو روی سرم گذاشته بود کنار زدم و گفتم: هیونگسا! تو دیگه چرا؟ چرا همچین کاری باهام کردی؟ هیونگسا حرفی نزد اما تونستم برقی که توی چشماش بودو ببینم. چهره ش ناراحت بود. بایدم از کاری که با من کرده ناراحت باشه.. من! دوست صمیمیش! اخه چرا اون همچین کاری کرد؟ صدای بم پسر اولی رو شنیدم که اروم گفت: آنیو اقای پی دی نیم. اینا میخوان به اونجانگ شی اسیب بزنن! پی دی نیم؟ مدیر کمپانی؟
الان فهمیدم که چرا اونا اشنا بودن برام. اما اون هفت تا پسرو بااینکه اشنا بودن نشناختمشون. پی دی نیم هم اروم گفت: انیو تهیونگ شی. پس برای همین زنگ زدی کمپانی؟ تهیونگ؟ عضو بی تی اس؟ نکنه این هفت تا پسر همشون اعضای بی تی اسن؟ وای خدای من! چوی وان متوجه ی صداها شد و برگشت. با قیافه ی شیطـ..ـانیش لبخند ترسـ...ـناک و خ.ب.ی.ث.ی زد و گفت: عه انیو. مث اینکه رفتین کمک بیارین!! و خنده ای کرد. تهیونگ ماسک و کلاهشو برداشت و گفت: سلام چوی وان. یادته تقریبا نه سال پیش میخواستی همین بلا رو سر منم بیاری؟ اما من اونروز تنها نبودم. نامجون هیونگ و اقای پی دی نیم و منیجرها همراهم بودن. اما ما پلیس خبر نکردیم و خودمون موضوع رو حلش کردیم. اما ایندفعه اقای پی دی نیم گفتن پلیس رو خبر کنیم.. رو به اقایون که الان ماسک و کلاهشونو برداشته بودن لبخندی زدم و گفتم: ممنون! یهو متوجه چیزی شدم..... وایسا ببینم!
چوی وان دهنش باز بود. گفت: اها.... شما حرفی نداری اونجانگ خانوم؟ به چوی وان توجهی نکردم و به هیونگسا گفتم: نکنه این همون موضوعیه که دیروز سعی داشتی ازم پنهونش کنی.. مگه نه هیونگسا؟ سرش رو پایین انداخت. چوی وان: اره... ما به هیونگسا گفتیم اگه بهت بگه میکشیـ.ـمش. البته قبلشم تو رو میکشـ.ـتیم. ینی بجای امروز، دیروز بکـ.ـشیمت. یکی از منیجر ها: دیگه داری خیلی حرف میزنی. زودباش جیمین! زنگ بزن پلیس!! و جیمین هم موبایلش رو درآورد. چوی وان: هه هه! چقد ترسیدیم! جیمین توجهی بهش نکرد و رفت اونورتر. چوی وان به دارودستهش گفت: بیاین بریم. این دختره روهم با خودمون نمی بریمش. بدویین! بعدشم چندتا لگد و مشت بهم زد. و همگی دوییدن سمت ماشینشون و رفتن اما هیونگسا رو نبردن. منیجر دومی: باید تعقیبشون کنیم! یونگی! تعقیبشون کن!!! هوسوک: فک کنم دیگه دیره.. باید این کارو بسپاریم به پلیس. من پاهام سست شد و نشستم. اروم دهن هیونگسا رو بازکردم و گفتم: هیونگسا من..... یهو جیمین اومدش. گفت: من به پلیس خبر داد....... چوی وان کو؟ کوکی زیرلب گفت: فرار کرد.... من پاشدم و رفتم سمت همگی. گفتم: مرسی از کمکتون. اما.... اخ.. من باید برم... رفتم پیش تهیونگ. اروم گفتم: ممنون که..... به کمپانی خبر دادید..... چطوری میتونم جبران کنم؟ تهیونگ لبخند مستطیلی ای زد و گفت: خواهش میکنم... وظیفه بود. درد ندارین؟؟ الکی گفتم: آی... نه.. مرسی....... بای! درحالیکه بهم خیره شده بود گفت: با.... بای! دستمو تکون دادم و آروم به سمت کوچه ی اصلی رفتم.........
✓ چند دقیقه بعد، ساعت 12:30 ظهر✓ بی جون درو باز کردم. کفشامو دراوردم و پرتشون کردم یه گوشه. از دست خودم که زود گول خوردم عصبانی بودم. میونگ سو رو صدا کردم: میونگ سو اینجایی؟ جایی نرفتی که؟؟؟ و رفتم تو. میونگ سو درحالیکه یه قاشق دستش بود از اشپزخونه زد بیرون گفت: سلام! معلوم هست ک...... چیشده؟😨 زمزمه کنان گفتم: داستانش طولانیه..... میونگ سو: عه اینطوریه؟ پس برام تعریف کن چی شد. و قاشق رو گذاشت روی میز. و نشست.منم نشستم و ماجرا رو تعریف کردم. میونگ سو: باورم نمیشه! چرا گولشو خوردی؟ اونجانگ: نمیدونم........ میونگ سو: بگذریم.... نمیخوای استراحت کنی؟ قبل اینکه چیزی بگم یهو زنگ در زده شد........ ککککاااااتتتتت امیدوارم دوست داشته باشید🌸نتیجه تیزر پارت بعد>>>>>
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
فالدیی بفالو
فالویی
عالییییی ادامه بدهههههه
مرسیییی💜 حتمااا