
ناظر قشنگم منتشر میکنی؟؟
کیفشو توی بغلش فشرد و به تهیونگ که شوکه از حرکات مادرش بود خیره شد تهیونگ با اینکه رفتار مادرشو دیده بود هیچ عکس العملی نشون نداده بود و با نفرت به مامانش خیره شده بود...هونطور که ساک رو توی بغلش گرفته بود به تهیونگ طعنه ای زد و به سرعت سمت خیابون دوید...تهیونگ از شوک بیرون اومد و دنبال ا/ت دویید...تهیونگ:ا/ت وایسا...ا/ت...با دیدن ماشین بزرگی که با سرعت داشت از خیابون رد میشد سرعتشو بیشتر کرد و بلند فریاد زد:ا/تتتت...نروووو...اما ا/ت اونقدر حالش بد بود که نمیدونست داره به کدوم سمت میره...همینطور که داشت از خیابون رد میشه صدای بوق ماشینی رو شنید و بعد درد شدیدی توی سرش حس کرد...صدای آدما براش گنگ بود و تنها صدای اشنایی که میشنید صدای بم تهیونک و هق هق های مردونش بود که به مردم التماس میکرد که به امبولانس زنگ بزنن...بع چند ثانیه خودشو توی آ*وش کسی حس کرد...تهوینک همونطور که ا/ت رو محکم ب*غ*ل کرده بود با هق هق گفت:ا/ت..هق..خواهش میکنم..هق..نخواب..هق..التماست میکنم..هق..بیدار بمون..هق..الان آمبولانس میرسه..هق.. ا/ت با اینکه فقط بخسی از خرفتی تهوینک رو شنیده بود با بیجونی تمام سرشو تکون داد و سرشو توی سینه تهیونک فرو کرد
تهیونگ ا/ت رو براید استایل ب*غ*ل کرد و همونطور که به سختی هق هق هاشو کنترل میکرد به سمت ماشینش که دم در خونشون پارترشده بود رفت و ا/ت رو روی صندلی عقب خوابوند ا/ت از شدت درد سرش به خودش میپیچید و ن*له میکرد...تهیونگ ماشینو دور زد و با عجله سوار شد...با تمام سرعتش از خیابونای پیچ در پیچ سئول رد میشد و با هر ن*له ا/ت دلش کباب میشد...وقتی به بیمارستان رسید سریع پرستارا رو خبر کرد و پرستارا ا/ت رو با برانکارد به دستم اتاق عمل بردن و تهیونگ هم پشت سرشون میدوید...
نامجون محکم دونسنگشو توی آغوش کشید و گفت: نگران نباش اون خوب میشه..جیمین:تهیونگا هیونگ راست میگه ببین رنگ به روت نذاشتی از وقتی که اومدیم فقط به یه جا زل زدی...جونگکوک:هیونگا بیا یکم از این آبمیوه بخور بخدا اگه ا/ت تو رو اینطوری ببینه که بدتر میشه..تهیونگ همونطور که به در اتاق عمل زل زده بود برای بار هزارم تهیونگ:یعنی ا/ت بیدار میشه؟؟جیمین:آره پسر من مطمعنم اون خیلی قویه خب؟ حالا یه ذره از این آبمیوه بخور لطفا...
خب بچه ها راستش به احتمال زیاد این داستان رو که تموم کنم دیگه داستان ننویسم ولی به هر حال بستگی به زمان پایان داستانم داره چون وقتی که داستان برادر عاشق من تموم بشه دیگه کم کم مدارس شروع میشه و من وقت نوشتن داستان جدیدی رو ندارم پس لطفا حمایتاتون رو زیاد کنید که انرژی بگیرم و با خوشحالی از تستچی برم البته این به معنی این نیست که دیگه توی تستچی نیستم یعنی اینکه دیگه موقع شروع مدارس داستان ننویسم پس حمایت فراموش نشه کیوتیا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به فن فیکشن منم سر یزنید
من که حتما میخونم
مرسی❤️😍
فالویی
عالیی بود فالویی
اوکی
خواهرم بک بده 🗿
اوک
ببینم تو داری میری؟
بخدا اگر بری دیگه تخمههه نداریی
عههه تخمه جونم
عالی بود👌💜
فقط توروخدا ا/ت رو نکش🤝🙂😂
تروخدا نرووو من دیوونه ی داستانت شدممم
لطفا ادامه بده ❤🍓
واییی مرسی کیپتیم
🍓❤
بری؟
بری میدونی چی کارت میکنم؟🥂
با شمشیر دچیتااااا طرفییییی🚬
عه نهههه
نرو اونی💔ت بهترینی داستانات عالین:)♡
وایی مرسی نمیدونی منم چقدر داستان تو دوست داشتم کاش تمومش نمیکردی:)
بالاخره یه جایی باید تموم میشد😂💔
از همه نویسنده داستان ها هم بهتری بخدا 🙃💜
جدیی؟ولی مطمعنم هیچ نویسنده ای بهتر از تاکومی و جین لاور نیست
اتفاقا من داستان اشونو خودم واقعا خوبه ولی مال تو خیلی خوبه 💜😌
داستانات عالیهههه
مرسییی
عالییییییی بود 😍😍😍🤩🤩🤩🤩🤩
مرسییی