
سلام . ببخشید بابت تاخیر.
برای بار هزارم اون بخش کتاب را خواند ولی باز هم نفهمید کله اش را به دیوار کوبید: چرا هر کاری میکنم نمیفهمم. ای بابا . کتابش را برداشت و به سمت دیوار پرت کرد که چشمش به شرمی برادر کوچکترش که در اتاقش را باز کرده بود و با لبخند به او نگاه میکرد افتاد . به سمت او رفت و او را روی شانه هایش گذاشت و به سمت حیاط خونه دوید. بعد از چند دقیقه بازی کردن به سمت صندوق پستی رفت و. بسته ای از طرف فورد برایش فرستاده شده بود . مثل همیشه یک کلاسور از مطالب مهم کتاب ها به همراه یک نامه کوتاه و مختصر. 《استن عزیز امیدوارم که مطالب قبلی که برات فرستادم را کامل خوانده باشی ، این ها هم چند مطلب جدید هست اگه این را هم بخوانی مطمئناً نمره های خیلی خوبی میگیری و میتوانی به این دانشگاه بیای و با من برای اهداف بالاتر درس بخوانی ،دوستت دارم. فورد.》
اشک شوقی از گونه ی استن سرازیر شد ، اون میدانست باید چیکار کنه باید درس بخوانه تا بتوانه موفق بشه .استن همراه شرمی با عجله وارد اتاقش شد او حتی یک دقیقه بیشتر هم نباید تلف میکرد ، کتاب های فیزیک و ریاضیاتش همراه با کلاسور های فورد را روی میز گذاشت خودکارش را برداشت مداد هایش را تراش کرد ، حتی درِ هایلایتر هایش را باز گذاشت تا برای باز کردن در هایلایتر هایش زمانش از بین نرود . و او با انگیزه تر از قبل شروع به درس خواندن کرد. اون میدانست که باید در این امتحان قبول شود
*چند ماه بعد * استن در جلسه امتحان بود ، تمام مطالب را با هر بدبختی که بود حفظ کرده بود ، چند ماه قبل جوگیر شده بود به قدری که هر وقت بهش فکر میکرد احساس خجالت میکرد اما از طرفی دیگر خیلی خوشحال بود که کسی به غیر از شرمی توی اتاقش نبود چون مطمئناً از خجالت سرخ میشد . برگه ی امتحان نهایی به دست استن رسید باید در این امتحان نمره خوبی میگرفت تا بتواند در آزمون دانشگاه فورد شانسی داشته باشد ، استن آرام و متین و با وقار به برکه امتحانی اش نگاهی انداخت اسمش را نوشت و سوال اول را خواند . سوال سختی بود اما او مطمئن بود که جواب سوال را میداند یک بار دیگر فکر کرد اما جوابی پیدا نکرد سوال دوم و سوم و چهارم و پنجم و.... هم به همین ترتیب نگرانی داخل چهره اش مشهود بود به قدری که اعضای خانواده اش که پشت پنجره کلاس اورا میدیدند متوجه شدند . فورد ناگهان فکری به سرش زد اما برای این کار باید غید مقررات اخلاقی اش را میزد ولی چاره ی دیگه ای نبود اگه استن در این آزمون موفق نمیشد خانواده اش برای همیشه از استن ناامید میشدند و او تحمل ناراحتی برادرش را نداشت . با عجله به سمت اتاق کوچکی در پشت مدرسه رفت و ماسکی را به همراه یک هندزفری برداشت و میکروفون هندزفری را با چسب حرارتی به قسمت پایینی ماسک و قسمت گوشی را هم به بند ماسک وصل کرد .آن را برداشت و به سمت کمد استن رفت درش را که باز کرد با صحنه ای عجیب رو به رو شد . کمد استن مرتب بود و هیچ اثری از پوست موز یا آشغال داخلش نبود بلکه چندین کتاب و کلاسور و جامدادی مرتب در کنار هم چیده شده بودند فورد که باورش نمیشد یکی یکی لای کتاب ها و کاغذ ها و داخل جامدادی هارا نگاه میکرد اما هیچ خبری از شلختگی نبود .
فورد ناامید تر از همیشه در کمد استن را بست خواست به سمت جلسه امتحان برگردد که چشمش به کمد خودش افتاد ، عجیب بود که هنوز اسمش روی آن کمد نوشته شده بود . در کمد را باز کرد با صحنه ای مواجه شد که نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت استن کمد فورد رو برای خودش برداشته بود و کمدش دقیقا مثل کمد قبلی استن بود. فورد بعد از چند دقیقه زیر و رو کردن آشغال ها توانست تفنگ آب پاشی که استن همیشه با آن اورا خیس میکرد و یک لباس اورال موزی به همراه چندین پاکت آبمیوه تاریخ مصرف گذشته پیدا کند لباس هایش را در آورد ، لباس موزی را پوشید ، درون تفنگ آب پاش آبمیوه هارا ریخت . به سمت اتاق امتحان ها رفت در را با لگد باز کرد و با تفنگ آب پاش ، برگه امتحانی استن به همراه چندین دانش آموز دیگر را آبمیوه ای کرد و سریع به سمت دستشویی دوید داخل یک دستشویی شد و روی توالت فرنگی ایستاد تا کسی نتواند پایش را ببیند و منتظر شد تا استن بیاید. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که استن و دانش آموزان بخت برگشته ای که آبمیوه ای شده بودند همراه چندین معلم برای انکه مطمئن شوند در این مدت دانش آموزان تقلب نمیکنند وارد شدند .هر یک از دانش آموزان وارد یک توالت فرنگی شدند و معلم ها از بالای در به آنها لباس دادند تا لباسشان را عوض کنند و به جلسه امتحان برگردند . توالت استن با توالت فورد فاصله زیادی نداشت و خشبختانه توالت های بین آنها خالی بود . فورد باید سینه خیز از توالت ها رد میشد تا به استن برسد . روی زمین دراز کشید و سینه خیز کنان حرکت کرد ، با لباس موزی اش حرکت کردن راحت نبود واین سختی کار را دو چندان میکرد ، عرق از سر و روی فورد پایین میریخت و از طرفی دیگر استن هم کار پوشیدن لباسش تقریبا تمام شده بود و هر لحظه امکان داشت که از دستشویی بیرون برود . فقط یک اتاق فاصله داشتند که کار پوشیدن لباس استن تمام شد و او خواست از توالت بیرون بیاید که فورد تفنگش را در آورد و در همان حالت خوابیده روی زمین شلوار استن را آبمیوه ای کرد . او با داد گفت: مرد موزی تو دستشوییه .
چند ثانیه بعد تمامی معلمان وارد توالت فورد شدند ، فورد محکم با دستش به سرش کوبید و زیر لب گفت: الحق که استنلی پاینز یک احمق است . فورد یک حلقه فرا بعدی از جیبش در آورد و آن را درست زیر پای معلم ها پرت کرد از حلقه نور آبی بیرو آمد و همه به جز فورد به نور آبی نگاه کردند و لحظه ای بعد بیهوش شدند . فورد با چندین ضربه محکم به صورت استنلی اورا از هوش در آورد . استنلی جیغ دخترانه ای کشید و به عقب رفت : توروخدا من رو نکش ، قول میدم هر کاری بگی بکنم ، حتی حاضرم به خاطرت داداشمو بکشم . فورد کلاه روی سرش را در آورد و با تکان دادن سرش برای استن ابزار تاسف کرد . استن با لحنی حق به جانب : چیه؟ منظورم شرمی بود بابا. در ضمن من باید برات متاستف باشم که چشم نداری موفقیت من رو ببینی . فورد : چی من ؟ کِی ؟ استن: بله شما ، تو تا دیدی که من توی یک آزمون موفق هستم تصمیم گرفتی که آزمون من رو خراب کنی و حتی به خاطر این حسادت چندین بار روی من آبمیوه تاریخ انقضا گذشته ریختی . فورد :استن خیلی اسکلی . تابلو بود که سوالا رو بلد نیستی ، مگه تو نخوانده بودی؟ استن : چندین بار، مطمئنم که اینارو بلد بودم ولی متاستفانه هر وقت سر جلسه میشنم میفهمم که هیچی یادم نمیاد ، نمیدونم چرا ولی احساس بدی پیدا میکنم ، عرق میکنم ، دستام میلرزه ، نمیتوانم تمرکز کنم . فورد : تمام اینا که نشونه استرسه ، صبر کن ببینم تو تا حالا هیچ وقت استرس نداشتی؟ استن: البته که نداشتم من یک خرخون اسکل نیستم فورد. فورد : حالا هر چی . فورد از توی لباسش یک کلاسور در آورد و آن را به سمت استن گرفت. فورد: بیا جواب سوالارو از روی این بخوان اگه جواب یکی از سوالا هم داخلش نبود ازم بپرس ، تا همه بهوش بیان نیم ساعت وقت داری . من میرم بیرون لباسامو عوض کنم تا مامان و بابا شک نکنند تو هم همینجا بمان ، هر وقت تمام شد خودتو به موش مردگی بزن و وانمود کن که تو هم بیهوش شدی . فعلا . و در ماقبل چشمان هیجان زده و خوشحال استن از دستشویی بیرون رفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلا داستانت عالیه😁
میشه داستانت رو ادامه بدی؟! 😅
عالی بود منتظر پارت بعدی هستم
اسم داستانم خوب در کنار بده🧚♀️💜
ژانرش:فانتزی-تخیلی یه
داستان اتحاد بین خوب و بد.در زیرزمین زیر قلعه خوب ها. دختری در حال تیر اندازی بود.کار سختیه که اخرین نفر توی جنگل بمونی و تسلیم نشی و ارشد خوب ها باشی.اما تعجب اور تر از همه فردی نورانی که در اسمان ب
اگهدوستداشتیپلیزبهداستانمسربزن✨😺💕