The mirror pt 15
ساعت 7 صبح بود و داشتم صبحانه میخوردم. هنوز خستگی اون همه گریه ایی که دیروز کرده بودم از تنم بیرون نرفته بود. ساعت 10 باید میرفتم سر کار. یه زره قهوه خوردم که یکی زنگ درو زد. رفتم و درو باز کردم، جیمین بود. تعجب کردم، آدرس اینجا از کجا آورده بود؟
_ نمیخوای بزاری بیام تو..؟
+ آها.. بله، بفرمایید.
و رفتم کنار و اومد تو. یه زره به خونه نگاه کرد و تقریبا با چشماش همه جارو زیر و رو کرد.
+ چیزی شده اومدین اینجا؟ اینجا رو از کجا پیدا کردین؟
_ چرا با من رسمی حرف میزنی؟
+ ببخشید..؟
_راحت باش.. نمیخواد رسمی حرف بزنی و آقای پارک صدام کنی.
+ ممنون ولی همینطوری راحتم.
نیشخندی زد و نشست.
+ هنوزم نمیخواید بگید چیشده؟
_ چرا، اومدم یه چیزی بهت بگم.
+ میشنوم.!
صداشو صاف کرد و کتشو دراورد.
_ یونا.. من ازت خوشم میاد..!
با حرفش چشمام گرد شد. این دیگه چی بود؟ تو این وضعیت.. قبلا به کاراش شک کرده بودم ولی این دیگه...
+ ولی..
_ من تورو بیشتر از یه همکار یا یه دوست میبینم، از اولین باری که دیدمت اینو حس کردم، ولی تا الان نتونستم بهت بگم.
+ من معذرت میخوام ولی الان اصلا تو شرایط خوبی نیستم.
از جاش بلند شد.
_دربارش فکر کن، من همیشه منتظر جوابت میمونم.!
+ ولی شما صرفا برای من فقط یه همکار هستین آقای پارک نه بیشتر..!
نیشخندی زد و رفت سمت در، بازش کرد و سرشو به سمت من برگردوند.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
عالی بود
راس میگه یونا غصه نخور بیا عوضش پسته بخور😐
ساعت ۳ نصفه شبه و من دارم برات کامنت میزارم😂
داستانتم خیلی خوبه😭
پارت بعدم بزار😭
مرسیی۰
تمام...
زیادی دارک بید🗿🌸
ژانر داستان غمگینه عزیز
عالییی پارت بعد
ممنونم
جادوگر قبول کرد ولی با شرط گرفتن زندگی ده نفر از اونها... متاسفانه آتیش خشم همیشه آنقدر قدرتمند هست ک انسان رو کور و کر بکنه و مغزش رو از کار بندازه...ده نفر خودشون رو فدا کردن و این دروازه بسته شد...
هلو•-•
قسمتی از پارت ۱۰ فن فیکشن بنده تقدیم نگاه اکلیلیت شد🌝💛
خوشت اومد؟پس سر بزن بهش^-^✨🥺
حتما
های🙋🏻♂️
تهیونگم یه سولوئیست تازه کار💁🏻♂️
هیچ فنی ندارم🙅🏻♂️
میشه به نظر سنجی (توش بیومه) سر بزنی؟🙇🏻♂️🖤
حتمت
عالی ولی کم،
ممنون
عالیی🤍
مرسییی