Love Hacker

چندمین باری بود که عطسه میکرد؟ خودشم نمیدوست! دستی به بازوش کشید و سعی کرد چشماشو باز نگه داره یک شبانه روز پشت سیستمش ننشسته بود که الان کم بیاره؛بارونی که اومده بود و پنجره ای که باز مونده بود و بی اهمیتی یونگی به سرمای داخل خونه و همچنین بی خوابی همه دست به دست هم داده بودن تا اونو به شدت مریض و داغون کنن و کسی هم نباشه تا از اون مراقبت کنه. خواست کمی تکون بخوره اما با درد وحشتناکی که توی سرش پیچید فهمید اوضاعش داغون تر از این حرفاست و باید حتما خودش دست به کارشه؛محض رضای خدا هیچکسی وجود نداشت تا حداقل یک قرص به دستش برسونه.با تموم شدن کارش سیستمشو خاموش کرد و سعی کرد از جاش بلند شه اون حتی از دیشب به پیامای اون احمقه سرکش بی اعتنا بود و نمیخواست اهمیتی بده چون محض رضای ف*ا*ک اون هم کار داشت و هم به شدت مریض بود؛دستشو به سمت سویشرتش برد و چنگی بهش زد و سریعا پوشیدش کلاهشو روی سرش کشید و زیپشو تا اخر بالا کشید دستی به بینی سرخش کشید و سعی کرد نفس عمیقی بکشه اما نفس کشیدنش با سرگیجه و سیاه شدن جلوی چشمش همزمان شد ، به هرچیزی که جلوی دستش بود چنگ زد و به شدت زمین خورد و با صدای شکستن چیزی متوجه شد فاجعه ی بزرگی برای خونش پیش اومده دستشو روی زمین گذاشت تا بلند شه اما با سوزش کف دستش و خیسی که حس کرد لعنتی به شرایطش فرستاد و از جاش بلند شد خرده شیشه رو از توی دستش بیرون کشید و خون با شدت زیادتری کف دستشو پر کرد اهمیتی نداد فقط باید از خونش میزد بیرون وگرنه ممکن بود همینجا بمیره و مدتها جسدش اینجا بمونه و بوی تعفن اورش همه جا بپیچه و کسی نفهمه لعنتی به افکار سرکشش فرستاد و با خودش زمزمه کرد:چیزی نیست یونگی خودتو که به داروخونه برسونی همه چیز تمومه و از شر بدن درد خلاص میشی

دستگیره ی در رو به شدت باز کرد و سریع خارج شد باید عجله میکرد چون همین الانشم حس میکرد رو به بیهوشیه تند راه رفتنش تبدیل به دویدن شده بود و نفس نفس میزد با دیدن اسم داروخونه به قدری خوشحال شد که موقع هک کردن بزرگ ترین سازمان خوشحال نشده بود، دستشو داخل جیبش کرد و خواست پولش رو از جیبش دربیاره اما با جیب خالیش مواجه شد شوکه چندبار دستشو داخل جیب هاش برد و به هرجایی که فکر میکرد پول هاشو میزاره چنگ زد اما چیزی پیدا نکرد فریاد بلندی کشید و مشتشو روی هوا پرتاب کرد یعنی انقدر حالش بد بود که بی فکر فقط از خونه زده بود بیرون؟ با دستی که روی شونش نشست سریع به عقب برگشت که باعث شد موهاش از روی صورتش کنار بره و چشمان قرمز و ملتهبش نمایان بشه و دختر مورد علاقشو رو به روش ببینه باورش نمیشد، بدشانس تر از اون هم وجود داشت؟تک خنده ی عصبی کرد و بینیشو بالا کشید یونا با تعجب نگاهش کرد _چیزی شده یونگی شی؟ سرشو تکون داد و سعی کرد خوب به نظر برسه و درد وحشتناکشو نشون نده +نه چیزی نیست..مثل اینکه دوباره همو دیدیم! _اومم درسته ولی..به نظر خوب نمیرسی. یونگی لبخند کوچیک و ملیحی زد +نه اینطور نیست..اونور خیابون من کار دارم پس..فعلا. دختر حالا مطمئن بود که اتفاقی افتاده و حال جسمی پسر رو به روش اصلا خوب نیست، خواست چیزی بگه که با جای خالی پسر مواجه شد چرخید و اونو وسط خیابون دید که دستش روی سرش بود و حواسش به اطرافش نبود نگاهش به ماشینی افتاد که هر لحظه داشت به یونگی بیشتر نزدیک میشد زیر لب زمزمه کرد _نه..نه یونگی..پاهاش تازه قدرت راه رفتن پیدا کرده بودن؛ به سمت یونگی دوید؛پسر برگشت و نگاهش به نور ماشین افتاد و صدای جیغ زدن یونا با جیغ لاستیک و پرتاب شدن یونگی توسط ماشین یکی شد..دختر روی زمین افتاد و نفس نفس میزد و به یونگی نگاه میکرد که غرق در خون روی زمین افتاده و حالا فقط صدای سوتی توی گوشش میپیچید...

پارت بعد پارت اخر خواهد بود

به نظرتون چه اتفاقی میفته؟

منتظر پارت بعد باشید💜🦋

لاو یو