
نزدیک چند ماهی بود که کوک رابطهش با من سرد شده بود و چندانی بهم اهمیت نمیداد؛ باهام حرف نمیزد،مثل قبلا باهام نبود؛ حتی نگاهمم نمیکرد صبحِ زود از خونه میرفت و آخر شب برمیگشت حتی گاهی نمیاومد خونه امروزم از اون روزا بود؛ که قرار نبود بیاد
انقدر تو فکر فرو رفته بودم،که حتی متوجه صدای تیک تاک های ساعت نمیشدم. به ساعت نگاه کردم،۸:۳۰دقیقه عصر رو نشون میداد،که یهو صدای چرخش کلید به صدا اومد. از تعجب ابروهام رفته بود بالا اون که ساعت ۶ صبح از خونه رفت چرا الان برگشت؟
در رو کامل باز کرد و وارد خونه شد. بدون این که حتی نگاهم کنه وارد اتاق شد؛ هرثانیه از ساعت که میگذشت قلبه منم مچالهتر میشد. به حلقه نامزدیای که مداوم تو دستم بود نگاه کردم،حتی نشونهی عشقمونم از تو دستش در اورده بود.
وارد اتاق شدم با کمال ناباوری نگاه کردم، داشت ساکشو جمع میکرد. -کجا میخوای بری با نگاهه یخش نگاهم کرد؛ +فکر نکنم باید بهت بگم -کوک من دوست دخترتم ۳ ساله باهمیم مگه میشه بهم نگی؟ بی حوصله پوفی کرد +ا/ت حوصلهتو ندارم از اتاق برو بیرون بغضی که تو گلوم جا خوش کرده بودو به زور نگه داشتم. سرمو تکون دادم -حوصلهمو نداری نه؟ حس جنون بهم دست داده بود
-من الکی ۳ سال از زندگیمو پیشت گذروندم؟ +اره الانم میخوای گورتو گم کن با بهت بهش نگاه کردم! چی داشت میگفت؟ -خب لعنتی من واست چی کم گذاشتم؟ شروع کردم به گریه کردن بی اهمیت بهم داشت وسیله هاشو جمع میکرد. دستمو بردم سمت عطره مورد علاقهای که واسم خریده بود و پرتش کردم سمت پنجره؛ شیشه های پنجره به هزار دیگه تبدیل شد با داد شروع کردم به حرف زدن -ازت متنفرم حالم ازت بهم میخوره و صدام با سوزش صورتم ساکت شد…
خب دارلینگ مرسی که تا اینجا خوندی اگه خوشت اومده منتظر پارت بعد باش:)🤍🦦
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واو،پرفکت.
وعوخیلیخوببودولیبیشترشکن-!🌨🌸