
سلام بچه ها این همون داستانی هست که گفته بودم ببخشید اگه پارت اول بد شد و اینکه از نظرتون ادامه بدم
.....بالاخره تونست از بازی دست بکشه هدست رو از سرش برداشت اونو خاموش کرد و روی میزش گذاشت نگاه به صفحه کامپیوتر کرد و آه کلافه ای کشید از روی صندلی گیمینگ اش بلند شد و سیستم رو خاموش کرد سرشو بالا کرد و به ساعت روی دیوار نگاه کرد ساعت ۱۲:۱۸ دقیقه رو نشون میداد کش و قوسی به خودش داد و لبخند زدو گفت:تازه اول شب هست تا ساعت ۵ صبح هنوز کلی مونده ...به طرف تختش رفت و خودش رو پرت کرد روش خیلی خوابش میومد ولی فیک و اینستا براش مهم تر بود غلتی توی تخت خورد و دستی به صورتش کشید که چشمش تار نبینه ..حول زندگیش روی یه نقطه میگذشت گیم ،فیک،اینستا ..بدون این ۳ تا شبش روز نمیشد شب ها تاساعت ۵ بیدار بود از ۵ به بعد تا ساعت ۳ میخوابید دوستش اون رو اُلپِمی(جغد) صدا میکردن و اون با کمال افتخار حرف دوستش رو قبول میکرد یه دختر ۲۶ ساله لجباز که به گفته خیلی ها رفتارش بچه گونه هست ....خودش رو روی تخت بالا کشید و به تخت تکیه داد موبایل اش رو از روی پاتختی برداشت ابرویی بالا دادو گفت:بهتره یه سر به اینستا بزنم کلی طول میکشه تا بخوام یه فیک جدید پیدا کنم .....مشغول چک کردن اینستا و اکسپلور بود اون فن دو آتیشه جی هوپ بود و همیشه ازش حمایت میکرد استریم میزد و عکس هاشو ادیت میکرد.. همینجور که عکس های جیهوپ رو میدید پیجی براش بالا اومد پیج پر از عکسایی بود که اون و بقیه جیهوپ لاورا تا بحال ندیده بودند بعد از اسکرین گرفتن از همه عکس ها یه ایده ای به سرش خورد دلش میخواست کمی با کسی حرف بزنه و از طرفی هم حوصلش سر رفته بود پس تصمیم گرفت توی دایرکت مین شوگا صاحب این پیج بره

........دایرکت مین شوگا

ادامه..

اخمی کرد و موبایلش رو خاموش کردو پرت کرد کنارش دست به سینه شد اون پسر حق نداشت بهش بگه بچه و اونو دیوونه صدا بزنه و مهم تر از اون سریع خداحافظی کنه و بره پوفی کرد و موهایی که توی صورتش ریخته بود رو بالا داد__________جونگ کوک دستی به گردنش کشید و به هیونگش که برای اولین بار بیشتر از ۳۰ ثانیه سرش توی گوشی بود نگاه کرد ÷هیونگ ...یونگی سرش رو از موبایل بالا آوردو هان زیر لب گفت ÷داری با کی چت میکنی؟...شوگا آخرین پیام رو برای اون دختر نوشت و گوشیش رو خاموش کرد_با یه دیوونه که نصف شبی مزاحم مردم میشه ...جونگ کوک زد زیر خنده ودهنش رو به حالت o در آورد برای حرص دادن یونگی گفت:یه دختر برای اولین بار اومده دایرکتت و شماره میخواد...از رو مبل بلند شدو برای یونگی با افتخار دست زد ÷هیونگ داری پیشرفت میکنی افرین_جونگ کوک خوابم میاد حوصلتو ندارم کاری میکنم که فردا با پای شکسته بری سر کار ها!! ...لبخند رو لب جونگ کوک ماسید و اخم کرد یونگی همیشه تو ذوقش میزد روی مبل نشست که یونگی بلند شد کلید ماشینش رو از توی جیبش بیرون آورد و گفت:من برم خونه دارم بیهوش میشم....جونگ کوک سری تکون داد و یونگی رو تا دم در همراهی کرد
از زبان هاری: تا وارد آشپزخونه شدم بویی دماغم رو اذیت کرد ناله ای کردم و به سمت سطل آشغال رفتم دستم و زیر چونم گذاشتم=من هر ۲ هفته میرم خرید اونوقت تو چطور هروز پر میشی....موهام رو بالا دادم و اشغال رو توی پلاستیک دیگری کردم تا پاره نشه و اشغال بیرون نریزه اشغال رو برداشتم و به سمت در خونه رفتم =این وقت شب که کسی نیست منو با این ریخت و قیافه ببینه پس با خیال راحت میتونم برم بیرون....لبخندی به فکرم زدم و از خونه بیرون اومدم من توی یک ساختمان ۲ طبقه که تو هر طبقه ۴ واحد بود زندگی میکردم همینطور که به سمت خروجی ساختمان میرفتم نگاهی به در همسایه ام مین یونگی کردم اون واقعا شبیه گربه هست و با من خیلی مهربونه ...اخمی کردم کاش شعور اون کسی که امشب باهاش چت کردم به اندازه این گربه کیوت بود...از ساختمان بیرون اومدم و به سمت سطل اشغالی بزرگ کنار خیابون رفتم اون رو توش گذاشتم و اومدم برگردم که دیدم مین یونگی ماشینش رو وارد پارکینگ کرده و داره میره تو ساختمان دویدم تا بهش برسم
پا تا پاش راه اومدم که اون متوجه من بشه سرشو سمتم چرخوند صورتش خسته بنظر میومد تعظیم کردم و گفتم:سلام آقای مین خسته نباشین _سلام خانم شین ممنون کاری ندارین؟_نه شب خوش _خوشحال شدم دیدمتون=همچنین....و هردو راهمون رو جدا کردیم و به سمت خونه مون رفتیم از زبان نویسنده:تا وارد خونه شد جیغ خفیفی زد و پرید بالا نگاهی توی آینه نزدیک در خونش به خودش کرد و یهو جیغ کشید مین یونگی کراشی که از وقتی اومده بود اینجا اونو میشناخت الان با این تیپ و قیافه اونو دیده ابروش رفته بود خواست بزنه زیر گریه و ناله کنه که چیزی یادش اومد سریع به سمت پذیرایی رفت وگوشی اش رو برداشت و سریع به جیمین زنگ زد وتند و با اشتیاق گفت=پارک جیمین کی بود که میگفت بیشتر دو کلمه باهات حرف نمیزنه ببین بهم گفت خوشحال شدم دیدمتون ببین بخدا این از من خوشش میاد...جیمین با بی حالی گفت:هاری واقعا داره باورم میشه که دیوونه و اسکل هستی جایزه نوبل برنده میشدی اینقدر خوشحال نمیشدی فقط گفته خوشحال شدم دیدمتون نگفته که من روت کراش دارم ......از اون طرف خط جیمین شقیقه شو ماساژ دادو ادامه داد:وقتی بهت محل نمیده هنوز چطور میتونی روش کراش داشته باشی ..هاری با اینکه میدونست جیمین از پشت تلفن نمیبینه لبخندی زدوگفت:موچی کوچولو تو هنوز کوچولویی شب ها زود بخواب تغذیه تو درست کن ورزش بکن اون وقت میفهمی...بعد هم زد زیر خنده جیمین فریاد زد و تلفن رو قطع کرد هاری لبخند از روی لبش نمیرفت سریع به سمت میزش رفت و روی صندلیش نشست الان وقت خوندن فیک بود .......ببخشید بد شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلییی گوده اجی مث همیشه:)
قربونت
هووووممممم من باید با تاکومی چیکار کنم؟
چرا انقدر خوب مینویسی
نمدونم والا
از تو یاد گرفتم
من؟ من اونقد تنبلم که حال ندارم پارت بعد داستانمو بنویسم:////
یادم باشه هروقت بهم گفتی پارت جدیدو بزار جواب خودتو جوابت بدم
پارت بعد رو نزار😁😂
عالی خودمم بایسم شوگا ست
ممنون عه جدی تو ریدر جدید هستی؟یعتی تازه داری میخونی؟
اره
پس خوش اومدی به جمع ما خوش اومدی عزیزم
❤
عالی بود خیلی 💛💛💛💛🧡🧡💚💚💙
قربانت
خعلی نایص بود🚶✨
مننننن منتظررررر پارتتتت بعدممم🥺💖 خعلی خوببببب بودددد🥺💖
گفتم که تو هر چی بنویسی خیلی خیلی عالی میشه این داستانتم از همه داستانات بهتره 💜💜🥲
عالیه ادامش بدع😢💜💜💜
خعلی گشنگ بود:]
الی بقیه فیکا رو نمیخوای منتشر کنی؟
تو خماری موندم😐🙂💔
هوف نتم تمومشد از بس اومدم چک کردممممممممم
۲تا فیک تو برسیه