10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 4 سال پیش 265 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام امیدوارم که از این داستان خوشتون بیاد .
خب این داستان کلا با مجازاتگران خیلی فرق داره ، برای مجازاتگران خیلی زحمت کشیدم ، خیلی هم دوستش دارم ، شاید ادامه اش ندم دیگه . این بخش قسمت معرفی و تقریبا کلیات داستان و ... است ، امیدوارم که لذت ببرید 💙💙
خب داستان از زبان شخصیت اصلی داستان شروع میشه که الکساندر نام داره و بقیه ی داستان رو از چشم اون میبینیم :
وقتی که داشتم از روی دیوار قصر بالا میرفتم ، صدای اولیور رو میشنیدم که میگفت : شاهزاده الکساندر .... . خب اولیور محافظ شخصی منه تقریبا نوزده سالشه و موها و چشم های قهوه ای روشن داره که خواهر بزرگم شاهدخت اما بهش دستور داده مراقبم باشه ، سریع تر از دیوار بالا رفتم و نگهبان های گارد سلطنتی رو دور زدم و از قصر خارج شدم و وارد راه اصلی درالییارد ( Deraliard ) شدم ، قلب تپنده ی کارتیا ( Carthia ) ، یه شهر پر جنب و جوش که از بازاری و تاجر و نونوا و ... همه مشغول کار و تلاشن ، بوی نون تازه کل شهر رو پر کرده ، دارم توی شهر قدم میزنم که ... .
یه دفعه چند تا پسر قلدر و هفده هیجده ساله رو دیدم که دارن به یه پسر همسن من که انگار اون هم دوازده ، سیزده ساله اشه زور میگن ، شمشیر تک دسته ام رو از غلافش بیرون کشیدم ، شمشیری که روی دسته اش یه شیر مینیاتوری حکاکی شده نماد خانواده ی سلطنتی که بهش افتخار میکنم . رفتم جلوتر و گفتم : زورتون به کوچیکتر از خودتون رسیده ، یه آدم مگه چقدر میتونه بزدل باشه ؟! بعد یکیشون که لباس های نجیب زاده ها رو پوشیده بود و انگار سردسته اشون بود اومد جلو و گفت : شازده کی باشن که میخوان جلوی زورگیری ما رو بگیرن ؟!
پوزخند زدم و گفتم : اینجا هر کسی خودش رو با مهارت شمشیر زنی اش معرفی میکنه ، حالا شمشیرت رو بکش که میخوام ببینم سردسته ی این ارازل و اوباش بدبخت کیه واقعا .
شمشیرش که یه شمشیر تک دسته ی از جنس آهن مقاوم بود با دسته ای که روش با یاقوت کار شده بود ، فهمیدم که پسر یکی از اشراف زاده هاست . مبارزه ی بینمون شروع شد توی اولین حرکت انقدر کند حرکت کرد که تا بیاد شمشیرش رو بیاره بالا ، شمشیر من زیر گردنش بود و گفتم : حیف که امروز یه فرار موفقیت آمیز داشتم وگرنه تحویل نگهبانای پدرت لورد هاربن میدادمت . پسره با لکنت گفت : تتتتتت تو چجوری فهمیدی ؟ لبخند زدم و با سر به شمشیرش اشاره کردم و گفتم : تنها یک خانواده ی نجیب زاده از یاقوت های اشرافی برای تزئین کردن شمشیرشون استفاده میکنن ، تو حتما باید جاشوا باشی ، و یادت باشه از این به بعد با آدم های هم قد خودت در بیفتی . بعد از این جمله دو تا پا داشتن دو تا دیگه هم قرض گرفتن و فرار کردن اما قبل از اینکه خیلی دور بشن جاشوا فریاد زد : یه روزی به حسابت میرسم شازده .
رفتم به پسری که همسن خودم بود کمک کردم و خاک های لباسش رو تکوندم ، به لباساش میخورد پدر و مادرش جز افراد معمولی باشن ، وقتی که بلند شد گفت : ممنونم اااا ..... . گفتم : الکساندر هستم ، میتونی الک صدام کنی . گفت : ممنونم الک ، منم ویلیام هستم . گفتم : خوشبختم از آشنایی ات . ویلیام یه پسر تقریبا همسن و هم قد خودم بود که موهای سیاه و چشم های سبز زمردی داشت . گفتم : همیشه اینطوری اذیتت میکنن ؟ گفت : شاید اینطوری به نظر نیاد اما کارم تو شمشیر بازی بد نیست اگه شمشیر داشته باشم نمیزارم بهم زور بگن اما برای خرید دارو برای مادرم شمشیرم رو فروختم . گفتم : مگه پادشاه و ملکه دستور ندادن که به آدم های معمولی کمک های مالی بشه . خندید و گفت : پسر مثل اینکه اصلا توی این شهر زندگی نمیکنی ، چه کمکی ؟! همه ی کمکی هم که میکنن باید به خاطر مالیات بهشون برگردونیم تازه یه چیزی هم باید بزاریم روش . گفتم : آهان ، که اینطور . توی ذهنم گفتم که حتما باید با پدر و مادر صحبت کنم به احتمال زیاد مالیات های اضافی کار وزیر خزانه داری لورد هانتنسه یه آدم حریص و طماع که هرچی پولش بیشتر میشه ، طمعش هم بیشتر میشه . یه دفعه که به خودم اومدم دیدم داره آفتاب غروب میکنه به طرف ویلیام برگشتم و گفتم : واقعا متاسفم اما باید برم ، فردا اینجا میتونم ببینمت ؟ ویلیام خندید و گفت : آره حتما ، در هر صورت یکی بهت بدهکارم . خندیدم و گفتم : پس تا بعد . راه افتادم برم سمت دیوار های شمالی قصر که یه دفعه .... .
یه نفر از پشت یقه ی لباسم رو گرفت و گفت : به به شاهزاده ی فراری ، به شاهدخت اما حتما باید گزارش بدم که برادرشون هوس هوا خوری کرده بودن و از قصر خارج شدن ، میدونید که بعدش چه اتفاقی میفته برای دو ساعت کامل ایشون براتون نطق میکنن . ( معنای نطق کردن : همون سخنرانی کردنه . ) بعد از یادآوری سی و ششمین دفعه ای که اما برام سخنرانی کرده بودم به این نتیجه رسیدم که ...
به طرف اولیور برگشتم و گفتم : باشه باشه من تسلیمم قول میدم دفعه ی دیگه که خواستم از قصر خارج بشم حتما هماهنگی های لازم رو انجام بدم ، حالا راضی شدی ؟! بعدش اولیور یقه ی لباسم رو ول کرد و گفت : الک میدونی که همه ی اینا بخاطر خودته ، مثلا یکی از اعضای خانواده ی سلطنتی هستی اگه یه نفر از جاسوس های دشمن بفهمه میدونی میتونن چه بلایی سرت بیارن یا بخاطرت مجبور میشیم کل کشور رو تقدیمشون کنیم . پوزخند زدم و گفتم : خب اگه قراره این اتفاقا بیفته پس جنابعالی اینجا چیکار میکنی ؟ یا اصلا مسئولیتتون چیه دقیقا ؟ اولیور سرش رو تکون داد و گفت : مسئولیتم محافظت از کسیه که نصف بیشتر روز رو نمیدونم اصلا کجا هست . خندیدم و گفتم : حالا برو خدا تو شکر کن که نصف بقیه ی روز رو میدونی کجام . بعد هم دوتاییمون خندیدم و به طرف قصر راه افتادیم . وقتی که رسیدم اتاقم لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم ، واقعا درک نمیکنم که چرا اشراف زاده ها باید انقدر لباس رسمی بپوشن ، لباسام : یه شلوار کتون قهوه ای روشن با بلوز سفید از جنس ابریشم مرغوب روش هم یه جلیقه ی اشرافی قهوه ای تیره با چکمه های قهوه ای تیره تا مچ پام . تو فکر لباس های مختلف و جور واجور بودم که یه دفعه یه نفر در زدم ، از جام پاشدم و روی تخت نشستم و بعد گفتم : میتونید بیایید تو . اولیور اومد داخل و گفت : سرورم شام آماده است ، امروز به همراه خانوادتون شام رو میل میکنید . اولیور لباس های رسمی اش رو پوشیده بود ، یونیفرم نظامیه سبز یشمی رنگ . گفتم : باشه الان میام در ضمن برای بار ششصدم وقتی فقط خودمون دوتاییم لازم نیست انقدر رسمی صحبت کنی .
با همراهی اولیور رفتم سالن غذاخوری فرعی ، از سالن غذاخوری اصلی که بیشتر برای مهمونی ها و مراسمات استفاده میشه کوچیکتره اما خیلی جای بهتری هست برای یه شام خانوادگی ، وقتی که خدمتکارا در رو باز کردن دیدم که کل خانواده منتظرمن ، در بالای میز پدرم ، پادشاه جارون نشسته بود در طرف راستش مادرم ملکه گلوریا و طرف چپش برادر بزرگترم ولیعهد ، جاناتان شاهزاده ی اول کارتیا و در کنار مادرم خواهر بزرگترم شاهدخت اما نشسته بود من هم طبق عادت رفتم کنار برادرم نشستم و از همه برای تاخیرم عذرخواهی کردم . شروع به غذاخوردن کردیم اول پیش غذا که سوپ شیر بود سرو شد بعد هم غذای اصلی که بوقلمون سوخاری بود تا قبل از اینکه دسر رو بیارن یه فاصله ی کوتاه افتاد و پدرم به طرف من برگشت و گفت : امروز از قصر فرار کرده بودید جناب شاهزاده ی فراری ؟! من که مثل جن دیده ها خشکم زده بود با یه لبخند تظاهری و مسخره به طرف اولیور برگشتم ، توی اون لحظه کارد میزدید خونم در نمیومد ، توی دلم گفتم : حسابت رو بعدا میرسم اولیور . با همون لبخند مسخره به طرف پدرم برگشتم و گفتم : راستش پدر .... ااا میخواستم وضع مردم بیرون قصر رو با چشمای خودم ببینم و با گزارش های وزرا مقایسشون کنم ، راستی خبر دارید که از مردم مالیات اضافی میگیرن و مروم درالییارد خیلی توی سختی هستن .
پدرم گفت : خوبه که میخوای حواست به مردم کشورت باشه اما اینجور فرار کردن ها در شان یه شاهزاده نیست ، در رابطه با مالیات های اضافی فردا در جلسه ام با وزرا بررسی اش میکنم و نتیجه رو بهت میگم ، اما یادت باشه که دلیل های موجه برای کارای اشتباهت نیاری ، کار اشتباه ، اشتباهه چه با دلیل خوب چه بی دلیل خوب و فرار کردن جنابعالی هم از قصر یکی از اون کارای اشتباهه که دیگه نمیخوام گزارشش رو بخونم ، متوجهی الکساندر ؟! وقتی یه نفر تو قصر با اسم کاملم صدام میکنه یعنی اوضاع خیلی خرابه ، در حالی که سرم پایین بود گفتم : بله پدر . بعد اما گفت : پدر اصلا نمیخواد نگران باشید خودم باهاش حرف میزنم که دست از این کاراش برداره . توی اون لحظه یه چند باری واسه ی خودم فاتحه خوندم و فوت کردم و تو دلم گفتم : روحم شاد
و یاد و خاطره ام گرامی باد . بعد از اینکه جمله ام تموم شد پیش خدمت ها با دسر که فرنی بود وارد شدن ، انگار پدرم و اما و خدمه هماهنگ کرده بودن که ضایع بشم امشب . بعد از شام همه به اتاقاشون رفتن اما من با عصبانیتی که در درونم بود و لبخندی که به لب داشتم به طرف اولیور برگشتم و داد زدم : مگه نگفتی فرار امروز رو به هیچکس نمیگی ؟! اولیور با خونسردی کامل در حالی که دوتا دستش پشتش بودن و به حالت احترام ایستاده بود و به روبه رو نگاه میکرد گفت : الک چون میدونم که بازم فرار میکنی گفتم که حداقل به حرف پادشاه و ملکه گوش کنی .
مرسی که خوندید امیدوارم که خوشتون اومده باشه ، خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم در ضمن توی نتیجه میگم که عکس این پارت چیه .
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
32 لایک
خیلی قشنگ بود.اما میتونی جزییات بیشتری به کار ببری و به جای یک دفعه از کلمات دیگه ای هم استفاده کنی.در کل زیبا بود🗞📰💚
درود 🙋
با سپاس از نقد شما 🙏🌸 سعی میکنم نکاتی که گفتی رو رعایت کنم 🙃
خیلی استعدا خوبی تو داستان نویسی داری وقتی میگی بوی نون کل شهر رو پر کرده بود ادم تصور میکنه بوی نون کوچه ها و .... و اینکه یکی از نکته های داستان نویسی اینه که به نکات دور بر توجه کنی مثلا یه اتاق رو اگه بنویسی بگی که یه شومینه بود روی شومینه یه کلدان بود هوا اتاق سرد بود و .... ولی تو خیلی خوب مینویسی امیدوارم که یه نویسنده عالی بشی
سلام مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸 ممنونم از راهنمایی که کردی 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🌼
وات ........ واتتتتتتتتتت
چطوریییییی چطوری این قدر خوب می نویسی
وای خدا وای خدا
اصلا زبونم بند امده واقعا برای خودم متسفم که این قدر دیر دارم داستانت رو می خونم
چه احمقیم من
تو عالی ای
برم بقیه رو بخونم که الان توی دلم اشوبه
برای حرف اخرم
هنگ کردم رفت
سلام مرسی که خوندی 🌼 خیلی متنت بهم انرژی داد 🙏🌸🙏🌸
خیلی خوشحالم که داستانت رو می خونم ، چطوری بگم یجور افتخاره
نظر لطفتونه 🌸 باعث افتخار منه که شما داستانم رو میخونید . سال نو هم مبارک 🌸🌸
خوب بود
🌸