10 اسلاید صحیح/غلط توسط: پیشی🐈🌱 انتشار: 2 سال پیش 229 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
قسمت جدیدددددد🌿☁️
روز موعود رسیده! قراره بریم هاگوارتز! یه هفته ست که چمدونم رو آماده کردم. خیلی ذوق دارم! قراره مامان و بابا، من و اندی رو با ماشین برسونن به ایستگاه کینگز کراس.
راه خونه ی ما به ایستگاه کینگز کراس یکم دوره، برای همین دوساعت قیل راه افتادیم که من و اندی یکمم وقت برای کارای قبل از سوار شدن داشته باشیم.
دو ساعت بعد:
داشتم میدویدم. در حالی که نفس نفس میزدم، به اندی گفتم:《اگه توی راه برای اینکه خوراکی بخری نمی ایستادیم،الان نفس نفس نمیزدیم!》اندی با اینکه خودشم حرفم رو قبول داشت، یه چشم غره بهم رفت.
به سکوی 9 و 10 رسیدیم. من برای اول رد شدن داوطلب شدم. مامان و بابا نگران بودن. البته خودم نگرانی نداشتم چون میدونستم قراره کنار قطار در بیام. تا سه شمردم:1...2...3! در حالی که چرخ دستیم رو سفت جسبیده بودم، از وسط سکو رد شدم... و بلهههههه من کنار قطار بودم! تا هیجان دور و برم رو نگاه کردم. بعد از چند ثانیه، اندی، مامان،بابا و کیت هم اومدن.
مامان و بابا رو بغل کردیم و ازشون خداحافظی کردیم. من کیت رو بغل کردم و گونه ش رو بوسیدم. بهش گفتم:《مواظب تدی باش. دلم برات تنگ میشه؛خداحافظ کیت🤍》
کیت برخلاف انتظار گریه ش گرفت. محکم بغلش کردم و گفتم:《قول میدم با اندی برات نامه بنویسیم. گریه نکن عزیزم. منم دلم برات تنگ میشه.》با دستام اشکاشو پاک کردم و گفتم:《خدافظ کیت.》برای اندی هم همین مسئله تکرار شد. من و اندی سوار قطار شدیم و یه کوپه ی خالی پیدا کردیم. پنجره ی کوپه رو باز کردم. برای مامان و بابا و البته کیت، دست تکون دادیم. این آخرین خداحافظی تا سال دیگه بود...
یک ساعت بعد:
به اندی گفتم:《یکم از راه رو رفتیم. بنظرت اینجا دوست پیدا میکنیم؟ منظورم توی قطاره.》اندی شونه هاش رو بالا آورد. دقیقا پنج دقیقه بعد از این حرفم، یه دختر با موهای خرمایی و چشمای سبز در کوپه رو باز کرد و گفت:《میتونم بشینم؟بقیه ی کوپه ها جا ندارن.》 وایسا! این همون دختر توی مغازه ی سه قلو های ویزلی بود! من گفتم:《حتما!》اون در حالی که مثل لبو سرخ شده بود، گفت:《ممنونم. میتونم یکی از دوستامم بیارم؟》من بازم قبول کردم. اون دختر، رفت و با یه پسر با موهای بلوند و چشمای دو رنگ اومد. یکی از چشماش سبز و اون یکی آبی بود! وقتی دیدمش، قلبم تند میزد. میدونم چی فکر میکنین! نه اصلا اینجوری نبود! خب...باشه دقیقا همون چیزیه که فک میکنین! ولی خب... واقعا دست خودم نبود. یکم دستپاچه شده بودم. گفتم:《س...سلام! من کاترین وینتر هستم. میتونی منو کتی صدا کنی.》اونم خودشو معرفی کرد:《من مایکل کایرز هستم. میتونی منو مایک صدا کنی.》
از دختر پرسیدم:《راستی! تو خودتو معرفی نکردی! و اندی، تو هم همینطور! خودتونو به هم دیگه معرفی کنید!》
اندی خودشو معرفیکرد. بعدش دختر گفت:《من تیلی هستم. تیلی جانسون.》 من گفتم:《از آشنایی باهات خوشبختم تیلی!》صورتش دوباره سرخ شد. بنظر خجالتی میومد.
چرخ دستی خوراکی اومد. خانم صاحب چرخ دستی آزمون پرسید:《بچه ها، چیزی از چرخ دستی میخورید؟》من یکم سکه های گالیون رو از جیبم در آوردم و گفتم:《از همش دوتا میخرم.》
در حال خوردن خوراکیا با لذت بودیم. خیلی خوش میگذشت. فک کنم من و اندی دوستای خوبی پیدا کردیم.
چند ساعت بعد:
رسیده بودیم به هاگوارتز. ردا هامونو پوشیدیم و از کوپه اومدیم بیرون. از قطار خارج شدیم. باورم نمیشد. یه مرد بزرگ قامت با ریش خیلی بلند و موهای بلند نا مرتب جو گندمی جلومون ایستاده بود. خدای من! اون هاگرید بود! من گفتم:《هاگرید؟》 اون نمیدونست من از کجا میشناسمش. منم براش گفتم که همه جا تعریفش هست. خیلی خوشحال شد. بعد بلند گفت:《سال اولیا دنبالم بیاید تا بریم توی قایق ها!》اون ما رو سوار قایق کرد تا به هاگوارتز بریم. دقیقا همونجوری بود که تصورشو میکردم!
وارد هاگوارتز شدیم. از پله ها بالا رفتیم و به سرسرای ورودی رسیدیم. قابل باور نبود! پروفسور مک گونگال اونجا ایستاده بود! اون داشت راجع به گروهبندی توضیح میداد! درست مثل توی کتاب! وقتی توضیحاتش تموم شد، وارد سرسرای بزرگ شدیم. سقف، مثل آسمون تاریک شب با ستاره هاش بود. یه عالمه شمع های روشن هم توی هوا معلق بودن! همه ی سال بالایی ها برامون با کلاهای نوک تیزشون و ردا های سیاوشان برامون دست میزدن. پروفسور مک گونگال ما رو به سمت صندلی گروهبندی برد. اولین اسمی که خوند اسم دختری بود به نام (سارا کاتیا) اون وسطا اسم اندی رو صدا زدن. افتاد توی اسلیترین درست جوری که انتظار میرفت. بعدش یه مدت بعد نوبت مایک شد. افتاد توی گریفندور. بعدشم اون آخرا نوبت تیلی بود. افتاد توی هافلپاف. آخرین نفر من بودم. نشستم روی صندلی گروهبندی. پروفسور مک گونگال کلاه رو روی سرم گذاشت. توی سرم پچ پچ میکرد. اون میگفت:《تو عاقلی و همچنین مهربون. دوست خوبی هم هستی و همیشه برای دوستان و خانوادت فداکاری میکنی. و همینطور جاه طلب و بلند پروازی و دوست دادی مقام های بالایی داشته باشی. اساسا تو اخلاق همه ی گروه ها رو داری. توی کدوم گروه بندازمت؟》 توی ذهنم براش گفتم:《من برام هیم فرقی نمیکنه. همه ی گروه ها رو دوست دارم. دلم میخواد ببینم با کدوم گروه شبیه ترم.》کلاه گفت:《پس که اینطور... بهتر باشی توی...》
کلاه چند ثانیه مکث کرد. نفسم توی سیته حبس شده بود. ناگهان کلاه داد زد:《گریفندور!》
همه ی گریفندوریا دست زدن. با ذوق از پله ها رفتم پایین و دور میز گریفندور نشستم.
مایک گفت:《خوشحالم که باهم توی یه گروه افتادیم. اینجوری میتونیم بیشتر باهم صمیمی بشیم.》دوباره قلبم تند زد. گفتم: 《حتما! عالیه!》
آنچه در قسمت بعدی خواهید خواند:
توی قسمت بعدی، کلاس های بچه ها شروع میشه و همینطور ماجرا هاشون!🧚🏼♀️🌸
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
فالومکنیدبکمیدم•-•💖
آنیونگمن𝐋𝐈𝐀هستم^^🦕🍓
یهسولوییستتازهکار!🧸🍇
منبهفنهام𝐌𝐘 𝐋𝐎𝐕𝐄میگم•-•🌻🫐
𝐌𝐘 𝐋𝐎𝐕𝐄منمیشی؟🌨🌸
♡♡♡♡♡♡♡♡
ساریبابتتبلیغمیتونیحذفشکنی🐢💕
عیبی نداره حذفش نمیکنم امیدوارم موفق بشی دلبرم^^ منم ما لاو میشم^^
مرسی:]🍓🌸
☺عالییییی
شمام پاترهدی؟اجی میشی؟🥺🤩
فقط ی سوال درمورد داستان.....
این در زمان هری پاتر نیست؟ 🤨
سلام قشنگم. نه این برای همین امساله داستانش یعنی چند سالم از بچه های هری کوچیکتریم
اها ممنون
واقعا جذاب بود
بفالو
ممنونم خوشگلم
ولی خیییلییی دیر میزاری
پارت قبلی ماله سه و الا دو ماه ویشه
میدونم اصا تستچی رو یادم رفته بود😂🤦🏻♀️
پارت بعدی رو زودتر براتون میذارم🤍
عالی و جالب بود🐤✍🏻😄