
لطفا اگه خوشتون اومد لایک کنید یا توی کامنت ها بنویسید، چون وقتی توی کامنت ها هیچ نظری نیست و فقط تبلیغه منم دیگه خیلی انگیزه برای نوشتن پارت جدید ندارم:) پس خواهشا توی کامنت ها نظرتون رو بنویسید3>
زمانی که ساری بیتس رو دیدم، شوکه شدم! امکان نداره! اون چطوری اومده به خوابم؟ با اینکه قبلم داشت از جا کنده میشد، سعی کردم آرامشمو حفظ کنم و با صدای محکم گفتم:《تو حتما ساری بیتس هستی. توی خواب من چیکار میکنی؟》 اون با صدای مخوفش گفت:《اومدم لهت هشدار بدم. کاترین، میدونی من با تو چیکار دارم؟》چند ثانیه سکوت برقرار شد. _من باید تو رو بکشم، و بعد از خون تو تغذیه کنم! اشتباه نکن، عزیزم، من ومپایر نیستم. توی خون تو ماده ای وجود داره به نام میراکل یا معجزه که باعث میشه تو بتونی جادوی خوب رو از بد، و ذات خوب رو از بد تشخیص بدی. اگه من از خون تو تغذیه کنم میتونم بالاخره به جهنم سفیدم برسم! (خنده شیطانی) حسابی تعجب کرده بودم! میدونستم که میتونم خوب رو از بد تشخیص بدم، ولی نمیدونستم دلیلش اینه! همون موقع بود که از خواب پریدم. صبح شده بود، امّآ خیلی زود بود. از روی تختم پاشدم و آماده شدم که برای صبحونه برم پایین. توی سرسرا تعداد خیلی کمی از جادو آموز ها بودن، ولی اون وسط اندی رو دیدم! نمیدونستم که از درمانگاه مرخص شده، برای همین هم تعجب کردم، هم خوشحال شدم.
رفتم پیش اندی و گفتم که تا اونموقع چه اتفاقاتی برام افتاده، اونم حسابی تعجب کرد. در حال حرف زدن با اندی بودم که یهو جلوم، یعنی اونطرف میز ساری بیتس رو دیدم. چون خیلی یهویی اتفاق افتاد، حسابی شوکه شدم!
قاشق از دستم افتاد و خودم از روی صندلی افتادم پایین. اندی که تعجب کرده بود، کمکم کرد تا دوباره بشینم روی صندلی. وقتی نشستم، ساری بیتس دیگه نبود! اندی ازم پرسید:《یهویی چیشد؟》منم به روی خودم نیاوردم و گفتم:《هیچی.》ولی فکر کنم فهمیده بود.
اون روز شنبه بود، یعنی فرداش آخر هفته بود، ولی نه فقط یه آخر هفته ی معمولی، فرداش، یعنی یکشنبه آخرین روز اولین سال تحصیلی هاگوارتز بود! توی بیشتر کلاس ها برنامه ی خداحافظی داشتیم، یعنی بیشتر معلما یه جورایی سخنرانی میکردن، یعنی بیشتر باهامون حرف میزدن و میگفتن که سال تحصیلی جدید و دوممون چطور خواهد بود. معلم معجون سازی، بهمون گفت که توی تابستون از فرصت استفاده کنیم و مهارت های جدیدی یاد بگیریم. راستش اونموقع تصمیم من هم همین بود، میخواستم توی تابستون نقاشیم رو تقویت کنم، البته نقاشیم خوبه، فقط میخواستم تقویت کنم؛ حتی میخواستم برم سراغ اسکیت بورد.
موقع شام گروه کُر هاگوارتز برامون یه برنامه اجرا کردن و یه سرود به نام (ماتیلدا، جادوگر کوچکی که در گهواره مُرد) رو خوندن. چه اسم عجیبی! اصلا با خود آهنگ و ریتمش نمیخورد چون خیلی آهنگ شادی بود. بهرحال اون شب هم گذشت. خیلی خوب خوابیدم و دیگه خواب ساری بیتس رو ندیدم.
صبح ساعت ۹ از خواب بیدار شدم، ولی برخلاف بقیه روز ها دیگه ردا نپوشیدم. با یه لباس عادی، وسایلم رو جمع کردم. تصمیم گرفتم قبل از رفتن (قرار بود ساعت سه بعد از ظهر برگردیم خونه هامون) برم به روستای هاگزمید. هاگزمید کاملا سبز شده بود، همه ی درختا سبز بودن و حتی بعضیاشون شکوفه داده بودن و خیلی از قسمتای زمین پر از چمن شده بودن. برای خواننده های کنجکاو: لباسم یه تیشرت سفید بود کا خودم با استفاده از پارچه ی سفید و رنگ، برای روش شکوفه و پروانه ساخته بودم و بهش دوخته بودم. شلوارم هم یه شلوارک جین بود که خودم با نخ سبز روش رو طرح برگ گلدوزی کرده بودم، کفش های آل استار قرمز هم پوشیده بودم. موهام هم که دوتایی بافته بودم و بین بافته هاش، شکوفه ها و برگ هایی که کنده بودم رو گذاشته بودم. خلاصه استایلم بهاری بود. درحالی که توی روستا قدم میزدم، چشمم به یه مغازه افتاد، مغازه ردا فروشی هاگزمید. ولی دلیل اینکه چشمم به اونجا افتاد خود مغازه نبود، گربه ای بود که کنارش نشسته بود و به من نگاه میکرد. وقتی که دیدم بهم نگاه میکنه، لبخند زدم و رفتم سمتش، اون هم اومد به سمت من. رنگش کاملا سفید بود، فقط روی دستاش چند تا لکه ی طلایی و دور یکی از چشماش حنایی بود. بنظر میرسید خیلی کوچیکه، نهایتا دو سه ماهش بود. دور و برم می چرخید و خودش رو می مالید به پاهام. خیلی ذوق کرده بودم. دیدید وقتی یا سگ یا گربه روی دوتا پاش وایمیسته و دستاش رو میذاره روی یه قسمت از بدن شما، مثلا پاهاتون؟ وقتی که نوشتم تا نوازشش کنم دقیقا همین اتفاق افتاد. دیگه داشتم ذوق مرگ میشدم، برای همین بغلش کردم. در حال نوازش کردن گربه بودم که صدای قطار هاگوارتز اومد. فهمیدم که تا نیم ساعت دیگه میخواد حرکت کنه.
بچه گربه رو روی زمین گذاشتم و بهش گفتم:《خانوم کوچولو، من دیگه باید برم. حتما مواظب خودت باش.》بعدش برای آخرین بار زیر گلوش رو نوازش کردم و رفتم، ولی انکار اون نمیخواست که برم. هرجا میرفتم دنبالم میومد، اگه میدویدم اون هم میدوید. بهش گفتم:《دوست داری با من بیای و با من زندگی کنی؟》اون چشماشو بست و یه میو کرد، فهمیدم که این از روی رضایتشه. وقتی نشستم که دوباره بغلش کنم، دوباره همونجوری روی دوتا پاهاش ایستاد تا سریعتر بیاد تو بغلم:) خیلی خر ذوق شده بودممممم! تو بغلم بعصی وقتا انگشتم رو لیس میزد🥹 چون هنوز نیسم ساعت وقت داشتم و وسایلم توی کوپه م بود، تصمیم گرفتم یکم گربه م رو بشورم تا تمیز بشه. بلد بودم چطوری گربه ها رو بشورم تا اذیت نشن چون قبلاً دختر داییم بهم یاد داده بود. اون یه دامپزشکه. توی یه تشت یکم آب ریختم و یه بطری آب معدنی رو هم آوردم. گربه کوچولوم که حالا اسمش مینی بود رو گذاشتم توی تشت. دقت کنید که آب خیلی کم بود،در حدی که فقط تا نصف پاهاش میومد. با بطری آب معدنی روی همه ی قسمت های بدنش، بجز سرش رو شستم و بعد همین پروسه رو با صابون تکرار کردم. روی صورتش هم قطره قروه آب میریختم، یا اینکه به انگشتم آب میزدم و باهاش صورتش رو خیس میکردم، ولی از صابون استفاده نکردم. در نهایت وقتی حموم کردنش تموم شد با یه حوله پیچیدمش و توی بغلم نگهش داشتم. همینجوری تا توی قطار رفتیم. دیگه داشت حرکت میکرد. توی کوپه ی من تیلی هم بود. وقتی که مینی رو دید حسابی ذوق کرد و شروع کرد به نوازشش. حدود ساعت ۳ قطار دیگه حرکت کرد. وسطای راه بودیم که مینی کاملا خشک شد و شروع کرد به راه رفتن توی کوپه. بعد از چند ساعت هم که رسیدیم به لندن و رفتیم خونه هامون. مادرم، پدرم و اندی حسابی از مینی و پنی (جغدم) خوششون اومده بود و بهم اجازه دادن که نگهشون دارم. امیدوارم این تابستون رو بدون نگرانی بگذرونم. نکته:آلات توی تایم داستان تابستونه و اگر پارتی راجع به تابستون باشه احتمالا به زمان حال نوشته میشه.
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند: هنوز مشخص نیست که قسمت بعدی شرح تابستون بچه ها باشه یا سال تحصیلی جدیدشون توی هاگوارتز، ولی هرچی که باشه بهرحال سورپرایزههههه._. حیحییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارتتت بعدییییییی
هروقت بتونم میسازم🤍
میسی