جادویی p4

شیرین: اگه خواستی من خوشحال میشم که همراهم بیای😄. با خوشحالی رفت که آماده شه، هنوز متعجب بودم! نوشته م رو خیلی تند از اول تا آخر خوندم، یه برگه جدید باز کردم.«شاید زندگی اونقدرا هم بد نباشه!» لپ تاپ رو خاموش کردم و یه هودی نازک گلبهی که تا بالای زانوم بود پوشیدم... در رو پشت سرم بستم، شبنا نگاهی به خیابون کرد. شبنا: با تاکسی بریم؟ شیرین: دو خیابون اونور تره! شبنا: خب؟ شیرین: خب که پیاده بریم😐

با بی میلی دنبالم راه افتاد، چند قدم نرفته بودیم که شروع به غر زدن کرد، شبنا: بابا من خسته شدم. خندیدم. شیرین: تنبلی دیگه! از بس که هی میشینی پای بازی های کامپیوتر!. چیزی نگفت، چند قدم دیگه رفتیم که گوشیشو روشن کرد، شبنا: هندزفری آوردی؟ وایسادم کوله پشتیم رو از جلوم گرفتم، شیرین: شانس بیاری داشته باشم! زیپش رو باز کردم و هدفونم رو بیرون آوردم و سمتش گرفتم، شبنا: اینکه بنفش جیغه!😐. شیرین: ببخشید که واست آبی نگرفتم! سمت کوله گرفتمش . شیرین: اصلا نمیدم بهت، شبنا: ببخشید ببخشید بده،

ازم گرفتش و گذاشت روی گوشش و دوباره راه افتادیم، اینجوری حداقل غر نمیزد. جلوی ساختمان نمایشگاه وایسادم، شیرین: همینجاس. که دیدم شبنا واینستاد، دویدم دنبالش، به نیم متریش که رسیدم صدای آهنگ خشنش رو شنیدم، انقدر که صداش رو بلند کرده بود، زدم روی شونش. هدفون رو پایین آورد. شبنا: چی؟ شیرین: صداشو کم کن گوشات از بین نره، همینجاست. رفتیم بالا و لیست چندتا کتابی که میخواستم رو از دفترچه یادداشت گوشیم در آوردم، داشتم بین کتابا دنبالشون میگشتم، شبنا: شیرین من میرم اونور. شیرین: باشه، مراقب باش.

کتابارو پیدا کردم، شدن هفت تا، زنگ زدم به شبنا، شیرین: کجایی بیام پیشت، شبنا: هیچی دیگه من دارم میام پیش صندوق بیا اونجا، خداحافظی و قطع کردم، رفتم و پیش صندوق وایسادم و کتابارو گذاشتم روی میز، چند دقیقه ای وایسادم که شبنا پیداش شد، کلی کتاب دستش بود. حداقل پونزده بیست تا میشدن، شیرین: تو که کتاب خون نبودی🙄شبنا: خب ازین به بعد میخوام بخونم😁. کتابارو گذاشت پیش کتابای من. شبنا: جدا حسابشون کنید! ـ کتابای شما میشه 360، و کتابای شما 749. کارتم رو سمتش گرفتم، شبنا با قیافه مظلوم نگاهم کرد، فهمیدم پول کم داره، شیرین: چیه؟😂(بقیش رو میزارم تو نتیجه)