
اینم از پارت دومممممممم🥺🥺🍭
با باز شدن در حرف نیلا نصفه موند، سرمو به طرف در چرخوندم و یه پسرک با موهایی که تو صورتش ریخته بود دیدم، چقدر آشنا بود! اوه آره، شبیه همونیه که دیشب دیدم، یا شایدم خودشه! نیلا از کنارم بلند شد، و همینجور که داشت از اتاق میرفت بیرون گفت: =این داداشمه، یخورده باهاش صحبت کنی حالت بهتر میشه. و بعد از یه لبخند، در و بستو رفت. پسرک روی تخت کنارم نشست، دستامو گرفت و گفت: +هی، تو حالت خوبه؟ کمی صدامو صاف کردم و گفتم: _آره من حالم خوبه. +مطمئن؟ یخورده توی اون شرایط معذب بودم پس خیلی آروم گفتم: _من خوبم، چیزی نیست، ممنون. +حالت تهوع، سردرد، دل درد، هیچی نداری؟! _نه...خوبم. +اسمت چیه؟ با تعجب سرمو آوردم بالا و بهش خیره شدم، الان اون ازم اسم خواست؟ باورم نمیشه، آخه کسی تا حالا ازم اسممو نپرسیده بود، همه منو احمق صدا میزدن! +چیشد؟ با تعجب گفتم: _چی چیشد؟
+چرا اسمتو نمیگی؟ _آها اون، ببخشید، آخه تا حالا کسی ازم اسممو نپرسیده بود. +چی؟ چرا؟ _داستانش طولانیه....خب ولش کن، اسمم ا/تست. +منم جونگ کوکم. جونگ کوک، اسم قشنگی داره، در واقع میشه گفت بهترین اسمی بود که تا حالا شنیدم، هر چی که بود بهتر از اسم مزخرف خانم یون بود! جونگ کوک سکوت رو شکست و گفت: +گشنته درسته؟ چی میخوری؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: _ببخشید، ولی من باید برم، همینجوریش کلی باعث زحمت شدم. جونگ کوک خندید و گفت: +از کی تاحالا عضو یه خانواده از خانوادش میره؟ چشام درشت شد، منظورش چیه؟ _منظورت چیه؟ جونگ کوک لبخند کیوتی زد و گفت: +جریانو برای مامان و بابام توضیح دادم، وقتی هم که خواب بودی اومدن دیدنت، گفتن نمیزارن بری و باید از این به بعد با ما زندگی کنی. این چی میگه؟ نه من نمیتونم اینجا بمونم، باید برم! هول شدم و گفتم: _نه...نه، من باید برم، نمیتونم اینجا بمونم، همینجوریش کیفمو
از دست دادم که... +منظورت همون کیف قهوه ای رنگه؟ اون توی ماشینمه، الان برات میارم. این کیف منو کی با خودش آورد؟ عجیب و غریبه ها! جونگ کوک بعد از گذشت چند دقیقه با کیفم اومد و داد بهم، کاملا چکش کردم، خداروشکر همه وسایلم توش بود. +خب، کیف و وسایلتم که اینجاست، دیگه؟ _اما... +اما و اگر نداریم، تو از این به بعد عضو خانواده جئونی، خوش اومدی! و بعد محکم بغلم کرد، دیگه واقعا داشتم شاخ درمیاوردم، این پسره چرا اینجوری میکنه، منو بغلم میکنه؟؟ خانوادمم منو بغل نکرده بودن! جونگ کوک منو از بغلش بیرون آورد و چند بار سرفه کرد، بعد گفت: +ببخشید، یه لحظه جو گیر شدم. لبخندی زدمو گفتم: _اشکالی نداره. +خب، حالا باید بریم پیش مامان و بابا. _چی؟ دیگه نذاشت حرفی بزنم، سریع دستمو کشید و منو از اتاق خارج کرد، وسط راه متوقفش کردم و گفتم: _هی صبر کن. +چرا؟
_من لباسم مناسب نیست. جونگ کوک یخورده به لباسام خیره شد و بعد گفت: +اینکه خوبه که! _لباس کهنه و پاره پاره لباس خوبیه؟ +خب... _پس بزار برم لباسامو عوض کنم بعد با هم بریم. =بیا من بهت لباس بدم. هر دو به طرف نیلا که کنارمون ایستاده بود برگشتیم. نیلا با لبخند دستمو گرفت و گفت: =من کلی لباس خوشگل دارم که بهت بدم. _ولی... =اینقدر مخالفت نکن دیگه، تازه باید یه دوشم بگیری عین دسته گل بشی، مثلا جای خواهرمیا! جای خواهرشم؟ من کی جای خواهرشو گرفتم و خبر ندارم، اصلا اینجا چه خبره؟ چرا یه همچین تصمیمی گرفتن؟ نیلا منو به زور به اتاقش برد و وادارم کرد دوش بگیرم، بعد از دوش گرفتن یه دست هودی و شلوار نارنجی بهم داد که بپوشم، موهامم خودش خشک کرد و حالت داد، و بعد، با هم به حال رفتیم. وقتی رسیدیم، یه خانم و آقای مسن رو دیدم که پیش جونگ کوک نشسته بودن و داشتن با هم صحبت میکردن، ظاهرا پدر و مادرش بودن. جونگ کوک متوجه من میشه و میگه: +عه، ا/ت اومدی؟
و همین جمله باعث شد تا اون خانم و آقای مسن برگردن سمتم و بهم نگاه کنن، منم دست پاچه میشم و درحالیکه داشتم تعظیم میکردم خیلی سریع گفتم: _سلام خانم و آقای....اممم جئون! پدر و مادر جونگ کوک لبخندی زدن و بهم سلام کردن، و اشاره کردن که پیششون بشینم، منم آروم رفتم کنارشونو نشستم. اون خانم مسن که مادر جونگ کوک بود با مهربونی گفت:(علامت مادر جونگ کوک٪ علامت پدر جونگ کوک~) ٪سلام قشنگم، خوبی؟؟ _سلام خانم جئون...ب...بله، خوبم. ٪اوه اینقدر خجالتی نباش، راحت باش، بهم بگو سارا. _بله چشم. و بعد اون آقای مسن که پدر جونگ کوک بود گفت: ~سلام دخترم، حالت بهتره؟ _سلام آقای جئون، بله بهترم، ممنون. ~با منم راحت باش دخترم، میتونی بهم بگی بابا یا هوان، فرقی نداره. _چشم. بعد از یخورده سکوت، نیلا گفت: =نمیخوای از خودت چیزی بگی؟ به نیلا خیره شدم و گفتم: _چی بگم؟ =دوست داریم راجب به گذشتت بدونیم تا بتونیم بهت کمک کنیم.
_آها اون، باشه. ~البته اگه دوست داری و میتونی دخترم، اگر نه اصراری نیست. _نه نه میتونم، اتفاقا برام بهتره، خالی میشم. و، شروع کردم به تعریف کردن: _ خانوادم توی شیش سالگی من رو طرد کردن و به یه مرد بد اخلاق و چاق سپردن، اون منو به مدرسه فرستاد و حتی گذاشت به رشته مورد علاقم برم اما به این شرط که هر روز منو کتک بزنه و بهم کم غذا بده، منم مجبور بودم قبول کنم، وقتی بیست و دو سالم بود اون آقای چاق و بداخلاق میمیره و دختراش منو مقصر میدونن و منو از اونجا بیرون میکنن، بعد به یه رستوران میرم تا کار کنم اما فقط یه سال اونجا موندم، بعدش یه خانم به اسم یون منو به آموزشگاه موسیقیش برد تا هم آهنگسازی رو یاد بگیرم، و چون پول کافی برای پرداخت هزینه ها نداشتم،مجبورم کرد در قبال زندگی و آموزش، کارای نظافت رو به عهده بگیرم، و هر سال که میگذشت، کارای بیشتر و سخت تری بهم میداد، تا اینکه همین دیشب، منو بیرون کرد، و اینجوری شد که...پسرتون منو پیدا کرد. تمام این صحبتارو در حالی که دستام مشت شده بود و آروم اشک میریختم میگفتم، خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم اما نتونستم، اگه اینکارو نمیکردم، از شدت بغض خفه میشدم. نیلا اومد پیشم نشست و کمی شونه هامو ماساژ داد، منم اشکامو پاک کردم و با لبخند بهشون خیره شدم. مادر جونگ کوک گفت:
٪دخترم، من خیلی ازت خوشم اومده و واقعا دوست دارم، دلم میخواد مثل دخترم باشی و پیش خودمون زندگی کنی، قبول میکنی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: _خانم جئون، من خیلی دوست دارم پیش همچین خانواده مهربونی باشم، اما واقعا نمیتونم، من...براتون مزاحمت ایجاد میکنم. ٪این چه حرفیه دخترم، مزاحم چیه، دیگه این حرفو نزنیا...نه، شما از این به بعد اینجا پیش ما میمونی خب؟ خلاصه، با اصرارای مکرر بقیه، مجبور شدم قبول کنم پیششون بمونم. نمیدونم چرا، ولی برای اولین بار توی دنیا، احساس آرامش میکردم، و واقعا عاشق این حس بودم. من با نیلا هم اتاقی شده بودم و با بقیه هم صمیمی شده بودم، دیگه خانم و آقای جئون رو مامان و بابا صدا میزدم، چون واقعا مثل پدر و مادر واقعیم بودن. جونگ کوکم که...از برادرمم بیشتر دوسش داشتم، حسی که بهش داشتم، یه حس عجیب و نا آشنا بود و خیلی فراتر از دوست داشتن ساده بود. خیلی سعی میکردم بفهمم این دوست داشتن عجیب چیه اما موق نمیشدم، ولی خب واقعا خوب بود، خیلی خوب بود!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییی
مرسی جیگر🧡
😘
اسم مادر کوک سارا هست 😂😂
آره😂
عالی ❤❤
🥺🥺🥺🍭
نااایسسسس
مرسی عزیزم
میشه پارت بعد و سریع تر بزاری دارم جر می خورم
چشم😂💕
چرا داری جر میخوری؟😂
از فضولی
به به😂
چشم، امروز راس ساعت سه بعد از ظهر میزارم، حتما بیا ببین💜
ایول