
ناظر چیز بدی نداره منتشر کن شخصی هم نشه
همونطور که داشتم سوپ میخوردم یه نگاه زیر چشمی به کوک انداختم...میگم خوبه امتحاناتم تموم شده وگرنه نمیدونستم باید چیکار کنم..._تو الآنم امتحانات رو ول نمیکنی؟😐واقعا چطوری این همه درس خوندن رو دوست داری این برام سواله...+خب هرکسی سلیقه ای داره...کوک چیزی نگفت بعد چند ثانیه سکوت گفتم:بنظرت قبول میشم؟...._بله مطمئنم قبول میشی....ی لبخند زدم و مشغول خوردن سوپ شدم..._خوشمزس؟...+خب بخاطر بیماری چشایی ندارم اما مطمئنم خوشمزست از اونجایی که چندبار درست کردی و جینم ازت تعریف کرد...._اما نه به اندازه اون...+اوهوم خودشم گفت🙂😂_اما خب آشپزی رو دوست دارم...+خوشبحال همسر آیندت🙂....لبخندش محو شد و سرش رو دوباره انداخت داخل گوشی...بعد چند دقیقه سکوت گفتم:چیداره؟ _چی چی داره؟...+اون تو چیداره ک همش سرت توشه؟..._مگه فضولی؟...+شاید...._با دوست دخترم حرف میزنم😊...+چ...چ..ی م...مگه تو دوست دختر داشتی؟...._اره خیلیم دوسش دارم...+خب پس چرا تا الان چیزی درموردش...._ناراحت نباش دوست دختری ندارم😉....+وا بمن چه چرا من باید ناراحت بشم فقط تعجب کردم😐😒... چندساعت گذشت ساعت هفت غروب بود صدای درو شنیدم فک کنم پسرا باشن آره خودشونن صداشونو میشنیدم از اتاق بیرون رفتم حالمو پرسیدن فکر نمیکردم اینقدر نگرانم باشن اما..اما تهیونگ فقط منو نگاه کرد و رفت داخل اتاقش چش شده؟...جیمین:چیزی نیست فقط یکم خستس🙂...+آها باشه..... دوساعت گذشت حالم خیلی بهتر شده بود...تق تق تق...بیا داخل...جیمین دسته درو باز کرد و اومد داخل..جیمین:ا/ت؟...+بله؟...جیمین:من و جونگ کوک و تهیونگ میخوایم بریم بیرون میای باهامون؟...+کجا میرید؟...جیمین:اممم خب میریم کلوپ بازی خواستم بهت بگم که بیای البته خواست همه مونه اینطوری هم حالت بهتر میشه قبول میکنی؟...+اره حتما...حاضر شدم بخاطر زمستون یه پالتو پوشیدم موهامو باز گذاشتم وشال گردن و کلاهمو سرم کردم یه ماسکم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم اولین نفر تهیونگ رو تو پذیرایی دیدم دویدم سمتش..+هیییی ته ته خوبییییی...تهیونگ:مرسی خوبم تو؟🤨...+اممم من خوب نیستم خب.... تهیونگ: داروهاتو سروقت بخوری خوب میشی...از این همه تفاوت تهیونگ تعجب کردم با حالت پوکر سرمو انداختم پایین گفتم:نه خب بخاطر اون ناراحت نیستم...تهیونگ:نمیفهمم منظورتو😐...+بخاطر این ناراحتم چون...اممم چون احساس میکنم ازم ناراحتی بعد یه طور مظلوم نگاش کردم هووممم؟...یه پوزخند زد اومدی چیزی بگه که جونگ کوک و جیمین از اتاق بیرون اومدن
سوار ماشین شدیم جیمین رانندگی میکرد جونگ کوک کنارش نشسته بود و منو تهیونگ صندلی آخر نشسته بودیم تا آخر راه به تهیونگ نگاه کردم اما اون هر دفعه سرشو سمت پنجره میچرخوند واقعا نمیفهمم چشه...بالاخره سکوت رو شکستم:تهیونگ بقیه چرا نیومدن؟...همونطور که به پنجره نگاه میکرد گفت: خسته بودن کار داشتن...+خب خسته بودن یا کار داشتن؟😐....تهیونگ:هم خسته بودن هم کار داشتن...+😐.....دیدم جیمین داره تو آینه کمکی ماشین یه طوری به تهیونگ نگاه میکنه سرمو برگردوندم تهیونگم همینطوری به جیمین نگاه میکرد...تا آخر راه چیزی نگفتم رسیدیم وارد کلوپ بازی شدیم جونگ کوک پرید سمت گیم بازی....+این چرا همچین کرد😐...جیمین خندید و گفت: جونگ کوک دست خودش نیست وقتی گیم میبینه نمیتونه خودشو کنترول کنه😂...خندم گرفت دیدم تهیونگ داره منو نگاه میکنه تا باهاش چشم تو چشم شدم چشمشو دزدید و به یه جای دیگه خیره شد جیمین:ا/ت چه آبمیوه ای میخوری؟ +اممم خب....تهیونگ:اب پرتقال...با تعجب به تهیونگ نگاه کردم اونم از حرف خودش تعجب کرد...تهیونگ:نه خب چیزه من همینطوری گفتم چون آب پرتقال دوست داری وگرنه ...+آ...آره خب آب پرتقال میخورم....اون شب تموم شد و برگشتیم من به این فکر میکردم چرا یهویی تهیونگ اینقدر تغییر کرده؟ چرا اینقدر عجیب رفتار میکنه و چرا اینقدر سرد شده؟ با فکر کردن به این موضوع نفهمیدم کی خوابم برد....
دو هفته گذشت با عجله کلید رو داخل در خونه انداختم و مثل میگ میگ دویدم سمت اتاق جونگ کوک هم همونطور دنبال من میدوید دیگه واقعا صبرم داشت لبریز میشد سریع کامپیوترو روشن کردم و وارد لیست قبولی های دانشگاه شدم از استرس بدنم میلرزید با جونگ کوک دنبال اسم خودم میگشتم ..+ده دوازده هشت نه چهارده هفده بیست و دو اهههه لعنتی پس کجاست چرا پیداش نمیکنم نکنه قبول نشدممم😭...جونگ کوک:اینجااااا اینجاست واییی دختر رتبه اول...با دیدن اسمم شماره اول سرجام میخکوب شدم باورم نمیشههه چند ثانیه تو شوک بودم..._من که بهت گفتم از پسش بر نزاشتم حرفشو ادامه بده یه جیغ بلند کشیدم و خودمو انداختم بغل جونگ کوک از خوشحالی نمیدونستم دارم چیکار میکنم اون بیچاره هم از کار من تعجب کرد و دیگه ادامه حرفشو نگفت...از زبون جونگ کوک:خوشحال بودم که این همه تلاشش بالاخره نتیجه داد از خوشحالی خودشو انداخت تو بغلم خیلی تعجب کردم بعدش قلبم تند تند میزد نمیدونم این چه حسیه همون حسیه که اون روز جلوی پدرش بهش داشتم و دوباره این یعنی چی؟؟دلم میخواست تا آخر تو بغلم بمونه بعد چند ثانیه خودشو ازم جدا کرد...+خب چیزه معذرت میخوام من یهو جوگیر نزاشت حرفمو ادامه بدم بغلم کرد....+از تعجب چشمام😳اینجوری شده بود بهتر بگم آخر تعجب بودم..نمیدونم چرا قلبم تند تند میزد دوست داشتم همینجوری تو بغلش بمونم این واقعا جونگ کوک بود؟؟ بعد از چند ثانیه منو از بغلش جدا کرد یه دست کشید داخل موهاش و ی پوفی درکرد منکه بهت گفتم از پسش برمیای این همه استرس بی خودی به خودت دادی...+یه لبخند زدم... گوشی جونگ کوک زنگ خورد فکر کنم نامجون بود جواب داد گفت الان برمیگردیم....تازه یادم اومد با پسرا رفته بودیم رستوران و وقتی یادم اومد اسامی قبولی اومده مثل جنزده ها بدون خداحافظی دویدم اینجا...با به یاد آوردنش خندم گرفت نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر خنده جونگ کوک هم از خنده من خندش گرفت و اونم خندید میتونم قیافه اون لحظه مو تصور کنم حتی محلت ندادم باهم بیایم سر میز کامپیوتر من دنبال کامپیوتر میدویدم اونم دنبال من😂🤦🏻♀️
رفتیم وارد رستوران شدیم و ی قسمتی که مخصوص رزرو کرده بودن که رفت و آمد نبود و کسی نمیدید که اعضای بی تی اس اونجان رفتیم و خبر قبولی مو به همه شون گفتم...شوگا:واااوووو مبارکه...تهیونگ:مبارکه پرتقال گفتم که از پسش برمیای ..وقتی بهم گفت پرتقال از حرفش خوشحال شدم بهم ی لبخند زد...جیهوپ:عالیه شب باید تو مهمونمون کنی... نامجون:الحق که درسخونی و نتیجه شو گرفتی...جیمین:آره دیگه رفیق خودمه پس میخواستی چیزی جز این باشه؟جین:یااااااا من فکر میکردم جن گرفتتت همچین مثل جت پریدی غذا تو دهنمون ماسید حتی به جونگ کوک بدبخت محلت برداشتن پالتوشو ندادی تو رستوران جا گذاشت....برگشتم به میز جونگ کوک نگاه کردم پالتوش رو صندلی جامونده بود خودمم الان فهمیدم پالتوشو نیاورده!همه اعضا شروع کردن به خندیدن جونگ کوک بیشتر لبخند میزد تا اینکه بخنده..اون روز به خوبی و خوشی گذشت به جی هوپ قول دادم که شام مهمونشون کنم و قبول کردم امروز حالم خیلی خوب بود هم اینکه مدرک پزشکی مو گرفتم و هم اینکه تهیونگ امروز باهم سرد حرف نزد این خوبه....چند روز گذشت و امروز باید میرفتم بیمارستان کارمو شروع کنم خیلی اسرار کردن که باهام بیان اما من قبول نکردم ممکن بود ی نفر اونا رو ببینه پس خودم تنها اومدم بیمارستان🙂...جلوی در بیمارستان وایسادم خیلی خوشگل بود یکی از بهترین بیمارستانهای کره هست مگه میشه خوشگل نباشه؟چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم پس از این به بعد قراره اینجا کار کنم خونه دومم واو دل تو دلم نیست رفتم داخل بهم خوش آمد گویی گفتن بهم یه روپوش پزشکی دادن روی روپوشم نوشته شده بود دکتر جانگ دلتودلم نبود این عالیع هیچی بهتر از این نیست که بعد مدتهاسختی به هدفی که داری برسی اما این هنوز اول راهه خیلی مونده تا یکی از بهترین پزشکای کره بشم تو افکار خودم بودم که یکی از پشت سر گفت:ا/ت؟؟؟ا/ت خودتییی؟؟؟ برگشتم باور نمیشد اون.... اون....(برو نتیجه)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خب ببخشید دوستان من نتیجه یه متنی رو گذاشتم نمیدونم چرا تستچی منتشر نکرد...گفتم که ببخشید داستان رو دیر گذاشتم و اینکه امتحانات شروع شده زیاد وقت نمیکنم واسه امتحانات بیام تستچی سعی میکنم پارت ششم رو زودتر بزارم امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه:)💜 تا اینجا اومدی لایک و کامنت یادت نره کیوت💜
لعنتی بزار دیگه پارت بعدی رو 😍😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️💜💜💜💜💜👏👏👏👏👏
یاع اون کی بودددددد😂
یکی بود🙂😂
واقعا داستانت خیلی زیباست😍😍😍😍😍
مرسی قشنگم♡^-^♡
عالی ❤❤👌👌
تنکص♡^-^♡
عالیه عالیههه
همین دیگه،
چون همه حرفامو گفتم و هر تعریفی بود ازت کردم دیگه چی بگم
بلاگرم😂
دنبال فیکای درست حسابی میگردم😆
مرسی😂💜
عالیییییی
تنک لاوم💜
مثل همیشه عالی بود😍
پارت بعدی🥰
مرسی ازت💜
عالیههههه
مررسی♡
پارتبعد
قبولنیستانقدرخوببنویسی
مررسییی عزیزمممم♡^-^♡
سعی میکنم زودتر بزارم♡