
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشر شه🙏🏻💐
اشک داخل چشماش جمع شده بود.. سرم رو بالا کردم.ادرین و ژاکلین هردو لبخند ميزدند گفتم:ولي الییس خانم چي؟ اقاگابریل گفت:بهتره غ.يب.ت نکنيم..حتما اون بهترين عرو.س براي امیلی نبوده. ادرین جعبه رو از بابا گرفت و به سمتم باز کرد..يک انگشتر خوشگل که فکر ميکنم طلاي سفيد بود ميدرخشيد...ظريف ولي زيبا بود..درش اوردم و گفتم:دستم کنم؟ ژاکلین گفت:دستت کن ولي زود دربيار که اين الییس ح.سو.د ببينه ازت ميگيره. اقا گابریل نام ژاکلین رو ت.ح.کم گفت و ژاکلین ساکت شد ادام اينا اومدن..وقتي فهميدم براي چي اومدن ميخواستم بک.شم.ش.ون..براي تعيين ار.ث اومده بودند که اقا گابریل به ز.و.رمجبورش کرد که برگرده خونشون.دعوا شده بود و من تمام اين مدت داخل اتاق بودم اين ديگه واقعا خصو.صي بود... داخل اتاق بودم و داشتم با جولیکا اس ام میدادم و حال رز رو ميپرسيدم.جولیکا ميگفت دکترا فعلا حرفي نميزنن و احتمال ز.ن.ده بودنش رو خيلي کم ميدن..جولیکا ميگفت جیم پيشش هست و نميتونه زود زود جواب بده ولي من حوصلم سر رفته بود و دو.ست داشتم با کسي صحبت کنم...توي دفترچه تلفنم دنبال کسي بودم که خبرايي که داخل پاریس اتفاق افتاده رو بهم بده..اگه ميخواستم به مامان زنگ بزنم که همون اول ک.ل.ه من رو مي.کند و ميگفت چرا تو اتاقي..چرا اِ.لي چرا بِل.ي..پس از خي.ر مامان گذاشتم..باباهم احتمالا بايد خواب باشه چون ساعت 11شب بود...مارسل هم حو.صله مس.خ.ره بازياشو نداشتم...داشتم به حروف پاياني ميرسيدم...که چشمم افتاد به کسي که تازه عضو خونواده 4نفرمون شده...لیا. براش پيام دادم:(بيداري زنگ بزنم؟) چند دقيقه گذشت که تلفنم زنگ خورد. من:الو لیا:سلام مری خانم. _سلام خوبي؟ لیا:نخيرم. با لحن پ.را.س.تر.س.ي گفتم:چرا؟ لیا:کدوم عروس ک.ل.ه ش.قي چند روز قبل عرو.سيش پا ميشه بره مسافرت.
خنديدم و گفتم:يه عرو.س خود شيرين ميره پيش مادرشو.هرش. لیا:حا.ل.شون چطوره؟ _چطوري ميخواي باشه؟ لیا:الهي بگردم. _نيازي نيست تو بگردي چه خبر؟ لیا:سلامتي. _کو.فت لباس خریدین؟ لیا کمي مکث کرد و گفت:گرفتیم... ح.ل.ق.ه و ایناهم خریدیم _ساکت لی. لیا:خلاصه اينکه همه چي اماده است تو چي کار کردي؟ _لباسامون رو گرفتيم ولي هنوز طلا اينا نخريديم...اينا را بخريم يکم خر.ت و پر.ت ميمونه که احتمالا فردا ميخريم.. لیا گفت:کي برميگردين؟ _نميدونم هنوز راجع بهش با ادرین حرف نزدم.شايد 2يا 3روز ديگه.. همون موقع در اتاق باز شد و ادرین اومد داخل ...نگا.هي به من که داشتم با تلفن حرف ميزدم کرد و بدون حرفي خودش رو روي تخت انداخت..زير چشمي نگا.هش کردم و گفتم:لیا کاري نداري؟ _نه خوش بگذره. _مرسي خداحافظ. _خدافظ. اين و گفت و گوشي رو قطع کرد...موبايل را انداختم کناري و رفتم لبه تخت نشستم و گفتم:چي شد؟ ادرین:رفتن.. _بابات خيلي عصبانين؟ ادرین چشماشو بست و گفت:بيشتر از خيلي. گفتم:فردا بريم خريد. غ.ل.ط.ي زد و روي شکمش خوابيد و گفت:بريم فقط همون برق را خاموش کن لطفا. از جا بلند شدم و برق را خاموش کردم *.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.* غ.ل.ط.ي زدم و سريع از جام بلند شدم..ادرین هنوز خوابيده بود..از روي تخت بلند شدم ..دستو صورتم رو شستم و موهام رو شونه زدم و از اتاق خارج شدم..صدا از اتاق ژاکلین ميومد به در اتاقش رفتم و در زدم. ژاکلین بلند گفت:کيه؟ _منم. _بيا تو بابا. درو باز کردم..ژاکلین گفت:تو که ديگه در زدن نميخواي. دختر کناري ژاکلین که جسیکا بود از جا بلند شد و با لبخند گفت:سلام هنوز ب.ه.ت زده نگا.ه ميکردم که جسیکا جلو اومد و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:خوبي؟ دستشو فشردم و گفتم:سلام. جسیکا با لحن گرم و مهربوني گفت: خوش اومدي! عوض شده بود..خيلي عوض شده بود. ژاکلین جلو اومد و گفت:جسیکا نميخواي خبر خوبتو به مرینت هم بدي؟
نگا.هم بين جسیکا و ژاکلین ميچرخيد..چه خبر خوبي ميتونست باشه. جسیکا گفت:خب چي بگم؟حالا هنوز قطعي نيست. ژاکلین خودشو روي صندلي که اون کنار بود انداخت و روبه من گفت:خانم داره عر.وس ميشه! جسیکا داشت عر.وس ميشد..با خوشحالي زل زدم بهش ..باورم نميشد..وايي اين خيلي خبر خوبي بود..روبه جسیکا گفتم:واقعا؟ با سر حرف ژاکلین رو تائید کرد.ناخوداگاه بو.سه اي بر گو.نه جسیکا زدم..گفتم:حالا اقا دوماد چيکارن؟ ژاکلین گفت:نمايشگاه ماشين دارن روبه جسیکا گفتم:واقعا مبارکه. جسیکا :ممنون. ژاکلین:ديدي مرینت همه عرو.س شدن غير من. و مثلا شروع کرد به گريه کردن.. به تقه اي که به در خورد..همه به در نگاه کرديم..در باز شد..نگاه ها به اون سمت چرخيد..ادرین با صورتي خواب الود داخل اومد...جسیکا تند و بلند سلام کرد. ادرین نگا.هي بهش کرد و گفت:سلام..اينجا چيکار ميکني؟ من با شو.ق گفتم:داره عروس ميشه. ادرین با نابا.وري به جسیکا نگاه کرد و گفت:شوخي ميکني؟اخه کي مياد جسیکا رو بگي.ره. جسیکا اخم بامزه اي کرد و گفت:همه. همه باهم رفتيم بيمارستان و بعدش خريد ط.لا. اينبار جسیکا هم همراهمون بود. وارد ط.لا فروشي شديم..ادرین که انگار مغازه دار رو ميشناخت رفت جلو ودست داد مغازه دار:چه عجب اقا ادرین از اين طرفا. ادرین خنده اي کرد و گفت:اومديم حل.قه بخريم فروشنده:براي کي به سلامتي. ادرین نگا.هي به من کرد و گفت:براي خودم و هم.سرم. مرد نگاهي به من کرد که يکدفعگي ژاکلین رفت جلو و گفت: اِ شمایین اقا اسمیت؟ مرد سري تکون داد و گفت:سلام ژاکلین خانم. _سلام خوبيد؟خواهرتون خوبن؟ اسمیت نگا.هي به ادریت کرد و گفت:بله خوبن. جسیکا نزديک ژاکلین شد و اروم گفت:اين کيه؟ ژاکلین يک قدم از جسیکا فاصله گرفت و با صداي بلند گفت:قرار بود ايشون الان برادر ز.ن اقا ادرین باشن ولي قسمت نشد.
همه زدن زير خنده نگا.هم بين ادرین و ژاکلین و اسمیت چرخيد...ادرین ميخواست با خواهر اين ازدوا کنه؟ خنده ي م.ص.نو.عي که رول.ب.ام بودمحو شد.ادرین گفت:مری انتخاب کردي؟ حس حساد.ت اش.کاري داشتم..ادرین جلو اومد و گفت:چي شد؟ نگاهي به ويترين کردم و به سرويس ط.لا خوشگلي اشاره کردم..بعد از خريد هم چي براي ناها ر به رستوران رفتيم.ادرین غذا رو سفارش داد و نشست سر ميز ژاکلین و جسیکا رفته بودن دستاشونو بشورن گفتم:خوشگل بود؟ ادرین نگا.هم کرد و گفت:کي؟ _خواهر اقاي اسمیت. ادرین به زو.ر جلوي خندشو گرفت و گفت:خيلي مخصوصا با اون دندوناي م.ص.نو.عي.ش. ا.خ.م کردم و گفتم:يعني چي؟ _خواهر اسمیت 67سالشه اين ژاکلین و اسمیت هي منو مس.خره ميکردن که بيام خواهر اينو بگي.رم. عصبا.ني شدم..من و دست اندا.خته بودن! سريع براي پيشگيري از ضا.يع شدن گفتم:کي برميگرديم پاریس؟ _براي پس فردا بليت گرفتم. ..... نگاهي به موهاي پيچيده شده بالا سرم کردم و بعد به صورت ارايش شده و در عين حال زيبام...ارايش خيلي به صورتم ميومد..از اون گذشته داخل لباسم معرکه شده بودم و ميتونستم باور کنم که خوا.ستني شده بودم.. لیا هنوز کار ناخناش تموم نشده بود ...بهش نگاهي کردم که با ل.ب.خند جوابم را داد..نشستم روي صندلي کناريش و گفتم:لیا من استر.س دارم! خنديد و گفت:براي چي؟ _نميدونم..ح.س ميکنم م.س.خر.م ميکنن. لیا با دست ازادش دستم را گرفت و گفت:دختر عموت قربونت بره استرس نميخواد که براي چي م.س.خ.ر.ت کنن؟ نگا.هم را به چشمايلیا دو.ختم و گفتم:اگه بهم بگن بچه چي؟خيليا تو فاميل 30سالشونه ولي ازدوا نکردن..واي لیا من اصلا نميخوام برم. _اينقدر خجالتي نباش. _از ط.ع.نه هاي کارا ميترسم. لیا با ارامش نگاهم کرد و گفت:تو 21 سالته عز.يز.م. دلم ميخواست گريه کنم . با صداي موبايلم به سمت کيفم رفتم و با ديدن شماره ادرین تماس را وصل کردم. _بله؟!
_سلام عرو.سکم. اي کاش ادرین تااخرش کنارم ميموند و تنهام نميذاشت. _سلام. _کارت تموم شده عز.يز.م؟ _اره.. _من دمِ درم بيام بالا؟ _ادرین ادرین:جا.نم. _ميشه يه چيزي بگم؟ ادرین:خب الان ميام بالا بگو بهم خوشگلم. _نه نميخوام رودر رو بگم. صداي ادرین پر.استر.س شد و گفت:چي شده؟ _هيچي اصلا و.ل.ش کن..بيا بالا. تماس را قطع کردم..چي ميخواستم بهش بگم..بگم از شروع زن.دگي ميتر.سم..اونم حتما دعو.ام ميکرد... با صداي در..ارايشگر با صداي بلندي گفت:عرو.س خانم. بلند شدم و رفتم دمِ در..نگا.هي به ارايشگر کردم و بعد در باز کردم..ادرین جلو اومد و د.س.ت.م.و گر.فت و تور رو از روي صورتم کنار شد..
اونم خيلي خوشگل شده بود..داخل کت و شلوار سفيدش و اون کروات مشکيش داشت ميدرخشيد..دو.ست داشتم بپرم بغ.لش کنم...موهاش خيلي خوشگل شده بود..چشماي سبزش داشت ميدرخشيد. سوار ماشين شديم..ديگه ماشين خوشگلش که گل زده بود از محشر بالا تر زده بود..ارزوي هر دختري بود..يک پسر خوشگل و مهربون و عا.شق و پولدار. لحظه اي از داشتن ادرین به خودم افتخار کردم.. شايد فکر ميکردم ادرین فقط داخل داستاناست..چرا ادرین مثل شاهزاده ها بود..در ماشين رو برام باز ن.گ.ه داشته بود و داشت به من که بهش خي.ره شده بودم نگاه ميکرد.. ولي من چي داشتم؟ نه زيبايي(ای بابا از اول داستان هی میگی قشنگ نیستم😐حداقل الان که دیگه اخرشه بگو قشنگم😐🌼)نه پو.ل..فقط کمي مهربوني و عش.ق که دربرابر اون هيچ بود.. من واقعا براي ادرین لا.يق بودم.؟.ادرین دستم رو گرفت و من رو سوار ماشين کرد.. نشستم..عطر خوبي پيچيده بود داخل ماشين ادرین نشست کنارم دستاش کمي ميلرزيد بهم خي.ره شد و گفت:مری..من باورم نميشه تو رو دا.رم..يعني ما واقعا بهم رسید.یم؟(اره دیگه به کارا که نر¿س¿ی¿دی😑)
خنده رو ل.ب.اش بود...با عش.ق نگا.هم ميکرد...نگا.هش کردم و خواستم که غ.ر نزنم..خواستم منم با عش.ق رفتار کنم...ل.ب.خندي بهش زدم و گفتم:ما تا اخر عمر باهميم مگه نه؟ دست من و گرفت و گفت:اره عزيزم. به سمت اتليه راه افتاديم... ادرین اهنگ رو زياد کرده بود و با خوشحالي میرفت..نگاه خي.ره مردم را روي خودمون اح.سا.س ميکردم..خودمم هم هميشه هروقت ماشين عر.وس ميديدم خي.ره ميشدم. داخل اتليه شديم..شنلم رو دراوردم و به حرفاي عکاس گوش ميکردم و هرجا که ميگفت مينشستيم و عکس ميگرفتيم..خيلي عکس گرفتيم.. بعد از گرفتن عکس ها به سمت باغ رفتيم همه جا گر.ون بود و شلو.غ و ادرین هم به زو.ر اينجا رو گي.ر اورده بود..ساعت 6رسيديم ..سوت و دست و اهنگ فضا رو پر کرده بود و ..رفتيم به سمت جايگاهمون..نگاه هاي خي.ره دخترا روي ادرین ح.س ميکردم..مشکلي نبود تا چند دقيقه ديگه ادربن اسمش داخل شنا.سنا.مم ميرفت..پير.مرد سا.لخورده اي وارد شد و دفتر بزرگي داخل دستش بود..پشت صندلي نشست و نگاهمون کرد.. بعد از شنيدن مقدار مهر.يه ام پیرمرد گفت: عرو.س خانم ایا وک.لیم؟(میدونم تو رسوماتشون نیست😂😂)
نگاهي به همه کردم..به بابا که با لبخند به زمين خي.ره بود..به مامان که يک لبخند واقعي روي ل.ب.ش بود و داشت با عش.ق به من نگا.ه ميکرد..به مارسل نگا.ه کردم که دست لیا را گرفته بود و داشت بدون هيچ چيزي داخل صورتش بهم نگا.ه ميکرد..نگاه.م چرخيد روي مامان بزرگ که روي صندلي نشسته بود کنارش عمو و ز.ن عمو ايستاده بودن..ادریان نيومده بود...خدا روشکر ميکردم به خاطر اين ق.ض.يه! پونه کنار امیلی خانم که روي صندلي چرخدار نشسته بود ايستاده بود و داشت با شي.طنت نگاهم ميکرد.. خاله کیت گوشه اي از سالن با لباس مشکي ايستاده(یه رنگ روسن بپوش عرو.سیه😐) بود..انگارهنوز مر.گ بابا بزرگ براش غير قابل باو.ر بود. کارا یه جا کنار ادرینا وایستاده بود. ادرینا با یه ل.ب خند نگاهم میکرد و کارا با حر.ص ادرینو (😂) نفس عميقي کشيدم...مرد براي بار سوم خوند..نگاهي به جمع کردم و گفتم:بله. تند و سريع بله رو گفتم..ادرین خنديد صداي اهنگ بلند شد..همون موقع همه براي کادو دادن جلو اومدن.. کادوهاي بزرگ و کوچيک و رنگ و وارنگ..عمه براي عروسي اومده بود..همه ميخنديدن و اين خيلي خوب بود..همه مير.ق.صي.دن من و ادرین هم رق.ص.ي.ديم بهترين رق.ص عمرم..بهترين روزهاي عمرم..بهترين دقايق زنديگم داشت انگار سپري ميشد..برزگترا از روي عش.ق و تح.سين نگا.ه ميکردن و اين بهم انرژي ميداد اينکه انتخاب بزرگترا اشتباه نبوده...اينکه من و ادرین به دردهم ميخور.يم ديگه کم کم رقص جمع شد و موقع شام شد...جلومون يک ظرف گذاشتن براي دو نفريمون. ادرین با ل. ب خند نگا.هم کرد و گفت:بخور جو.ن داشته باشي.
چ.پ چ.پ نگا.هش کردم و اون زد زير خنده..يک تيکه من ميخوردم يک تيکه اون ..ميخواست کاراي م.س.خ.ره و لو.س دربياره که من بزارم تو ده.نش و اون بزاره تو ده.نم که گفتم از اينکارا بد.م مياد.. بعد از خوردن شام .. از جابلند شديم و کم کم همه داشتن لباس ها شونو ميپوشيدن..جلوي در فشفه هوا کردن.. ديگه علاوه بر نگ.اه هاي خي.ره دختراي فاميل نگاه دختراي خيابون هم اضافه شده بود.. البته پسرای زيادي هم روي من خي.ره بودن..ادرین که نگا.ه يکيشون رو ديد گفت:بهش بگو نخو.رت يک وقت. نگا.هش کردم و با ل.ب.خند م.س.خ.ر.ه اي گفتم:حوا.سش هست. صداي مارسل باعث شد برگردم به عقب. مارسل:خب عرو.س شنگول و دوماد منگول قراره کجا بريد؟ ادرین:خونه ديگه. مارسل خنديد و گفت:نه ديگه نشد..ما براي عروسي خواهرمون برنامه ريختيم..کل شهر رو دور ميزنيم بعد ميريم خونه. من :اينطوري همه که نميان. مارسل:همه پايَن . خنديدم و سوار ماشين ها شديم..ادرین صداي اهنگ را زياد کرده بود و بوق میزد..قطعا اگه گواهينامه داشتم ميشستم پشت ماشين ولي حيف .
لیا رانندگي ميکرد و مارسل از ماشين اومده بود بيرون (پسره ی خ.ل الان میوفتی😑)و مير.قص.يد..ژاکلین هم از ماشين خودشون اومده بود لبه پنجره نشسته بود(وجی:سوال عجیبیه ولی چجوری؟) و دست ميزد..خلاصه که خيلي شلوغ بود و خيلي هم خوش گذشت...بعد از کمي گشت زدن تو خيابونا برگشتيم خونه..دم در ايستاده بوديم..بابا اومد جلو و با لبخند گفت:ادرین جان..پسرم. اددین نگا.هي به بابا کرد و گفت:بله. بابا:دخترم و ميسپرم دست تو...ميدوني که بچه است.. فوري گفتم:بابا!(نگارش نباش ۴ سال دیگه بزرگی😂) بابا نگا.هم کرد و گفت:چيه؟توقع که نداري درو.غ بگم. سرم رو انداختم پايين. بابا :مواظبشي؟ ادرین:مطمئن باشيد بابا کنار رفت و مامان اومد جلو..داشت گريه ميکرد ولي اروم اروم..گفت:فقط براتون ارزوي خوشبختي ميکنم. ادرین و من اروم زير ل.ب گفتيم:ممنون.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از دست مارسل
عالیه اجی
ســـــلام ✧ღ
کاربر Nika برگشته😃🍭
قراره یه داســـــــــــــتـــــان خفن به اسم 彡彡彡◉༻عــــشــــق بــــــــے نـــــهـــــــایــــــــــــــت༻◉彡彡彡 بنویسه 😃🍭❤🍃
لــــطفا حمـایـــــــت کنید 🙏🏻🙏🏻❤🥰 ══ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ═♬ஜ═ღღ✯✯✯
آجی 3 هفته از خبری نیست حالت خوبه ؟
این اکانتو دنبال کن
اون اکانت ممد تست هارو منتشر نمیکرد آجی
واااااااای زثد باشین برین ح.ج.ل.ه دیگههههههه🥹😂😭
داستانت خیلی قشنگه
ســـــلام ✧ღ
کاربر Nika برگشته😃🍭
قراره یه داســـــــــــــتـــــان خفن به اسم 彡彡彡◉༻عــــشــــق بــــــــے نـــــهـــــــایــــــــــــــت༻◉彡彡彡 بنویسه 😃🍭❤🍃
لــــطفا حمـایـــــــت کنید 🙏🏻🙏🏻❤🥰 ══ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ═♬ஜ═ღღ✯
چشم
عالی بود بالاخره تمومش کردم و رسیدممم😪
ســـــلام ✧ღ
کاربر Nika برگشته😃🍭
قراره یه داســـــــــــــتـــــان خفن به اسم 彡彡彡◉༻عــــشــــق بــــــــے نـــــهـــــــایــــــــــــــت༻◉彡彡彡 بنویسه 😃🍭❤🍃
لــــطفا حمـایـــــــت کنید 🙏🏻🙏🏻❤🥰 ══ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ═♬ஜ═ღღ✯✯✯
سلام اجی جون روزت مبارک 😘💜💜
عالی بود آجی 😍
وای اخجون بالاخره هورااااا😂😂👏🏻👏🏻👏🏻
منظورم ا. زدو. اج مری و ادری بودا😂😅