در ارزوی خوشبختی پارت 7

سلامم ببخشید نبودم راستش اکم پاک شده بود و رمزشو فراموش کرده بودم

خب ادامه داستان...... اینطور که توی دفتر خاطرات یاس خوندم مطمئن نیست که بیگ هیت بود یا نه ولی یک کمپانی بود یاسمین رو برد سمت کمپانی و اونجا رو که دید خیلی شوکه شد واقعا قشنگ بود بهش یک اتاق دادن و اون اونجا میموند

بردنش توی اتاقش تا استراحت کنه بعد از چند دقیقه که روی سخت دراز کشیده بود اون خانم میاد و بهش میگه عزیزم بخواب الان یک د.ک.ت.ر میاد دیدنت و از فردا هم معلمتو میبینی یاسمین خوابید و منتظر دکتر شد دک.ت.ر اومد کلی بهش مهربونی کرد که ن.تر.سه و اروم پاشو معاینه کرد که متوجه یک برجستگی کوچیک شد گفت فردا ببرنش ب..ی..م.ا.ر.س.ت.ان برای ع.م.ل و رفت یاسمین موند با یک حجم بزرگ از سوال گرفت خوابید و صبح شد یکم که گذشت یک نفر اومد بهش گفت من پر.ستا.رتم باید مرا.قب.ت باشم مث مادرتم یهو یاسمین پرید وسط حرفش و گفت مامان من خوب نبود و اون خانم گفت باشه باشه... من باهات خوبم و صبحانشو داد تا بخوره و بهش گفت تا نیم ساعت دیگه رئیس کمپانی ماد تا براش چنتا متن بنویسه

یاسمین قبول کرد و مداد و کاغذ رو اماده گذاشت تا رئیس برسه وقتی پرستار رفت یک مرد وارد شد و خودشو رئیس معرفی کرد و یاس براش چنتا متن نوشت و اون مرد رفت... همین.... یاسمین یکمی خابید و دیگه متوجه هیچی نشد ولی وقتی بیدار شد همه جا تاریک بود و اون از تاریکی می.ت.رس.ید یکم سرو صدا کرد تا بیان کمکش و با ج.یغ.ی که زد یک نفر اومد سراغش یاسمین میگه چون چشماشو بسته بود ندیدش ولی صداش براش اشناست چراغو روشن کرد بغلش کرد و دوباره خوابید