
سلااام چه خبرا چطورین؟ خب بالاخره لایک ها ۶ تا شد و من اینجا پارت ۴ رو مینویسم😊خب دیگه برین بخونین و لذت ببرین بای بای🌸🌸
از خانه بیرون میروم و با تمام سرعتم میدوم! میخواهم به تپه ی ماریلو بروم...جایی که با مامان میرفتم...نزدیک تپه میشوم و الان روی تپه ایستاده ام،به آسمان نگاه میکنم و نجوا میکنم( مامان اینجایی؟) و منتظر اتفاقی میمانم.ناگهان بادی میوزد و برگ های درختان تکان میخورد...روح مادرم است...با صدایی آرام میگویم( سلام مامان) و باد تند تری میوزد..انگار جوابم را میدهد.بعد با خود میگویم: اون که نمیتونه جوابمو بده...پس بهتره برم... بعد راهم را کج میکنم تا از تپه بروم که ناگهان باد مرا به عقب پرت میکند! انگار میخواهد چیزی به من نشان دهد!...
منم اجازه میدهم مرا هدایت کند...من را به طرف درختی میبرد...آن درخت را میشناسم...درختی که زیرش میشستیم.. بعد من میگویم: منظورت چیه؟؟؟ من را به سمت پایین درخت هل میدهد و انگار یجورایی...خاک را نشان میدهد! میگویم: حتما چیزی زیر آن است!! با تمام توانم میکنم و میکنم و میکنم تا اینکه بالاخره چیزی از خاک بیرون میزند! برق میزند! از خاک بیرون میآورمش...گردنبندی از جنس الماس است!! یعنی این مال مادرم بوده؟؟؟ و الان دارد به من میدهد؟؟
ناگهان صدایی آشنا در گوشم میپیچد! : این گردنبند مال من بوده و الان مال توست،باید از این گردنبند به خوبی محافظت کنی..این میراث خانوادگی ماست و ارزش زیادی دارد..بسیاری از دشمنان ان را میخواهند و تو نباید بگذاری به دست آدم های بد و نامناسب بیوفتد! امیدوارم به خوبی از ان محافظت کنی.خدانگهدار... بلند فریاد میزنم: نه! مامان نرووو! خواهش میکنم نرو نرو نه نه نهههه! و بعد سرگیجه میگیرم و به زمین میوفتم و....بیهوش میشوم..
آیوی! آیوی بلند شو! با صدایی آشنا به هوش میام و سوفی رو میبینم که با قیافه ای وحشت زده و غمگین به من زل زده.تا میبینه به هوش اومدم بغلم میکنه و هق هق گریه میکنه: دختر فکر کردم مردی! هق هق چرا بیهوش شده بودی! کم مونده بود سکته کنم! ( خلاصه بگم سوفی دوست صمیمی منه و خیلی رفت و آمد داریم با هم) میگم: اومدم اینجا...بعد مامانم بهم گفت باید از این گردنبنده..مراقبت کنی تا به دست آدمای بد نیوفته...بعد سرگیجه گرفتم و بیهوش شدم.. سوفی: مامانت بهت گفت؟؟! مگه..مگه مامانت... میگم: اره مامانم فوت کرده ولی نمیدونم...یجورایی انگار از طریق طبیعت بهم میگفت...عجیب بود... سوفی لبخند کوچیکی میزنه و میگه: تو خودتم عجیب هستی آیوی! دوتایی میخندیم و با هم تا راه خونه میریم... میگم: ممنون که تا اینجا باهام اومدی،ممنونم. سوفی: خواهش میکنم کاری نکردم که! حالا برو خونه استراحت کن.خدافظ! میگم: خدافظ! و درو باز میکنم و وارد خونه میشم...و بابام رو میبینم که با چهره ای وحشت زده و عصبانی و نگران به من زل زده.. میگه: کودوم ق.ب.ر.س.ت.و.ن.ی بودی تا این وقت شب؟؟ کم مونده بود از نگرانی پلیس خبر کنم! خواهراتم از نگرانی داشتن میمردن! سریع بگو کجا بودی!؟ با اینکه میدونم اصلا مهم نبوده براش با لحنی آروم که کمی توش عصبانیت شنیده میشه میگم: رفته بودم تپه ی ماریلو،و میدونم اصلا برات اهمیتی نداشته دیر اومدن من... نمیخوام کامل ماجرا رو براش بگم فقط همینو میگم.. سوکی از اتاق میاد بیرون و میپره تو بغلم: آیوییییی! کجا بودی؟!! سکته کردم! میبینم که گریه میکنه و میگم: خوبم...نگران نباش.. بعد تیفانی وارد میشه،همه ی ارایشش از گریه به هم خورده و در کمال تعجب میاد سمتم و منو بغل میکنه و میگه: کودوم گ.و.ر.ی بودی آیوی! داشتم از نگرانی میمردم! هق...تو تنها عضو خانواده ای که شباهت هایی به مامان داری نمیخوام تو رو هم از دست بدم! خیلی تعجب کردم و منم بغلش میکنم... از بخت بد من یهو گردنبند از جیبم میوفته زمین و فقط تیفانی اونو میبینه! دعا میکنم: چیزی نگو لطفا چیزی نگو! و....
خب دیگه پارت ۴ تموم شد برای پارت بعدی ۴ لایک میخواد😁شاید یکم دیرتر بزارم چون درگیر امتحانا و اینا میشم امتحانا داره شروع میشه...تکلیفای ریاضی و تمرین دارم شنبه هم آزمون نوبت دوم علوم دارم! برام دعا کنیددد😂🤲 و همین دیگه لایک و کامنت و فالو فراموش نشه.. یعنی واقعا تا اینجا اومدی نمیخوای لایک و فالو کنی یه کامنتم بزاری؟ دل منو شاد میکنیا!🥲 بای بای🥰🌸
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کاربر فلیکس و شیرموزم اخه من باید تستاتون رو خوشم بیاد تا رای بدم یکیتون که اصلا تست ندارین😐یکی هم نمیخوام ببخشید😂