
سلام بچه ها،خب اول اینکه بابت تاخیر ببخشید ببخشید که دیر گذاشتم خب بریم سراغ داستاننن😁
آماده ای؟🙂برو که رفتیم😄👌
خوشبختانه خواهرم چیزی نمیگه و فقط یه نگاه مرموز بهم میندازه که معنیشو میدونم: میگه بعدا بهم بگو. شام مرغ سوخاری داریم،شام رو میخوریم و بعد تیفانی به من سقلمه ای میزنه و آروم میگه: بدو بریم اتاقم! منم اروم اروم باهاش میرم و بعد سوکی هم شب بخیر میگه و میره و میخوابه. تالاپی روی تخت میوفتم و میشینم و میگم: میدونم میدونم برات عجیبه دیر کردن و گرد... وسط حرفم میگه: نه...من....میدونم اون گردنبند مامانه...یعنی بود.. از تعجب چشمام گرد شده و میدونه که منتظر دلیلم. : راستش وقتی من ۶ ساله بودم اونو به من نشون داد و گفت یه روزی این مال یکی از شما ۳ تا میشه،اون یه نفر تویی....منتظر بودم ببینم کیو انتخاب میکنه...تو...
من: اهان.....پس منو انتخاب کرد چون بنظرش...با بقیه تون متفاوت بودم؟... تیفانی: اره.... من: خب...اممم نمیدونم واقعا چی بگم.... بنظرم دیگه بریم بخوابیم. تیفانی: اره منم خیلی خوابم میاد. شب بخیر! شب بخیر! هردو میریم تو اتاقمون و روی تخت ولو میشیم و من هم مثل همیشه میخوام قبل از خواب یه کتاب بخونم( مامانم همیشه قبل خواب برام داستان میگفت...) کتاب رو برمیدارم و شروع میکنم،تا اینکه وسطای کتاب که هستم یهو کتاب رو میزارم رو صورتم و...خوابم میبره...
صبح ساعت ۹ با صدای ساعتم از خواب بیدار میشم و متوجه میشم که وسط کتاب خوندن خوابم برده! و بعد کتاب رو میزارم سر جاش و از رو تخت بلند میشم و میرم طبقه ی پایین یعنی اتاق نشیمن. که اون طرف اتاق نشیمن یعنی آشپزخونه سوکی و تیفانی و پدر رو میبینم که نشستن و صبحونه میخورم. اوه! دیر پاشدم! بدو بدو میرم و میشینم: صبحونه نیمرو و نون تاره و شکلات صبحونه داریم. یکمی از شکلات صبحانه رو روی نونم میمالم و میخورم: وای نه تلخه! و با چهره ای که نشون میده بدم اومد به تیفانی نگاه میکنم. تیفانی یه پوزخند کوچیک میزنه و شکلات صبحونه ی فندقی رو بهم میده. میگم ممنون.اون: خواهش میکنم! این بار دوباره میمالم و میخورم: اره خودشه! با چهره ای شاد به سوکی نگاه میکنم که به نیمروش نگاه میکنه. سوکی زمزمه میکنه: مامان قبلا برام نیمرو رو میداد و میخوردم.. و اشک کوچیکی از گوشه ی چشمش میریزه. با اینکه الان خودش بلده بخوره ولی بازم...ادم یادش میوفته دیگه!
بعد صبحونه لباسام رو میپوشم و میخوام برم بیرون که...چی؟! در قفله! بابام میگه: اممم خب آیوی راستش بخاطر اتفاق دیروز ۲ روز مجبوری تو خونه بمونی تا...تا دیگه...دیر از بیرون...بر..برنگردی. با صدایی لرزان اینو میگه،دلیلشو میدونم: مامان همیشه منو برای کار اشتباهم تنبیه میکرد نه اون. با حالتی عصبانی بهش چشم غره میرم و میرم توی اتاقم و در رو محکم میبندم. چند دقیقه بعد یکی در میزنه،فکر میکنم پدره: میخوام تنها باشم! صدایی لرزان و آهسته از پشت در میگه: منم سوکی! میگم: اوه سوکی! ببخشید،بیا تو. میاد تو و روی تخت کنارم میشینه و میگه: میدونم که...میدونم که دلت برای مامان تنگ شده و اعصابت خورده...اما تو هم باید درک کنی به هر حال پدر هم دلش برای مامان تنگ شده...اون.. با صدای بلند و عصبانی سرش داد میکشم: اون حداقل میتونست به ما بگه که از اول مریضی مامان رو میدونسته! و بعد میبینم که پدر با چهره ای غمگین و عصبانی توی چهارچوب در وایستاده....
خب این پارت هم به پایان رسید😄 تورو خدا بگین چهارچوب رو درست نوشتم؟؟🥺💔 یا نه؟😅💔 خب خب برای پارت بعدی ۵ لایک نیاز هستتت😄💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هشتصد تایم کنید 🙏😐
بک میدم 💗
پین؟
عالی بود عالی جونم💕💕
مرسی عاجی💖
عالی بوددد🙂💜
ممنون💖💖