6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Nirvana انتشار: 2 سال پیش 17 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها،خب اول اینکه بابت تاخیر ببخشید ببخشید که دیر گذاشتم خب بریم سراغ داستاننن😁
آماده ای؟🙂برو که رفتیم😄👌
خوشبختانه خواهرم چیزی نمیگه و فقط یه نگاه مرموز بهم میندازه که معنیشو میدونم: میگه بعدا بهم بگو.
شام مرغ سوخاری داریم،شام رو میخوریم و بعد تیفانی به من سقلمه ای میزنه و آروم میگه: بدو بریم اتاقم!
منم اروم اروم باهاش میرم و بعد سوکی هم شب بخیر میگه و میره و میخوابه.
تالاپی روی تخت میوفتم و میشینم و میگم: میدونم میدونم برات عجیبه دیر کردن و گرد...
وسط حرفم میگه: نه...من....میدونم اون گردنبند مامانه...یعنی بود..
از تعجب چشمام گرد شده و میدونه که منتظر دلیلم.
: راستش وقتی من ۶ ساله بودم اونو به من نشون داد و گفت یه روزی این مال یکی از شما ۳ تا میشه،اون یه نفر تویی....منتظر بودم ببینم کیو انتخاب میکنه...تو...
من: اهان.....پس منو انتخاب کرد چون بنظرش...با بقیه تون متفاوت بودم؟...
تیفانی: اره....
من: خب...اممم نمیدونم واقعا چی بگم.... بنظرم دیگه بریم بخوابیم.
تیفانی: اره منم خیلی خوابم میاد. شب بخیر!
شب بخیر!
هردو میریم تو اتاقمون و روی تخت ولو میشیم و من هم مثل همیشه میخوام قبل از خواب یه کتاب بخونم( مامانم همیشه قبل خواب برام داستان میگفت...)
کتاب رو برمیدارم و شروع میکنم،تا اینکه وسطای کتاب که هستم یهو کتاب رو میزارم رو صورتم و...خوابم میبره...
صبح ساعت ۹ با صدای ساعتم از خواب بیدار میشم و متوجه میشم که وسط کتاب خوندن خوابم برده! و بعد کتاب رو میزارم سر جاش و از رو تخت بلند میشم و میرم طبقه ی پایین یعنی اتاق نشیمن.
که اون طرف اتاق نشیمن یعنی آشپزخونه سوکی و تیفانی و پدر رو میبینم که نشستن و صبحونه میخورم. اوه! دیر پاشدم!
بدو بدو میرم و میشینم: صبحونه نیمرو و نون تاره و شکلات صبحونه داریم.
یکمی از شکلات صبحانه رو روی نونم میمالم و میخورم: وای نه تلخه!
و با چهره ای که نشون میده بدم اومد به تیفانی نگاه میکنم.
تیفانی یه پوزخند کوچیک میزنه و شکلات صبحونه ی فندقی رو بهم میده.
میگم ممنون.اون: خواهش میکنم!
این بار دوباره میمالم و میخورم: اره خودشه!
با چهره ای شاد به سوکی نگاه میکنم که به نیمروش نگاه میکنه.
سوکی زمزمه میکنه: مامان قبلا برام نیمرو رو میداد و میخوردم..
و اشک کوچیکی از گوشه ی چشمش میریزه.
با اینکه الان خودش بلده بخوره ولی بازم...ادم یادش میوفته دیگه!
بعد صبحونه لباسام رو میپوشم و میخوام برم بیرون که...چی؟! در قفله!
بابام میگه: اممم خب آیوی راستش بخاطر اتفاق دیروز ۲ روز مجبوری تو خونه بمونی تا...تا دیگه...دیر از بیرون...بر..برنگردی.
با صدایی لرزان اینو میگه،دلیلشو میدونم: مامان همیشه منو برای کار اشتباهم تنبیه میکرد نه اون.
با حالتی عصبانی بهش چشم غره میرم و میرم توی اتاقم و در رو محکم میبندم.
چند دقیقه بعد یکی در میزنه،فکر میکنم پدره: میخوام تنها باشم!
صدایی لرزان و آهسته از پشت در میگه: منم سوکی!
میگم: اوه سوکی! ببخشید،بیا تو.
میاد تو و روی تخت کنارم میشینه و میگه: میدونم که...میدونم که دلت برای مامان تنگ شده و اعصابت خورده...اما تو هم باید درک کنی به هر حال پدر هم دلش برای مامان تنگ شده...اون..
با صدای بلند و عصبانی سرش داد میکشم: اون حداقل میتونست به ما بگه که از اول مریضی مامان رو میدونسته!
و بعد میبینم که پدر با چهره ای غمگین و عصبانی توی چهارچوب در وایستاده....
خب این پارت هم به پایان رسید😄 تورو خدا بگین چهارچوب رو درست نوشتم؟؟🥺💔 یا نه؟😅💔
خب خب برای پارت بعدی ۵ لایک نیاز هستتت😄💖
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
هشتصد تایم کنید 🙏😐
بک میدم 💗
پین؟
عالی بود عالی جونم💕💕
مرسی عاجی💖
عالی بوددد🙂💜
ممنون💖💖