

کریس:وقتی کار ماریا تموم شد معلم اومد بالا سرمون گفت به به چقدر خوب درستش کردین ماریا هم تا کلمه ی کردین رو شنید میخواست یه چیزی بگه که جلو دهنشو گرفتم معلمه هم خندید و رفت ماریا هم یه دونه محکم زد تو شونم از درد داشت خندم میگرفت دیگه نتونستم تحمل کنم زدم زیر خنده که زنگ خورد همه رفتن بیرون ماریا هم که خنده ی من دید آتیشی تر شد پرید رو من تا میتونست زد بعد بلند شد وقتی بلند شد من دوباره خندم گرفت عصبانیتش خنده دار بود دوباره میخواست بزنه که من دستشو گرفتم از اون ورش فرار کردم تو حیاط اونم دیگه نیومد دنبالم بعد چند دقیقه دوباره رفتم سر کلاس

دیدم نشسته رو نیمکت داره با لبخند نگام میکنه منم رفتم نشستم بغلش سر جام چون دوسه دقیقه دیگه زنگ بود ماریا هم بعد اون کتک کاری جون گرفته بود زنگ که خورد معلم درس تفکر اومد سر کلاس از بچه ها میخواست که هر تعداد دوست و رفیق دارند نام ببرند از اون ردیف شروع شد تا رسید به ماریا اونم گفت پدرم مادرم برادرم و کوامی ها خونمون معلم با تعجب گفت همین ماریا هم گفت آره بعد نوبت من شد منم همونایی که ماریا گفت رو گفتم فقط+بن رفیق فابریکم که چند وقت بود بهش سر نزده بودم باید بعد مدرسه یه سری بهش بزنم معلمم گفت فکر میکردم قهرمانا یه عالمه دوست دارن که فهمیدم نه این یه فرضیه ی اشتباهه بعد یه عالمه دردسر مدرسه تموم شد (پیاده خونه میرن) راه افتادیم سمت عمارت وقتی رسیدیم به ماریا گفتم تو برو من میخوام برم پیش بن اونم گفت همون رفیق فابریکت گفتم آره گفت منم ببر انقدر تو خونه موندم مغزم کپک زده گفتم اول باید خبر بدی گفت اونم ردیفه گوشیشو دراورد زنگ زد مامانش خبر داد مامانشم گفت زود بیاین

ماریا هم گفت باشه راه افتادیم سمت پرورشگاه وقتی رسیدیم اولین نفری که منو دید اسممو داد زد بقیه هم اومدن بیرون با موج عظیمی از جمعیت مواجه شدم وقتی به سمتمون یورش اوردن از ترس تبدیل شدم پریدم رو ساختمون ماریا رو هم جا گذاشتم اونم وقتی به خودش اومد سریع تبدیل شد اومد بالا ساختمون بعد مسئول اونجا اومد گفت به به آقا کریس یه سری هم به ما زدی منم خندیدم بعد فکر کنم فهمید برای چی اومدم گفت دنبال بن میگردی گفتم دنبالش نه ولی اومدم ببینمش گفت منظورم همونه الان اینجا نیست پیش نامزدش هست گفتم نامزد کرد چرا به من خبر نداد گفت چطوری میخواست خبر بده گفتم میومد دم در عمارت آگرست من خودم میومدم باهاش میرفتم بیرون گفت اینا رو به من نگو برو پیداش کن بعد بهش بگو ولی قبلش بیا تو یه چند دقیقه گفتم نه ممنون همین بیرون داشتم له میشدم رفع زحمت میکنم و پریدم رفتم ماریا هم دنبالم اومد رفتم در خونه ی کیا دیدم تو اتاق کیا دارن با هم حرف میزنن

لایک و نظر یادت نره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی چه عجب گذاشتی
سرم شلوغ بود نمیتونستم بذارم
عالی بود🐇🍓
لایکیدم🐇🌸
ف:بک🐇☕
مایل به پین؟🐇💕