
سلام امروز با پارت 17 داستانم یعنی Marinette and Adrienne lovers too امید وارم خوشتون بیاد🌹
خب بریم سراغ ادامه داستان از زبان مرینت= بالاخره تونستم ادرین رو گم کنم و به سمت خونه راهی شدم بغض سنگینی داشتم بی صدا گریه میکردم به نقطه بی هدفی خیره شده بودم و فقط راه میرفتم تا با قطره از اب به خودم امدم اطرافم رو نگاهی انداختم تو کوچه نبودم حتی جایی که امدم رو هم نمیش نمیشناسم کم کم قطرات بارون داشتن بیشتر میشدن عجیب بود انگار اسمونم ناراحت بود نمیتونستم امروز رو درک کنم فقط میتونستم امیدوار باشم به اینکه حداقل بتونم به خونه برسم مبایلم رو از کیفم در اوردم و نگاهی به صفحش انداختم 25 تا تماس از لاله بی جواب بود جتما پوست کلم رو میکند بعد اینکه موقعیتم رو تونستم پیدا کنم ادرس خونه لاله
رو تو نقشه یاب وارد کردم و به دنبال تاکسی بودم بعد از کلی گشتن یک تاکسی رو پیدا کردم بهش ادرس رو دادم تا من رو برسونه سوار بر ماشین شدم و تکیه دادم به پنجره جسمم اینجا بود ولی فکرم جای دیگه که با صدای راننده به خودم امدم راننده= خانوم رسیدیم از جام بلند شدم و پول راننده رو حساب کردم تو کوچه به سمت خونه رفتم و وقتی یادم افتاد که باید با کلی دعوا امشب تموم شه با نفس عمیقی در رو باز کردم. لاله= از دست مرینت جسابی شاکی بودم به طوری که نمیخواستم سر به بدنش باشه که با صدای در از فکرم خارج شدم. مرینت= میدونستم صدای در رو شنیده اما بدون جلب توجه به سمت اتاقم راهی شدم که با صداش سرجام
ایستادم. لاله= نمیگی نگرانت میشم میدونی چند بار تاحالا بهت زنگ زدم؟ مرینت= بدون توجه به حرفش داشتم به سمت اتاق میرقتم که بازوم رو از پشت کشید واقا امروز جوصله بحث رو نداشتم. لاله= شنیدی چی گفتم؟ مرینت= با صدایی که سعی میکردم لرزشم رو نشون نده ولی چندان موفق نبودم گفتم= امروز خستم لطفا بیخیال شو! لاله= (همون لحظه بود که چشمم به صورت پف کرده و چشمای سرخش خورد تعجب از اینکه چی شده برای دوستی مثل مرینت که همیشه حوصله بحث رو داشت و همیشه سرحال ولی
امروز از همیشه داغون تر به حرفش احترام گذاشتم و بی خیال جواب سوال های ذهنم شدم بازوش رو ول کردم) باشه ولی فردا در موردش حرف میزنیم. مرینت= به نشانه اری سکوت کردم و به سمت تختم راهی شدم و در رو بستم نمیخواستم لاله چهره شکستم رو ببینه که با رفتن بر روی تخت خواب از شدت خستگی همون لحظه خوابم برد. لاله= مرینت امروز واقا خیلی داغون بود فکر کنم سکوتش به نشانه تایید بود نمیدونم شاید من اینطور فکر میکنم به سمت اتاقم راهی شدم. (فردا صبح9) مرینت= از خواب بیدار شدم یا
بهتره بگم پریدم از تخت خواب به سمت اینه رفتم با لباسای بیرونم خوابیده بودم موهام هم شلخته بود برای همین به سمت حموم رفتم. ادرین= صبح وقتی بیدار شدم داشتم از پلگ مشورت میگرفتم (خدا بهت رحم کنه 😂) کل قضیه دیروز رو براش تعریف کرده بودم پلگ= به نظرم یک ذره بهش زمان بده ادرین= 3 سال کافی نبود؟ پلگ= ادرین میدونم تو این 3 سال سختی کشیدی اما نمیشه
که بری در خونشون شاید......... ادرین= با این رفتار های مرینت دیگه داشتم به یقیین میرسیدم که دیگه اون من رو د.و.س.ت نداره. لاله= با صدای حموم از خواب بیدار شدم به سمت اشپزخونه رفتم بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم سر حال اومدم به سمت اشپزخونه رفتم بعد چند دیقه............
امیدوارم داستانم مورد پسند باشه و بخاطر اینکه یکذره دیر گذاشتم معذرت خواهی میکنم. تا پارت بعد خداحافظ👋 (ناظر لطفا منتشر کن)🙏🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
ممنون🙏
عالی بود😃
ممنون 🙏
𝐹𝑜𝓁𝓁𝑜𝓌=𝐹𝒶𝓁𝓁𝑜𝓌🥺🫶
𝐹𝑜𝓁𝓁𝑜𝓌=𝐹𝒶𝓁𝓁𝑜𝓌🥺🫶
𝐹𝑜𝓁𝓁𝑜𝓌=𝐹𝒶𝓁𝓁𝑜𝓌🥺🫶
𝐹𝑜𝓁𝓁𝑜𝓌=𝐹𝒶𝓁𝓁𝑜𝓌🥺🫶
𝐹𝑜𝓁𝓁𝑜𝓌=𝐹𝒶𝓁𝓁𝑜𝓌🥺🫶
𝐹𝑜𝓁𝓁𝑜𝓌=𝐹𝒶𝓁𝓁𝑜𝓌🥺🫶
𝐹𝑜𝓁𝓁𝑜𝓌=𝐹𝒶𝓁𝓁𝑜𝓌🥺🫶
𝐹𝑜𝓁𝓁𝑜𝓌=𝐹𝒶𝓁𝓁𝑜𝓌🥺🫶
𝐹𝑜𝓁𝓁𝑜𝓌=𝐹𝒶𝓁𝓁𝑜𝓌🥺🫶
𝐹𝑜𝓁𝓁𝑜𝓌=𝐹𝒶𝓁𝓁𝑜𝓌🥺🫶
من منتشر کردم اگه دوست داری دنبالم کن