
اینم از پارت اول 😉😁💝👇👇👇
آدرین: مثل هر روز تو آشپز خونه بودم و داشتم سفارشای مشتریا رو آماده میکردم که خیلی اتفاقی،از دریچه کوچیکی که آشپز خونه برای دید به محیط کافه و مشتریا داشت، دیدمش..... مثل همه روزای این ماه روی همون میز همیشگی نشسته بود و از پنجره بزرگ کافه به هوای بارونی بیرون نگاه میکرد..... شخصیتش برام عجیبه.... خیلی ساکت و آرومه و همیشه انگار منتظر کسیه اما هیچ وقت ندیدم کسی روی صندلی روبه روییش بشینه..... یه نگاه به میزش انداختم... بازم مثل همیشه فقط یه فنجون قهوه و یه ظرف ماکارون سفارش داده...... نمیدونم چطور شد که یاد شب آخری که لیدی باگو دیدم افتادم...... فلش بک ⬅️«کت نوار: بهت قول میدم ازش خیلی خوب نگهداری کنم و اینم قول میدم که حتی اگه برگشتنت تا ابد طول بکشه منتظرت بمونم.... لیدی باگ: ازت ممنونم عشق من»....
آههه.... اون موقع نمیدونستم چیزی که میخواد پیشم امانت بزاره جعبه معجزه گر هاست.... بعد از اون شب بارها خودمو سرزنش کردم که چرا هویتمو بهش نگفتم؟؟!!.... چرا ازش خواهش نکردم نره؟؟!!!... اگه حافظشو از دست داده باشه و منو یادش نیاد چی؟؟!!.... نه نه... امکان نداره!!!... اون منو نگهبان نکرده پس برمیگرده..... من هفت سال منتظرش بودم... بازم میمونم..... با صدای مارتی که داشت اسممو صدا میزد تا سفارشارو ببرم به خودم اومدم و فورا پنیر مخصوصی که جدیدا درست کرده بودیم رو تو ظرف مخصوص پنیر و بعدم روی سینی گذاشتم، پلگ هم یکم پودر گردو از توی قفسه گردو ها برداشت و روی تیکه پنیر پاشید.... پلگ: خیلی تو فکری ها؟؟!!.... نکنه عاشق شدی؟؟!... آدرین: پلگگگگگ!!!!!.... پلگ: باشه باشه.... بهتره سفارشارو ببری تا دیر نشده..... مارتی طفلکی که
نمیتونه همه کارارو تنهایی انجام بده....آدرین: سریع سینی پنیر و سینی بستنی شکلاتی رو که از قبل آماده کرده بودم برداشتم و خیلی ماهرانه از در چوبی آشپزخونه خارج شدم، البته مطمئنا کسی که پنج سال اینجارو میچرخونه بایدم ماهر باشه .... با وارد شدنم به محیط کافه بازم پچ پچای دخترا شروع شد.... «وای خدا نگاش کن چقد جذابه.... اگه اون پیشبندو نمی پوشید خیلی خوشگل تر میشد..... ای کاش اینقد خشک و مغرور نبود تا میشد باهاش صحبت کنم....».... آههه.... چرا مردم درک نمیکنن که من مغرور نیستم و اتفاقات زندگیم این بلارو سرم اورده.... طبق معمول حرفاشونو نادیده گرفتم و بدون هیچ حرفی سفارشارو روی میزا گذاشتم...... درحال برگشت به آشپز خونه بودم که چشمم به همون خانوم افتاد.... فنجون قهوشو تو دستاش گرفته بود و به بخاری که ازش بلند میشد نگاه میکرد......
چند ثانیه همونجا وایساده بودم و بهش زول زده بودم که سرشو آروم آروم بالا اورد و با اون چشمای آبی افسانه ایش نگاهمو شکار کرد..... مثل اینکه برق سه فاز بهم وصل شده باشه به خودم لرزیدم و سریع وارد آشپزخونه شدم و درو بستم.... خدای بزرگ.... چرا حس کنم چهرش برام آشناست؟؟!!.... اون چشمارو قبلا کجا دیدم؟؟!!.... پلگ از جیب لباسم بیرون اومد و گفت: وای وای وای وای.... چرا تو فکری؟؟.... داری به اون دختره با موهای ابریشمی آبی و چشمای افسانه ای فکر میکنی؟؟؟؟.... آدرین: پلگ رو با دست از جلوی صورتم کنار زدم و به سمت ظرفای شسته نشده رفتم و شروع کرپجم به چیدنشون تو ماشین ظرفشویی و همزمان با این کار گفتم: اونطور که فکر میکنی نیست..... فقط شخصیتش برام عجیبه.... پلگ: من که باور نمیکنم !!!....
آدرین: یه تیکه پنیر کممبر از جیب لباس سفیدم دراوردم و کردمش تو دهن پلگ تا بیشتر این حرف نزنه................ دیگه آخر شب شده بود و همه مشتری ها به جز یکی دو نفر رفته بودن که یکی در رختکنو جوری باز کرد که محکم به دیوار برخورد کرد و صدای بلندی ایجاد شد..... با خیال راحت سویشرت نارنجی مو رو تیشرت سفید مشکیم پوشیدم چون دیگه به این کارای مارتی عادت کردم.... اون پسر خیلی شیطون و هیجانیه و با اینکه 20سالشه مثل یه نوجوون 16سالست.... ولی بر عکس من خیلی با مشتریا خوش اخلاقه و اینجا جدا از دسر ها و نوشیدنی های خوبش به خاطر رفتار اون معروفه.... پنج سال پیش که اینجا رو تاسیس کردم اونو هم استخدام کردم، اون زمان فقط پونزده سالش بود و منم تازه 20سالم شده بود..... چند ماه بعد از مرگ پدرم اینجارو تاسیس کردم.... به خاطر استفاده همزمان از سه معجزه گر
خیلی ضعیف شده بود و نتونست زیاد دووم بیاره... قبل از مرگش حلقه ای که فیلیکس دنبالش بود رو بهش داد و اون به لندن برگشت... ناتالی هم تا آخرین لحظه کنار پدر بود و بعد از مرگش اونو کنار مزاری که برای مادر درست کرده بودیم به خاک سپردیم..... بعد از اون ناتالی به یه شهر دیگه رفت و دیگه هیچ وقت ندیدمش.... چند سال اولی که پدر مرد الیا و نینو بهم کمک کردن روحیمو بهتر کنم اما اونا پارسال ازدواج کردن و برای پیشرفت تو کارشون و ساخت فیلم های بهتر به آمریکا رفتن.... ناگهان مارتی با دستش ضربه محکمی به کمرم زد که با کله رفتم تو قفسه لباسا.... مارتی با لبخند دندون نمای همیشگیش گفت: رئیس بیا بریم دیگه... ساعت دوازده نیمه شبه.... کمرمو صاف کردم و دستی به سر پسر ریزه میزه روبه روم که پوست برنزه و موهای سیاهی داشت و معمولا لباس اسپرت میپوشید و شبیه
بچه دبیرستانی ها میشد کشیدم و گفتم: بریم کارمند ریزه میزه..... از رختکن بیرون رفتیم و مارتی همه درهارو قفل کرد و منم شروع به خاموش کردن چراغا کردم که دیدم اون خانوم کنار میزش وایساده و به ساعت مچیش نگاه میکنه.... مارتی که تازه کار قفل کردن درهارو تموم کرده بود متوجه اون خانوم شد و با روی خوش به سمش رفت..... مارتی: مشکی پیش اومده که تا این ساعت اینجا موندید بانوی زیبا؟؟؟!!!...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تست عالی بود!
لایکیدم!
پینم میکنی؟^^
#حتی_یک_اسلاید_هم_خوانده_نشد
عاليههههههههههه و فوققق العادههههههههه خيلي دوست داشتم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
مرسییییییییییییییییییی💝💗💖💕💓❤💜🧡💛💚💙💟💞🖤🤍🤎
عالی بوووووود❤️❤️
بسیار ممنون بسیار ممنون
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
اخجونننن فصل بعدددد
مرسییییییییییییییی💞😍😘💞
خیلی قشنگ بود
مرسی ♥
عالیییییی بود
ممنوووون
عالی بود هرچی بگم بازم کمه
لطفا پارت بعدی رو هرچه سری تر بزار
پارت بعد رو کی میذاری ؟؟؟
مرسی مرسی
پارت بعدو تا جمعه میزارم 🤗😊
میسسسسسسسیییییی
💖
خواهش میکنم
عالی
مرسی ♥