10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 332 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام توی این پارت یه سوپرایز براتون دارم 😎
که یهو الکس محکم روی سرش رو گرفت 😣 و کلا خم شد توی بغل من😕 گفتم چیشده؟ گفت نمیدونم😩 سرم داره از درد تیر میکشه😣 نمیتونستم هیچ کاری کنم ماتیلدا و الکس هم که خونه نبودن😕 فقط بلندش کردم و همون موقع بود که دستشو از روی سرش برداشت🙂 و بعد گفت حالا چیکار کنیم 😕 گفتم نمیدونم 😦 رابین میتونه توی این مورد کمکت کنه؟ گفت نه 😩 رابین نه ، من دیگه نمیخوام برگردم اونجا 😖 پرسیدم میتونه کمکی بکنه ؟ گفت نمیدونم 😣 بلندش کردم و برای اینکه سریع تر بتینم از خونه برم بیرون بازم از پنجره پریدم پایین😆 نمیددنستم دقیقا کجا باید برم که یهو هوا طوفانی شد😨
اتقدر شدید بود که راه رفتنو داشت برام سخت میکرد ولی من ادامه دادم همون موقع هوا شروع به باریدن کرد اونم خیلی شدید .... کاملا چهار عنصر داشتن جلوی رفتن من به سرزمین گرگارو میگرفتن😨 همون موقع نزدیک بود یه رعد و برق بهم بخوره که دیدم نخورد دقیقا نزدیکم ثابت موند🤨همون موقع الکس گوشیش رو در اورد یه عکس گرفت😂 که یهو دور تا دورم رو آتیش گرفت😨 و زمین لرزه زیر پام ایجاد شد😨 با اینکه داشت بارون شدید میومد آتیشا روشن مونده بودن😨 همون موقع چندین تصویر که از قبلنا پدر و مادرم یاد بود همش با آب جلوی چشمام همش میومد کلا نیازی به صدا نداشتم همشون توی ذهنم دوباره گفته میشدن 😣
که بعد صحنه کشته شدن جفتشون درست شد که دیگه از سر ناراحتی نشستم روی زمین و دستامو باز کردم و کل اون اتفاقات رو منجمد کردم ولی بدبختی کل جنگل رو یه جورایی منجمد کردم 😅😑 که یکی از تصویرا همونطوری منجمد موند🙁 الکس بلند شد و گفت اونا کی بودن؟😨 گفتم کیا؟🙁 گفت همونایی که الان دیدیم که بعد به همون اشاره کرد و گفت اونا😕 گفتم اینا پدر و مادرم هستن راستش آخرین تصویری هستش که ازشون در کنار هم یادمه گفت پس تمام این اتفاقا چی بودن 🙁
گفتم دقیق نمیدونم ولی همه اینا قدرتاشون بود 😕 گفت فکر کنم این یه علامته😨 گفتم دقیقا چی؟ گفت دقیق نمیدونم من زیاد این چیزا حالیم نمیشه😅 گفتم حالا این خراب کاریم رو چیکار کنم 😅 گفت نمیدونم میتونی همون کارو برعکس کنی که دوباره جنگل رو درست کنی؟ گفتم شاید دقیقا همون کارو کردم هیچی نشد گفتم خوب گند زدم 😑 الکس هم سرش رو تکون داد و بعد هم گفت ولی جنگل هم قشنگ شدا😅 گفتم آره ولی اینجوری خیلی خطرناکه🤐 گفت چرا؟ شماهاکه سرما و گرما براتون فرقی نداره تازه سرما بهتره که😳
گفتم این درست ولی خوب این باعث میشه بعضی از آدمای فضول بیان و اینجوری دیگه خیلی خطناکه یا اونا میمیرن یا مارو میگیرن گفت کیا خیلی وقتی که کسی توی جنگل نیومده ! آخرین بار اونایی که میگی حدود ۱۰۰ سال پیش اومده بودن ولی دیگه به دستور یک نفر کل اون مکان ها بسته شدن😕 گفتم امید وارم😑 خورشید داشت بازم طلوع میکرد 😳 بدو بدو الکس رو بغل کردم و بردمش پشت یکی از درختا🤐 گفت راکی چیکار میکنی ؟ این فقط نور خور... اوه راست میگی 😅 به سختی برگرشتیم خونه همون موقع صدای افتتدن یچی روی زمین اومد 😳 بدو بدو رفتم سمت صدا پنجره اتاقم باز شده بود 😳 و گردنبند مادرمم نبود 😳 کل اتاق رو دنبالش گشتم ولی نبود که یهو....
که یهو صدای رعد و برق اومد 😳 دیگه این صدا برام خیلی عجیب بود 😕 چرا همیشه باید با قدرتای پدر و مادرم روبهرو بشم 🙁 ممکنه اینا یه علامت باشه یا فقط توهم بخاطر دلتنگیه 😖 الکس همون موقع اومد کنارم نشست و گفت چیه؟ گفتم نمیددنم همش دارم با قدرتای پدر و مادرم روبهرو میشم ولی هرگز نمیتونم پیداشون کنم گفت چرا ؟ گفتم چون دیگه نیستن ! گفت چی؟ گفتم اونا مردن 😐 گفت آها🙁 گفتم حتی وقتی تو پیش لوکاس بودی وقتی لوکاس رو منجمد کردم یه تصویر اومد جلوی چشمام که مادرم بهم میگه که بالاخره پیدات کردم😕 که بعدشم من غش کردم ممکنه زنده باشن😕 الکس گفت مگه شما ها که خوناشامید زندگی عبَدی ندارید ! گفتم چرا ؛ ولی خوب بستگی داره 😕 گفت آها پس خوب شاید واقعا زنده باشن و دارن با این کارا بهت علامت میدن😕 گفتم نمیدونم گفت خوبمن میتونم کمکت کنم😆 گفتم توی چی😕 گفت توی پیدا کردنشون گفتم ممنون الکس 🙂 که دستشو گزاشت روی سرش و چشماشو بست بلندش کردم و گذاشتمش روی تخت خودم😅
انقدر نشستیم و حرف زدیم تا ماتیلدا و الکس اومدن البته اونا زیاد پچپچ میکردن ولی من اهمیت ندادم😂 همون موقع بود که ماتیلدا یه جمله گفت که ازش به شدت بعید بود🤐 راکی نظرت چیه یکم با الکس ( دختره ) برید بیرون😁 گفتم نمیددنم همینطوری گفت برید دیگه جنگل رو هم که میبینم خودت آماده کردی😂 گفتم چی؟🧐 خندید و بعد گفت برید دیگه😂 کاملا هوا تاریک بود😅 منم با الکس رفتیم سمت شهر همینطوری میرفتیم چنتا مغازه باز بود همونطوری قدم میزدیم که من احساس کردم از بغل یک نفر با چهره آشنا رد شدم سریع چرخیدم اون همینطوری ایستاده بود و من ننونستم چیزی ببینم پس بیخالش شدم 😕 و به راهم ادامه دادم 🙂 بازم هوا کمکم بارونی شد😐 مجبور شدیم برگردیم یه چند باری الکس داشت سر میخورد گرفتمش😂 خلاصه با کلی دنگوفنگ رسیدیم خونه موهامونم خیس شده بود مجبور شدیم جفتمون بریم حمام😅 ( دوستان برداشت بد نکنید خونه اینا ستا حمام داره 😂 اینجا هم هر کدوم رفتن توی یه حمام جداگانه👍🏻😐 ) از حمام اومدیم بیرون الکس ( دختره ) لباس نیوورده بود مجبور شدم یه چنتا لباس که خودش خوشش اومد رو بدم بپوشه😅 چنتا از لیوانایی که توی اتاقم بود رو برداشتم و رفتم سمت سالن پذیرایی که یهو همون زنه که توی خیابون دیدمش توی راهرو خونه بود 😨 و داشت با ماتیلدا حرف میزن صداش خیلی شبیه مامانم بود که یهو برگشت صورتش رو تا دیدم فهمیدم خودشه 😨 و کل لیوانا از توی دستم افتاد زمین
و بعد یهو بدو بدو اومد و بغلم کرد😆 محکم بغلش کردم اشک توی چشماش جمع شده بود 🙂 میتونستم حس کنم آخه اشکاش میریختن روی گردنم 😂 همون موقع الکس ( پسره) اومد اون همینطوری منگ مونده بود که این کیه من بغلش کردم 😅 همینطوری گردنم رو شروع کرد به بوسیدن 😳😅 که تا گفت راکی خیلی دلم برات تنگ شده بود ☺️ یهو الکس ( دختره ) گفت اواا😨 راکی این که مامانته 🤯 اصلا نه مامانم ولم میکرد و نه من ولش میکردم همینطوری همو بغل کرده بودیم 😁 توی اون حالت کاملا یه احساس آرامش بهم دست داده بود🙂 فقط چشمام رو بستم و همینطوری محکم بغلش کردم🙂🙃😅 ... . ( فکر کنم دیگه با اخلاق من آشنا شدید اگه زیادی بخواد احساسی بشه فیلم رو میدم جلو 😂🤣 ) بعد از چند دقیقه آروم ولم کرد و با اون اشکی که توی چشماش بود گفت عزیزم چقدر بزرگ شدی کاملا شبیه پدرت کای شدی 😊 کاملا صورتت به اون رفته ☺️ دست خودم نبود یکم بغض توی گلوم گیر کرده بود آروم دستمو گذاشتم کنار صورتش و با همون حالت گفتم آم .... م 😔 که انگشت اشارش رو گذاشت جلو لبم و گفت شووووو ، 🙂 میدونم چی میخوای بگی منم سوالم همینه 🙂 « توی این همه مدت چه اتفاقی افتاده بود » که ماتیلدا گفت نظرتون چیه بریم یکم بشینیم مطمعنم همه ما دوست دارن جریان رو بدونیم 😄😅 همه تایید کردیم و رفتیم نشستیم روی یکی از مبل ها که مامانم گفت توی اون زمان من همه رو از داخل زندان هایی که دانشمندا همه رو گرفته بود نجات دادم که همشون ( دانشمندا ) افتاده بودن دنبالم پس برای چند هفته مخفی شدم 😕
بالاخره یه فرصت خوب پیدا کردم و وقتی برگشتم 😢 من😔 کای رو بیجون روی زمین دیدم ولی راکی رو هرجا گشتم ندیدم تک تک جاها زیروبم شهر رو هم گشتم ولی اثری ازش نبود😓 برگشتم پیش کای کاملا بیجون افتاده بود همینطوری شروع کردم به گریه کردن😢 انقدر که صورتم کاملا خیس شده بود که ماتیلدا گفت راستشو بخوای من راکی رو بردم به خونمون تا بتونم ازش محافظت کنم و هم بزرگش کنم😞 مامانم تشکر کرد 🙂 که گفتم مامان آم چیزه راستش وقتی اون چند هفته نبودی منو بابا همه جا رو به دنبالت گشتیم ولی هیجا پیدات نکردیم یروز که من خونه مونده بودم و بابا برگشت به سمت خونه بهش حمله شد😪 اون برای محافظت از من مُرد 😭 اون دور تا دور من سپر کشید تا نرم به سمتش ولی خوب خودش تیر خورد 😢 کاملا معلوم بود هم حال من بد بود هم حال مامانم که یهو ماتیلدا قیافش عوض شد 😳 و بعد هم کلی حرف دیگه.... 😅 بعد از چند دقیقه که دیگه کم کم همه بلند شده بودیم ماتیلدا و مامانم رفتن توی یه اتاق توجم جلب شد به سمت همون اتاق درس نیمه باز بود رفتم پشت در فضولی😅 داشتن باهم حرف میزدن 😳 درباره قبل از بدنیا اومدن من 😐 دقت کردم مامانم داشت میگفت که یسری آدما گرفته بودنشون اون زمانی که فقط ۵ ماهم بوده 😂 ( تو دلم گفتم آخه این چه حرفایه اینا میزنن 😂🤣 ) که ماتیلدا گفت واقعا اونجا چجوری بوده ؟ باهاتون چیکار میکردن 😳 ؟؟ که کلارا ( دوستان خسته شدم انقدر نوشتم مامانم😂😂 ) گفت اونجا خیلی آزارمون میدادن هر روز هی رومون آزمایش میکردن و اونجا بود که من مجبور شدم زبون خودمونو یاد بگیرم 😂 ، ماتیلدا گفت زبون راحتیه و خیلی هم باحاله 😆
کلارا گفت آره ولی خوب برای منی که کل عمرم پیش آدما بودم یکم سخته 😅 و اینم تنها زبونی بود که اونا نمیفهمیدن 😅 باز حالا شانس اوردم کای یادم داد 😅 ولی خوب چه کنیم 😅 بازم برام سخت بود 😂 ولی خ ب هنوز برام سواله چرا صدامون موقع حرف زدن به اون زمان نازک میشه ولی مردا یکم کلفت 😳 گفتم دارن چی میگیه 😳 زبون دیگه چیه؟ 🤯 که بازم یسری از حرفارو انقدر توی فکر بودم نشنیدم ولی خوب بازم یهو از وسطاش شنیدم که کلارا ادامه داده بود مارو جفتمونو توی یه اتاق گذاشته بودن کلی خوب از هرچی بگڋریم انقدر به من داری تزریغ کرده بودن جون نداشتم تکون بخورم حتی به بد ترین حالت اذیتم کردت و دلیل اینکه راکی قدرتی نداره یا اینکه یه مقداری بدنش ضعیفه همینه 😢 اون توان تحمل تغییرات بال ارو توی بدنش نداره سریع بدنش ممکنه از خودشو از بین ببره 😢 نباید میزاشتم حتی نزدیکم بشن 😢 چه برسه به اینکه بخوان این کارارو باهم بکنن من باعث شدم که حتی به بچه خودمم صدمه بزنم 😢 که ماتیلدا به یه لحن فکر کنم لبخند زنان گفت راستشو بخوای آ....م چجوری بگم راکی قدرتش رو بدست اورده 🙂 اون کلا میتونه همهچیز رو منجمد کنه یه جورایی برف و... مثل پدر بزرگ خود من 😅 که کلارا گفت واقعا 😨 اون قدرت داره 🥺🙂 .... که یهو انقدر خسته شدم فقط به در تکیه دادم که صدای مامانم گفت راکی میدونم پشت دری😂😄 اومد چت مانند در برم که با لبخند در رو باز کرد و گفت میدونستم پشت دری ولی امید وارم همشو نشنیده باشی 😂 قیافه من 😅😅😅😅 گفتم ولی چجوری 😅 گفت خوب پسر باهوش من 😂 من برق دارم و میتونم انرژی تورو پشت در احساس کنم که بازم یهو ..... 😂😂
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
دوباره یهو هات شروع شد😑😑😑😑😑😑
داستانات عالی بود ولی دیگه درباره میراکلس نمینویسی؟
نه عزیزم
چرا
سلام تستچی
بیشتر از یک هفته و ۴ روزی میشه که قسمت های ۶ ، ۷ رمان گذشته زندگی من توی صف برسی هستش 😞😔 میشه لطفا تست هارو سدیع تر برسی کنید😭
پارت بعد کجایی دلت میاد نیایی 😂🥺
از خودم شهر دادم 😂
شعر
😂
😂
عالیییییییییییییی 😭😭😭
عالیه بی صبرانه منتظر بعدی هستم ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
فوقالعاده بود
عالی ففط نمیشه ایم الکس ( دختره ) رو عوض کنی مثلا بزاری الکسا اینجوری کم تر قاطی میکنیم
وای این عکس شبیه همونه که تو وبلاگه هست
اخبار اومدن قسمت های ۶ تا ۹
قسمت ۶ : ممکنه فردا چهارشنبه بیاد یا پنجشنبه چون تا الان یک هفته از گذاشتنش توی صف برسی میگذره❤
قسمت ۷ : ممکنه روز شنبه هفته دیگه یا یکشنبه بیاد چون از گذاشتنش ت ی صف برسی فقط ۵ روز گذشته ❤
قسمت ۸ : حدودا یک هفته یا بهتره بگم هفت روز چون فقط از گذاشتنش توی صف برسی ۱ روز گذشته ❤
قسمت ۹ : فقط از گذاشتنش توی صف برسی ۱۳ دقیقه هستش که گذشته دیگه اینو خودتون حساب کنید ❤
قسمت ۱۰ : هنوز یه خط هم ازش ننوشتن 😂
واییییی معرکه ای♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
ممنون
برای قسمت دهم دوخط بنویس تا یک خط 😂