9 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡Armyfts♡ انتشار: 3 سال پیش 303 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام:)🤝🏻 تولد شوگا رو پساپس و عیدتون رو پیشاپیش تبریک میگم^^♡✨ امیدوارم سال جدید سرشار از لحظه های زیبا باشه و باعث درخشش خودتون و زندگیتون بشه=)☁️💙
خب قبل از شروع کردن این پارت داستان...بیشتر از یه هفته بود که به خاطر یه مسئله ای نتونستم بیام تستچی و جواب کامنت هاتون رو بدم یا داستان رو آپ کنم برای همین امیدوارم که ناراحت نشده باشید و ممنونم که حالم رو پرسیدید:)💗✨
خیلی آروم اون رو توی آغوش خودم کشیدم....لباسم هم شروع کرد به در بر گرفتن اشک های شفافی که از چشم هاش سرازیر میشدند تا مبادا اون مروارید ها روی زمین بیفتند، با اینکه اشک هاش سرد بود ولی بدنش گرمای عجیبی داشت جوری که حس میکردم قلبم با کمک یک شعله ی کوچیک داره گرم میشه و سریع تر میتپه، این عواطف حس مشابهی رو به یادم می آورد ، حسی که خیلی وقت پیش داشتم ، وقتی که میخواستم ها یون رو بغل کنم و در خیالم اینکار رو کرده بودم اما الان واقعی بود ، ساعت از نیمه های شب نگذشته بود و هنوز نور خورشید دیده میشد و من تونسته بودم توی همچین زمانی از روز بدون ترس اون رو در آغوش خودم جای بدم...این شاید چیز دست یافتنی ای به نظر بیاد اما به طرز احمقانه ای به من حس خوبی می داد،،،بدون اینکه متوجه بشم حلقه ی دست هام رو به دورش تنگ تر کردم و این باعث میشد صورت کوچیکش به شونه هام نزدیک تر بشه و با وضوح بیشتری بتونم گرمای وجود و تپش قلبش رو حس کنم _دوستت دارم گفتن این جمله باعث متوقف شدن اشک هاش شد این صادقانه ترین ابراز احساساتی بود که تا به اون روز داشتم ، خیلی ساده اما در عین حال شیرین:)!...
بعد از گفتن اون کلمات تازه بهونه گیری های ها یون شروع شد درست مثل یه بچه ی ۶، ۷ ساله رفتار میکرد و در نهایت خیلی معصومانه در حالی که سرش روی شونم بود خوابش برد، فرصتی پیدا کرده بودم تا دوباره فکر و حرفای مامانش رو توی ذهنم مرور کنم «...به خاطر ارتباط قلبیتونه اون تو رو باور داره و تو هم بهش ایمان داری فکر کنم این عاملشه و ممکنه بعدا قوی تر هم بشه...» با خودم فکر کردم... به مرور من و ها یون به هم نزدیک تر شدیم و من به ماهیت واقعی اون بیشتر پی میبردم پس این همون ارتباط عمیقه؟این یعنی موفق شدم که بهش نزدیک تر بشم؟ لبخندی زدم و سرم رو به پشت مبل تکیه دادم ، لحظه ی کوتاهی چشم هام رو بستم و همون باعث به خواب رفتنم شد...شروع صبح جدید مشکلات جدیدی رو هم به دنبال خودش داشت...چند روز میگذشت و من تازه متوجه موقعیتی که توش بودیم شدم ، ها یون انسانی نیاز هاش هم انسانی شده بود دیگه خوردن غذای گربه براش لذت بخش نبود یا حتی لباس هاش و خیلی چیزای دیگه که دخترا بهش نیاز دارند رو میخواست و طبیعتا توی خونه ای که ۷ تا پسر توش زندگی میکردند همچین چیزایی پیدا نمیشد ، برای تهیه کردنشون مجبور میشدم انواع و اقسام کار ها رو بکنم و صد البته خریدن همچین وسایلی اصلا آسون نبود، علاوه بر اینا بردن غذایی بیشتر از اشتهای خودم به اتاقم اعضا رو مشکوک کرده بود اما خوشبختانه هر وقت برای سرکشی یا اطمینان به اتاقم وارد میشدند چیزی جز یه گربه ی معصوم نمیدیدند
با تمام سختی هاش چند روزی رو به همین روال زندگی کردیم تا اینکه با مقوله ای جدید و خیلی پیچیده تر مواجه شدیم...حمام کردن ها یون!...مدام سعی داشتم قانعش کنم که اونقدرا هم کثیف نیست و نیازی به حمام کردن نداره اما اون قبول نمیکرد + نمیبینی؟ کثیفی داره از سر و روم میباره تا همینجاشم زیادی تحمل کردم بایددد برممم حماممم _باشه برو ولی قبلش بگو چطوری؟ نکنه توقع داری من همچنان بیام و کمکت کنم؟ نگاهی به سر تا پای خودش انداخت و با خجالت گفت + نه! تا وقتی اینطوریم نمیشه... _ دقیقا! و ازم توقع نداری که بدمت به یکی از اعضا که ببرتت حمام نه؟ + اونطوری گربه میشم پس عیبی نداره _برای تو شاید ولی برای من قطعا خوشایند نیست ، تنهایی حمام رفتنت هم برای اولین بار چیز خطرناکی میتونه باشه + قوللل میدم از پسش بربیام هیچ مشکلی قرار نیست پیش بیاد _ولی تو هیچی در مورد این چیزا بلد نیستی ها یون! + پس بهم یاد بده... با اصرار زیادش بردمش داخل حمام توی اتاقم و شروع کردم به توضیح دادن اینکه هر کدوم از اون وسایل برای چی استفاده میشند تا مبادا کار دیگه ای باهاشون کنه... + اوکی اوکی فهمیدم پس دیگه مشکلی نیست میتونی بری تا من کارم رو انجام بدم^^ _ امیدوارم مشکلی پیش نیاد..
داخل اتاق روی تخت نشستم و منتظر ها یون موندم ، توی دلم خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفته که همون لحظه صدای جیغش بلند شد + دارم کور میشمممم خودم رو به پشت در رسوندم و با نگرانی از حالش پرسیدم _ چیشده؟؟ شامپو رو کردی توی چشمت نه؟؟؟ ولی اون اصلا به حرفای من اهمیتی نمیداد و با جیغ و فریاد فقط از سوزش چشمش حرف میزد قطعا براش چیز خوشایند یا یک عادت نبوده که آشنایی داشته باشه... چند بار محکم به در کوبیدم تا آروم بشه..._ها یون به خودت بیا چیزی نشده یکم شامپو رفته توی چشمت فقط کافیه از روی صورتت کف ها رو پاک کنی و چشمت رو بشوری به مرور آروم میشه ، با حالت بغض مانندی گفت: نمیتونم هیچ جا رو ببینم نمیدونم باید چیکار کنم یونگی تو رو خدا کمکم کن _ آخه چیکار میتونم بکنم؟ + بیا تو اینارو از بین ببر تا بتونم دوباره دنیا رو ببینم وگرنه برای همیشه کور میشمم _ بیام تو؟؟؟؟ دیوونه شدی؟؟؟؟ عمرا همچین کاری نمیکنم!!! + تو رو خدا یونگیی التماست میکنممم _ آه یه فکری دارم خب؟ میتونی در رو پیدا کنی نه؟ سعی کن با دست کشیدن روی دیوار پیداش کنی + ایناهاش، بازش کنم؟؟ _نههه! آروم باش بیا با هم پیش بریم ، وقتی گفتم ۳ فقط سرت رو از در بیار بیرون باشه؟؟ فقط سرت اوکی؟
+ هوم باشه _۱...۲....۳ آروم در رو باز کرد و من بلافاصله چشمام رو بستم و با استرس و نگرانی سعی کردم دستم رو روی صورتش بزارم _ این سرته دیگه؟ اشتباهی که به جای دیگه دست نزدم؟؟ + نه صورتمه تمام تلاشم رو کردم که کف روی چشم هاش رو با انگشت هام پاک کنم و وقتی که به نظرم کامل شد ازش خواستم که برگرده داخل و صورتش رو بشوره و خوشبختانه توی این مورد دیگه مشکلی نداشت ... دوباره رفتم و روی تختم نشستم ، مدام توی موهام چنگ میزدم و سعی داشتم با ریختن اونا توی صورتم موقعیت پیش اومده رو فراموش کنم...خشک کردن موهاش هم با من بود ، تا حالا اینکار رو برای همچین موهای بلندی انجام نداده بودم و تجربه ی عجیبی محسوب میشد اما نتیجه ی کار قابل قبول بود... شاید باورش برام سخت بود که دختری که رو به رومه با این زیبایی و جذابیت همونیه که چند دقیقه قبل تر مثل بچه ها برای رفتن شامپو داخل چشمش شاکی شده بود...،،،بدون اینکه بفهمم نامجون وارد اتاقم شده بود و داشت با تعجب به لباس های دخترونه ای که توی سبد لباس هام افتاده بود نگاه میکرد....،، ~ هیونگ من و بقیه واقعا داریم نگرانت میشم! واقعا مشکلی نداری؟ _نه! نامجون، درک میکنم رفتارم یکم عجیبه ولی اصلا اتفاق خاصی نیفتاده! ~یونگی هیونگ راستشو بگو.پس چرا توی اتاقت باید لباس دخترونه باشه وقتی هیچکدوم از ما دختر نیستیم؟؟ نکنه دچار بحران دو شخصیتی ای چیزی شدی؟
_نهه! در مورد من چی فکر کردی؟؟ ~پس این لباسا چیهههه؟؟؟ _ همینطوری به نظرم قشنگ اومد برای همین آوردمشون خونه ~ولی این یه جور قانون شکنیه و دلیلت هم منطقی نیست منم همه ی اینارو با خودم میبرم _نه نه نه تو نمیتونی همچین کاری بکنی ~چرا؟ _نکنه میخوای از خجالت سکته کنم؟ ~هیونگگگ واقعا نمیفهممت•-• _ به زودی همه چیز درست میشه خب؟ فقط بیا بیخیال اینا بشیم منم رفتارم به حالت عادی برمیگرده باشه؟خیلی عالی و طبیعی ~ولی من نمیتونم اینطوری ولت کنم _من از پس خودم برمیام انقدر با عقل و درایت شدم ~پس صداهای عجیبی که از اتاقت میاد چی ؟ همش ها یون داره جیغ میزنه یا با صدای بلند میو میو میکنه نکنه کتکش میزنی؟ _نه... گفتم که نگران نباش همه چیو حل میکنم خواهشا به بقیه چیزی نگو باشه؟ ~بهم قول میدی تا فردا همه چیز حل شده باشه؟ _اوهوم ~پس به کسی چیزی نمیگم اونم فعلا _ممنونم ازت که درک میکنی:) یه مشکل جدید که ایندفعه واقعا نمیدونستم چطوری حلش کنم .... ولی نیازی نبود من بهش فکر کنم نامجون برای خودش یه جاسوس پیدا کرده بود و این کار من رو آسون تر میکرد ،،، کوک برای سه شب متوالی توی اتاق من میخوابید با هم غذا میخوردیم و صحبت میکردیم و همه چیز کاملا عادی بود و اون به وضوح میدید که توی اتاق پیچیده ی من اتفاق خیلی خاصی هم نمیفته
شب آخر بود #هی دلت برام تنگ میشه نه؟ _ هوم بازم این طرفا بیا گلدن مکنه خنده ی بامزش اون رو به خرگوش ها شبیه تر میکرد #دوست دارم بیشتر بمونم ولی فکر کنم تختم بدجوری دلش برام تنگ شده با خنده گفتم : پس دلتنگیش که برطرف شد برگرد فکر کنم اتاق منم بهت عادت کرده و دلش برات تنگ میشه #باشه حتمااا و با همون خنده دستش رو به نشانه ی خداحافظی تکون داد و رفت،،، اینطور وقت گذروندن با اعضا واقعا خوشحالم میکرد... برگشتم پیش ها یون که حالا بعد از این چند روز میتونستم درست و حسابی ببینمش _ دیگه نیازی نیست خودمون رو اذیت کنیم نگران چیزی نباش مطمئنم دیگه مشکوک نمیشن فقط باید تا تولدت با همین روال پیش بریم و بعد از اون یه زندگیه جدیده، باشه؟ +اوهوم قبوله^^... ،،،،تولدش نزدیک بود و من میخواستم سورپرایزش کنم البته مشورت اعضا رو از خودم دریغ نکردم، اونا بهم گفتند که تولد گرفتن برای حیوون خونگیم اونم با برنامه ریزی میتونه عجیب باشه اما بازم ایده های خوبی دادند ، اینکه بخوام قبل از تولدش ناراحتش کنم و بعد غافلگیرش کنم برام خوشایند نبود اینطور بیشتر قلبش آسیب میدید تا اینکه لبخند روی لب هاش بشینه و خوشحال بشه پس یه چیز متفاوت تر لازم داشتیم
برنامه این بود که بریم دگو همون جایی که داستان من و ها یون شروع شد ، برگردیم به اول اولش سرآغاز همه چیز....اینطور هم خاطرات مرور میشد و هم میتونست یک شروع جدید باشه،،، دوباره همون حال و هوای شهر، برفی که زمین رو پوشونده بود و تکون خوردن های ماشین،چه حس قشنگی داشت...رسیدیم به خونه، استقبال گرم پدر و مادرم ازمون دلنشین و ها یون رو به وجد آورده بود به طوری که بعد از حرف مامانم «÷اووو این همون گربه کوچولوییه که سال پیش همینجا پیداش کردی چقدر خوشگله^^ » ها یون مدام میگفت که : دوست داشتم به مامانت بگم که من عروس آیندشم خیلی خوشحال میشد نهಥ‿ಥ؟؟ و تنها چیزی که میتونستم در جوابش بدم لبخند بود... همون شب فرا رسید ، شب قبل از تولدش، شبی که مادرش آخرین بار به ماه تونست نگاه بکنه... لباسی که روز اول دیدارمون پوشیده بودم رو دوباره تنم کردم و ها یون همراه مکنه لاین به بیرون از خونه برده شد، وقت غافلگیریه!...
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
41 لایک
عالی بود مثل همیشه🥺💕🌃
مرسییی خیلی ممنونممم:))🌉🤍
سه هفته گذشته💔
نمیزاری پارت بعدیو؟ 💔
میدونم...عذر میخوام بابت این تاخیر:(🌸
گذاشتمش امیدوارم منتشر بشه✨
ممنونم💜
کیوتم 🥺💕خوبی؟ 💞
پارت بعد رو نمیزاری؟!🥺🤍
مرسی خوبم خداروشکر:)💙
چرا گذاشتمش فقط ببخشید که دیر شد با حضوری شدن مدارس و اینطور مسائل نرسیدم بنویسمش تو این مدت🥲🤝🏻💚
واهاییییییییییییییی گذاشتی !!!!!!!!!😃💕 مرسییییییییییییی خیلی ممنونمممممممم🌸🌙الهی فدات شمممممممممم🍓💙✨بازم ممنونم 🐥💫
خواهش میکنمممم🥲💖
حقیقتا کار خاصی نکردم که شایسته ی این همه تشکر باشه:)✨🤍
نه چرااا🥺شایسته هست ؛ شایسته ی بهترین ها هست 🙂🤍 مطمئن باش چون من اینو میگم 💕✨
واوو مرسییی واقعا ممنونم نمیدونم چی بگم... فقط میتونم بابت نظرت سپاس گزار باشم:)🦋🧡💛
الهی 🥺💕 خواهش میکنم خوشگلم 🤍🌙
🤧🤧😢
چیزی شده🥲؟
خوشحالم که آمدی😃
مرسیی:)🍁🧡
منم امیدوارم بتونم بهتر فعالیت کنم🤝🏻
💜
هیی
میدونم دو هفته گذشته
ولی مثل همیشه عالی بود🤗
مرسییی خیلی ممنونممم لطف داری:))🍓❤️
پارت بعد لطفا
داشتم کامنت هارو میخوندم کفم برید
یعنی من فقط اینجا بی استعدادم 😐🥲😂
همه یه پا رمان نویس محشرن 😆
گذاشتمش پارت بعد رو...
نه این چه حرفیه ، قطعا همه ی ما استعداد هایی داریم و مطمئنا خودت هم سرشار از استعداد های خارق العاده ای هستی که توی رمان نویسی و چه توی سایر زمینه ها :)💙☁️
ممنون
واقعا نمیتونم احساسی که بهم دادی رو وصف کنم •-•
خوشحالم که تونستم حس خوبی بهت بدم^^💙
عالییییییییی
سپاسگزارممم^-^♡🤍✨
تفلدت موبالکککک
مرسیییییی خیلییی ممنونممಥ‿ಥ💙💕
:) 🦋 💜💕
به تولدت مبارک امیدوارم همیشه شاد باشی و دربرابر مشکلات همیشه قوی و خوب بمونی و کنار ما تا همیشه بمونی و بدرخشی💜✨🤟
مرسیییی خیلیی ممنونممم که به یادم بودید و همینطور متشکرم برای این آرزو های قشنگ و دوست داشتنی:))🌸💖
امیدوارم این اتفاقات برای هممون بیفته و شما هم زندگی ای سرشار از حال خوب و اتفاقات کوچیک و بزرگ دوست داشتنی بیفته^^🌾✨💛
تولدت هزاران بار مبارک...🤍🌫️
همیشه بخند...🌸
شاد باش...❤️🍓
و از رویاهات دست نکش...🙂💛✨
مرسییییییییی خیلی خیلی ممنونممಥ‿ಥ❤️
منم براتون بهترین ها رو آرزو میکنم،خوشحالی و موفقیت...البته که همیشه نمیشه خوبی ها رو تجربه کرد اما امیدوارم بیشتر روز های زندگیت با لحظات شیرین نقاشی بشن:)🌱💚
بازم خیلی سپاسگزارممم✨🤍
سیلااااامممم...ععرررر اومدیییییಥ‿ಥ
دلمون تنگ شده بودಥ‿ಥ✨
سلاااامممم آریییی آمدمممممಥ‿ಥ✨🤝🏻
هقق سپاااااسس فراوااانಥ_ಥ💖