ناظر جون منتشرش کن سه روزه دارم مینویسمش😂
- حتما. ـ ممنونم. از دستش گردنبندو گرفتم. با دستم رو گردنبند کشیدم. حس کردم صدای گریه کسی رو میشنوم اما وقتی دستمو از رو گردنبند برداشتم،صدا قطع شد. مامان بدون در زدن اومد تو و با هیجان گفت:خواهرم و فیلیکس اومدن. ناخودآگاه منو بابا پوفی از روی کلافگی کشیدیم. مامان با قیافه ی شبیه علامت سوال نگاهمون کرد و پرسید:چتونه. پدر و پسر خوب باهم هماهنگید.بگید ببینم چی شده؟ ـ مامان مهربونم ما با خاله مشکل نداریم مشکل ما فیلیکسه.زیاد از اخلاقش خوشمون نمیاد. مامان که انگار تازه چیزی یادش اومده باشه گفت: راستی یه آقای نگرانی هم اومده، دم دره میگه اسمش فوئه. منو بابا ناخودآگاه داد زدیم:فو؟
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
ج چ: کیوت، مهربون
حسم اینه کشتن تو
بعدی رو بنویس بگو منتشر کنم
حتما.ممنونم
داستانت عالی
متشکرم🌹
عالییییی بودددددد
ج چ : خفن قشنگ با استعداد و کمی دق ده
ممنون
نظر لطفته گلم😘
جللخالق😐 یعنی دست مریزاد دختر😂
میسی😍
ناظرش من بودم الان دارم داستانت را میخونم
خیلی ممنونم.امیدوارم خوشت بیاد