
ناظر جون منتشرش کن سه روزه دارم مینویسمش😂
- حتما. ـ ممنونم. از دستش گردنبندو گرفتم. با دستم رو گردنبند کشیدم. حس کردم صدای گریه کسی رو میشنوم اما وقتی دستمو از رو گردنبند برداشتم،صدا قطع شد. مامان بدون در زدن اومد تو و با هیجان گفت:خواهرم و فیلیکس اومدن. ناخودآگاه منو بابا پوفی از روی کلافگی کشیدیم. مامان با قیافه ی شبیه علامت سوال نگاهمون کرد و پرسید:چتونه. پدر و پسر خوب باهم هماهنگید.بگید ببینم چی شده؟ ـ مامان مهربونم ما با خاله مشکل نداریم مشکل ما فیلیکسه.زیاد از اخلاقش خوشمون نمیاد. مامان که انگار تازه چیزی یادش اومده باشه گفت: راستی یه آقای نگرانی هم اومده، دم دره میگه اسمش فوئه. منو بابا ناخودآگاه داد زدیم:فو؟
به سمت در دوییدم درو باز کردم دوییدم بیرون در حیاطو باز کردم.بی توجه به خاله و فیلیکس به سمت فو رفتم. - سلام شما منو یادتون میاد؟ - سلام بزار بیام تو همه چی رو توضیح میدم.با دستم به خونه به معنی بغرمایید تو اشاره کردم.وارد حیاط شد،بخ خاله اینا سلام کوتاهی کردم.همه ی حواسم به فو بود. این مدت کلی دنبالش گشتم تا شاید یه معجزه بتونه مرینتو برگردونه. وارد سالن شدیم رو مبل نشستیم.بی مقدمه حرف میزد: اون روز من حافظمو از دست ندادم. برای اینکه مرینت راه خودشو بره و به من تکیه نکنه. گفتم حافظمو از دست دادم. وقتی معجزه گرو به تو و مرینت دادم، شماها دوتا غریبه نبودین..((کمی مکث کرد))
وقتی معجزه گرو به تو و مرینت دادم، شماها دوتا غریبه نبودین..((کمی مکث کرد)) مرینت نوه ی منه.((چشمامو باید از رو زمین جمع میکردم))خودش خبر نداشت. وقتی اون بچه بود پدرش تو شر.ط بن.دی اونو باخت. پدرشم به راحتی قبول کرد دخترشو بده بره.مردی که سر مرینت بُرده بود،آدم خوبی نبود. یه قاچ.اق.چی بود. من راهی جز گذاشتن مرینت جلوی در خونه ی خانواده ی دوپن چنگ نداشتم.مادر مرینت..... ناتالی..(الان چه حسی دارین؟ آیا به نبوغ من پی بردید😂😁😜) بعد از فهمیدن اینکه من دخترشو جای دیگه ای قایم کردم، با من قطع رابطه کرد و همه جارو دنبال دخترش گشت و اونو وقتی پیدا کرد که دخترش ۱۵ ساله بود و کسای دیگه ای رو پدر و مادر صدا میزد...... نابود شد، از درون خورد شد...
((سرشو انداخت پایین )) تصمیم گرفت از دور دخترشو ببینه.سالها پشت هم طی میشد... ناتالی به پدرت برای برگردوندن مادرت کمک میکرد...((سرشو بالا آورد)) بدون اینکه بدونه داره با دخترش دشمنی میکنه. روزی که هویتاتون فاش شد اومد پیش من حالش خیلی بد بود،هم بخاطر استفاده از معجزه گر طاووس هم بخاطر از دست دادن دخترش..... سه ساله کارش گریه کردن شده.. کار تو شده حرف زدن با مرینت.. و کار منم شده تلاش کردن برای برگردوندن مرینت...((لبخندی زد و ادامه داد)) و تلاشم نتیجه داد. آدرین:یعنی می...میتونی.. برش...گر..دونی؟ فو:به کمک تو البته... گردنبند یین و یانگ پیشته؟
«گردنبندو از تو جیبم درآوُردم و نشونش دادم»ـ اینه؟ ـ خودشه.«فیلیکس که تا اون موقع ساکت بود پوزخندی زد و گفت»: یعنی میخوای به یه پیرمرد و یه گردنبند معمولی اعتماد کنی؟ هع واقعا ساده ای. با لحن آروم و خیلی ریلکسی بهش گفتم: به هرچی اع.تقاد نداشته باشم به جادوی ع.ش.ق اع.تقاد دارم.حتی اگه کار نکنه من دست از تلاش نمیکشم... برای برگردوندنش حاضرم جونمم بدم. فیلیکس:ع.ش.ق چشاتو کور کرده. با عقلت جلو برو نه قل.بت. ـ تو ع.ش.ق عقل جایی نداره. من برای تصمیم گرفتن دربارش حتی نیاز به فکر کردن یا حس کردن اح.ساسا.تم ندارم.«بدون توجه به بقیه حرفاش بلند شدم که حرف فو منو سر جام میخ.کوب کرد»:مرینت کاملا نم.رده.تو دنیای جادو گیر افتاده و اگه بیشتر از نه سال تو اون دنیا باشه دیگه کاملا میمیره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج چ: کیوت، مهربون
حسم اینه کشتن تو
بعدی رو بنویس بگو منتشر کنم
حتما.ممنونم
داستانت عالی
متشکرم🌹
عالییییی بودددددد
ج چ : خفن قشنگ با استعداد و کمی دق ده
ممنون
نظر لطفته گلم😘
جللخالق😐 یعنی دست مریزاد دختر😂
میسی😍
ناظرش من بودم الان دارم داستانت را میخونم
خیلی ممنونم.امیدوارم خوشت بیاد