
این پارت پارت آخره...امیدوارم از اول داستان تا حالا مورد پسندتون قرار گرفته باشه

بیدارشو آدرین وقتشه برش گردونی... «آدرین»با سرحالی از خواب بیدار شدم (برعکس منه😂😐)بعد از انجام کارای حوصله سر بری که بعد از بیدار شدن انجام میدن(خو چیه حوصله نداره توضیح بده.وُجدان گلم😑:پارازیت ول نکن Me:ای بابا توام قسمت آخری...بس کن بذار یکم طول بدم حوصلم سرنره.مغز باهوشم😎:تو آدم بشو نیستی.ولش کن وجدان بیا بریم تا دیوونمون نکرده.Me:بسلامت😂خب خب گوجه پرت نکنین رفتیم رفتیم...آخ رفتم دیگه)بدون خوردن صبحونه رفتم تو سالن فو اونجا نشسته بود.

-از کاری که میخوای بکنی مطمئنی -استاد من هرکاری برای برگردوندنش انجام میدم. -عالیه حالا کارایی که دیروز گفتمو انجام بده. «گردنبندو انداختم گردنم.تصورش کردم و با دستام سعی کردم ظاهرش کنم...»همه جا سفید شد.مرینت ظاهر شد.فقط مدام سرفه میکرد.یهو نشست رو زمین و بازهم سرفه کرد. رفتم سمتش به سمت خودم کشوندمش نگاهش بهم افتاد.چشماش هنوز هم همون برقو داشت. پوست سفیدش هنوز هم مثل ماه درخشان بود. موهاش باز بود و دورش ریخته شده بود. سالها پیش یه بار دیگه هم با موهای باز دیده بودمش... ولی انقدر ک.و.ر بودم که دقت نکردم چقدر خ*و*شگ*له.

ولی انقدر ک.و.ر بودم که دقت نکردم چقدر خ*و*شگ*له.تو بغ.لم از حال رفت. دستمو زیر زانوهاش گذاشتمو بلندش کردم هنوزم تو بغ.لم بود... به سمت اتاقم رفتم آروم رو تخت گذاشتمش.خوابم میومد...انرژی زیادی تو بدنم نمونده بود...یه راست رفتم رو کاناپه دراز کشیدم(چیه😐اونجوری نگا نکنید... خب کجا باید میرفت😂آخ... آخ... گوجه پرت نکنید...)*چند ساعت بعد*وقتی بیدار شد فقط نگام میکرد.دیگه خسته شدم از این نوع نگاه و سکوتش.سر حرفو باز کردم.-اون پسر سیاه پوشو یادته؟!همکارت...«سرشو به نشونه+ تکون داد»یادته بهت گفتم اینکارو نکن!«سرشو به نشونه - تکون داد»بهم گفتی اینکار من دونفرو خوشحال میکنه آدرین به مادرش و آقای آگرست به هم.سرش احتیاج داره ......اما زنده بودنم....خودمو عذاب میده...«با تعجب نگام کرد»

بهم گفتی اینکار من دونفرو خوشحال میکنه آدرین به مادرش و آقای آگرست به هم.سرش احتیاج داره ......اما زنده بودنم....خودمو عذاب میده...«با تعجب نگام کرد»آره...من همون همکار ع.ا.ش.قم... همونی که سه ساله بد.ون تو داره ن.اب.ود میشه...همونی که فهمید تو د.و.س.ش داشتی و اون نفهمیده...همونی که فهمید سالها باعث شکستن ق***ل**بت شده بدون اینکه خودش بدونه...«بغض کرد.بغض من بزرگتر از اونی بود که فکرشو بکنه ...سعی کردم بغضمو قورت بدم..»دیگه هیچ وقت حق نداری منو تنها بزاری...حق نداری خودتو فدا کنی... «بغض هردومون شکست و اشک بود که مثل سِیل به صورتمون هجوم میاورد»بدون زدن هیچ حرفی همو در آغوش کشیدیم و این آغاز زندگی ای سراسر خوشی برای هردومون باهم بود....
««پایان»» در واقعیت هیچ پایانی وجود نداره..پایان فقط یه کلمه است برای اتمام بخشی از زندگی...زندگی اونا نبود که تموم شد...داستان پر پیچ و خم و غم انگیز زندگیشون تموم شد..ع.ش.ق تموم نشدنیه..... امیدوارم خوشتون اومده باشه. داستانای بعدیم پرستار جذاب و دختر بی گناه خواهد بود که تا آخر تعطیلات چند پارتشو میزارم.فعلاًًًً😜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
معرفی رمان دختربی گناهو گذاشتم هنو منتشر نشده پنج روزه تو صفه.اگه کسی ناظره لطفا سریعتر بررسیش کنه
محشرررررر😭💕
میسی عاجی ژونم😍
فالویی بفالو
فالویی
خیلی قشنگ بود
الان نه دارم میزارم اولین نظرم اگه کسی زودتر من نزنه😂
ممنون.🌹
منتظر داستان های بعدیت هستم
محشرررررر بود
میسی آجی ژونم♥