آیینه عشق(jk) pt14

آنچه گذشت...♡(جونگکوک):داخل اینو خوندی؟؟؟😡 (ا/ت):نه بخدا😶چی شده... (جونگکوک):ساکت باش نمیخام چیزی بشنوم😡من.... اخخخ (ا/ت):😶😶😶شامتو بخور خو؟ عصبی نباش...♡

_جونگکوک نفسشو بیرون داد و با آرامش بیشتری گفت...(جونگکوک):این نامه رو کی بهت داده؟😮‍💨🙄 (ا/ت):اممم راستش...مین چانهی همکارم توی موسسه، منو بیرون دید و بهم داد... اممم در موردشم گفت که ریئس بهم داده تا بت بدم... چطور؟؟🤨😶‍🌫 (جونگکوک):رئیس موسسه!!!! مطمئنی؟ (ا/ت):خودم نمیدونم...من.. من فقط نامه رو گرفتم _کوکیم دوباره نفس عمیق بیرون داد و پیشونیشو چروک کرد نمیدونم چشه🤦🏻‍♀️😞 (جونگکوک):تو چته!؟ (ا/ت):اممم ینی چی چمه؟ (جونگکوک):چرا اینقد خوشگلی؟؟؟😏😂 (ا/ت): واییییی از دست تووو...😂سکتههههه کردممم آقای چاااان (جونگکوک):شوخی نکردم که...خواستم بپرسم چرا اینقدر خوشگلی که میخان بدزدنت!😑 (ا/ت):چیییییییی؟؟؟؟؟؟

(ا/ت):ااام ها؟ ینی چی؟؟ (جونگکوک):بزار برات بخونمش _در پاکت رو دو مرتبه به آرومی کنار زد و یک کاغذ کوچولو نمایان شد *نفسسس بکش دختر نفسسس چیزی نیس* (جونگکوک): سلام... خواهش میکنم تا اخر بخون، در حقیقت این یک نامه رسمی نیست. بلکه یک نامه دوستانه از طرف منه نمیدونستم چطور بهت بگم ولی این به نظرم بهترین راه امد نونا... من بهت علاقه دارم....تو رو خدا ناراحت نشو و بهم فرصت بده قول میدم مرد خوبی برات باشم نونااااا خودمو ثابت میکنم... چانهی❤️~ _کپ کردم! ینی چییی؟ او.. اون پسر؟ آهههه خدای منننن نه چه فاجعه ایه🤦🏻‍♀️ (جونگکوک):خب؟؟؟؟ (ا/ت)..اممم خب من نمیدونستم من.. من فکر میکردم واقعا اداریه🥺بد برداشت نکن...اون پسرکم نمیدونه من دوست پسر دارم، میرم بهش میگم خو

(جونگکوک):بهت اعتماد دارم...باشه❤️ (ا/ت):ببخشید که روزت خراب شد بیب🥺❤️ (جونگکوک):نه چیزیم نیس😇 _دستی روی سرم کشید تا موهام نرمی دستشو حس کنه...بعد از اون نامه رو کنار میز گذاشت و هردو مشغول خوردن شدیم.... (یک ساعت بعد) (ا/ت):اووو جونگکوکاااا ترکیدم چرا اینقد بهم تعارف میکنی؟؟؟؟ (جونگکوک):باید چاق شی😁 (ا/ت):یاااااا باز شروع کردی؟😑 (جونگکوک):حرص نخور😂😂 _شروع کرد به کمک کردن و جمع جور کردن میز و در میونش اون نامه رو هم به دست سطل آشغال سپرد منم که همینطور داشتم کمکش میکردم..... ناگهان دستاشو دور کمرم حس کردم (جونگکوک):هیچ میدونی چقد دوستت دارم؟ 🥰😏 (ا/ت): 😅😅🤭اره میدونم (جونگکوک):چقد؟؟؟ (ا/ت با کیوتی زیاد):نمیدونم🥺🥺 (جونگکوک):😂🤣شیطون بلای کیوت خودمی! _یهویی گردنم رو محکم گاز گرفت! ....

(ا/ت): اخخخخخ جی کی (جونگکوک):نشون گذاشتم برات🤭 (ا/ت): بله بله..صحیح😂 (جونگکوک):بیرون خوشگذشت؟ (ا/ت):ام اره هوا خوب بود (جونگکوک):میدونی این چیژی ک خوردی ناهار بود نه شام؟ (ا/ت):امممم هولم میکنی خببب😂😂🤣سوال بعدی چیه؟ _خنده ای تو گلو تحویلم داد و عطرم رو بو کشید و با قدم های کشیدش ازم فاصله گرفت و توی هال رفت

_.... منم بعد جمع و جور کردن همه چی رفتم روی مبل، تو بغلش نشستم بغل گرم و مردونش بهم انرژی میداد همونطور که هی دست توی موهام میکشید گفت (جونگکوک): کار توی موسسه چطوره؟ (ا/ت):خوبه نگرانش نباش گفتی فردا سفر میرین؟ (جونگکوک):اره😇 (ا/ت):میشه بیام فرودگاه؟؟؟ (جونگکوک):اوم بیا ولی حواست رو جمع بگیر _یهویی کلی ذوق کردم...به نظرم خیلی خوب بود که میتونستم تا اخرین لحظه ببینمش حالا حتی پنهانی🙁 (ا/ت): اوووو چه خوب خداروشکر😍❤️جی کی؟ (جونگکوک):جانم؟ (ا/ت):دلم برات تنگ میشه🥺 _روی سرم بوسه زد و گفت (جونگکوک):مطمئن باش نمیزارم احساس تنهایی کنی صبر کن فردا شه😉 (ا/ت): 😳😳😳 (جونگکوک): چی شد؟