
سربازان، به داخل هجوم بردند و روی سر پسرک ریختند. دست و پای اریک، ناخودآگاه حرکت میکرد و سربازان را به گوشه کناری می انداخت. مرد، پوزخندی زد و چاقو را از دست اریک بیرون کشید. با شنلش، خون روی آن را پاک کرد و با غلافش، در دست او گذاشت. « حالا راه زنده موندن رو پیدا کردی!» دخترک مو نارنجی، از ترس، دستش را روی دهانش گذاشته بود و کنار دیوار چنبره زده بود. میتوانست قسم بخورد که لحظه ای، چشمان هیولا را در چشمان اریک دیده بود.
- باید جوری رفتار کنی، که هیچ کس حتی جرعت نزدیک شدن بهت رو نداشته باشه. اریک، به زنجیری که دستانش را به هم قفل کرده بود، خیره شد. از وقتی که به بیرون سلول آمده بود، مدام به نصیحت های مرد، گوش کرده بود و به تونل تو در توی سفید رنگ، خیره شده بود. مرد، ناگهان ایستاد و اریک، از پشت، به او خورد. - میتونی، تومان صدام کنی. گرچه... هیچکس، جرعت اینکارو نداره.
پوزخندی زد و روی دو زانو اش، روی به روی اریک نشست. «تو چی هستی؟» اریک، دندان های به هم فشرده شده اش را باز کرد و به چشمان مرد، خیره شد. «یه عروسک.» چشمان مرد، پر از بهت شد. اریک را از یقه گرفت و به سمت سربازی که نتایج آزمایش های پسرک را در دست داشت، دوید. قبل از اینکه سرباز، بتواند از خودش واکنشی نشان دهد، گلوله را در سرش خالی شد و برگه های کمابیش خونی شده را، از روی زمین برداشت. نتیجه آزمایش، بسیار پر رنگ و واضح، نوشته شده بود: "آزمایش موفقیت آمیز، به پایان رسید. اما او دیگر هیچگاه، توان حس کردن چیزی را نخواهد داشت."
برگه ها، از دست تومان روی زمین افتاد و یقه ی پسرک را ول کرد. با تمام وجود، میخواست این حس را سرکوب کند. رو به روی پسرک، روی زمین افتاد و دستش را روی صورت او گذاشت. برای اولین بار پس از سال ها، توانست کمی از گرمای وجود را حس کند. اشک هایش، درون چشمانش حلقه زد و پسرک را درآغوش کشید. چه کسی باورش میشد که پسر بزرگ خاندان نیروالیا نیز، قربانی همین آزمایش باشد؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنوننن
یااااااا آر بیچاره دلم براش سوخت ولی واقعا گیج شدم
خیلییی خوب بوددد