سربازان، به داخل هجوم بردند و روی سر پسرک ریختند. دست و پای اریک، ناخودآگاه حرکت میکرد و سربازان را به گوشه کناری می انداخت. مرد، پوزخندی زد و چاقو را از دست اریک بیرون کشید. با شنلش، خون روی آن را پاک کرد و با غلافش، در دست او گذاشت. « حالا راه زنده موندن رو پیدا کردی!»
دخترک مو نارنجی، از ترس، دستش را روی دهانش گذاشته بود و کنار دیوار چنبره زده بود. میتوانست قسم بخورد که لحظه ای، چشمان هیولا را در چشمان اریک دیده بود.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
ممنوننن
یااااااا آر بیچاره دلم براش سوخت ولی واقعا گیج شدم
خیلییی خوب بوددد