اولین فیک منه امیدوارم خوشتون بیاد
کیم چانسونگ (نقش دختر) مشخصات = ی دختر خوشگل و مهربون . چشم آبی. پسوت سفید. مو و ابرو مشکی. قد ۱۷۰. سن ۲۰ پارک جون هیون (نقش پسر) مشخصات = ی پسر پولدار و جذاب. پوست سفید. چشم سبز. مو و ابرو قهوه ای روشن. قد ۱۸۰. سن ۲۳ جون هیون داستان ما به کتاب خوندن علاقه ی زیادی داره و نویسنده اس و کتابخانه ای افتتاح میکنه . چانسونگ هم صرفدار جون هیون هستش . اونا همو توی کتابخانه میبینن و عشق در کتابخانه شروع میشه......
پارت اول (دختر چشم ابی) از زبان جون هیون = این روز های تابستونی هم تموم نمیشن . گرما ، گل های مغازه ی مادرمو داره خشک میکنه . ولی بازم موقعی که آفتاب غروب میکنه شهر خیلی زیبا تر میشه . امروز هم کتابخانه ام افتتاح میشه . اما ی حسی بهم میگه قراره شخصی رو ملاقات کنم . آفتاب داشت بیشتر و بیشتر میتابید و این موضوع جون هیون رو کمی اذیت میکرد. شب اول افتتاحیه از زان چانسونگ = خبر خیلی خوبیه . نویسنده ی مورد علاقه ام کتابخانه باز کرده و مشتاقم که برم کتابخانه . چانسونگ آماده میشه و میرسه کتابخانه .
جون هیون = داشتم جلوی کتابخانه قدم میزدم که ی دختر چشم ابی بهم برخورد کرد . _ببخشید. _خواهش میکنم و دختره وارد کتابخانه میشه . دختر خیلی خوشگلی بود ولی حس کردم دختره همون شخص خاصه. همین که با خودش حرف زد و خواست بره دنبال چانسونگ ، خبری از چانسونگ نبود . جون هیون = باید پیداش کنم
پارت دوم (دیدار دوباره) از زبان چانسونگ = امروز باید به خاطر اینکه برای مادرم کتاب اشپزی بخرم برم کتابخانه. چانسونگ میره کتابخانه و همین که میخواد کتاب رو از قفسه برداره پرت میشه . اما وقتی چشماشو باز میکنه میبینه توی بغل جون هیون افتاده . _ بازم ببخشید _خواهش میکنم . راستی میشه باهم ی قهوه بخوریم؟ _ح...تما اونا به کافه میرن و جون هیون یک ساعت کامل رو با کسی که توی نگاه اول عاشقش شده رو سپری میکنه .
_راستی طرفدار منی ؟ چون اون شب دیدم کتاب منو برداشتی . _بله . کتاب های شما رو خیلی دوست دارم . موضوع های جالبی دارن _خوشحالم که خوشتون اومده برقی که توی چشمای جون هیون بود ،توجه هر کسی رو جلب میکرد . از زبان چانسونگ = برق توی چشمای جون هیون ، باعث میشدن که چشمای سبزش زیباتر به نظر بیان . اون باعث میشه قلبم تند تند بزنه و حس عیبی پیدا کنم از زبان جون هیون = من حس میکنم عاشق شدم ! اون دختر چشم ابی و دیدار دوباره باعث شد عاشق بشم
پارت سوم (عشق به نظر یک طرفه) من اون دختر رو دوست دارم ! حس آرامش دارم وقتی کنارشم . در کنار این دختر بودن ، حس آرامش گرفتن کنار دریا رو داره . باید اعتراف کنم ! _ ببخشید شما برای فردا وقت دارید ؟ _ بله چطور؟ _میخواستم ببینم میشه فردا همو ببینیم ؟ _بله. حتما عشقی که جون هیون نسیت به چانسونگ داشت به نظر یک طرفه میومد اما نمی تونیم از احساسات چانسونگ هم بگذریم .بالا رفتن ضربان قلب ، اون حس عجیب ، این عشق دوطرفه است!
قطعا اونا همو دوست دارن ! روز تموم شد ک اونا شب رو با فکر کردن به هم تموم کردن . جون هیون = روز خوبی رو شروع کردم . قرار بود به چانسونگ اعتراف کنم و خیلییی خوشحالم دسته گل خریدم و به سمت کافه راه افتادم. رسیدم به کافه ولی با ی صحنه ی عجیب مواجه شدم . چانسونگ با ی پسر سر میز نشسته بود و داشتن حرف میزدن. _ ببخشید شما ؟ _ من راشل دوست صمیمی چانسونگ هستم . اون وقت شما کی هستی؟ _ پارک جون هیون نویسنده ی معروف هستم ! چون هودی پوشیدین فکر کردم پسری!
پارت چهارم (بی جواب ترین اعتراف) از زبون جون هیون = بعد از اینکه راشل رفت ، سر میز نشستم. _ من باید ی چیزی رو بگم ! چون نمیتونم مخفی اش کنم . _امممم باشه بگید . _ من عاشق شما هستم .اولین برخورد جلوی در کتابخانه و اینکه افتادین بغلم باعث شد عاشق شما بشم ! (سرشو می اندازه پایین) چانسونگ= متعجب شدم ! ولی من که هنوز از احساساتم مطمئن نیستم! میترسم قلبش بشکنه . نه نمیتونم جواب بدم . _چرا گریه میکنید ؟ _.....(با گریه از کافه میاد بیرون و به سمت کلبه ی چوبی میره)
(جون هیون دنبال چانسونگ میگرده اما اونو پیدا نمیکنه و سردرگم میشه) از زبان چانسونگ = من اگر هم از احساساتم مطمئن باشم پدرم نمیذاره ! چیکار کنم خدایا؟(با گریه و داد) شب میشه و چانسونگ به خونه برمیگرده. به همه سلام میکنه و شروع میکنه با پدرش حرف زدن _ پدر ، میشه باهاتون صحبت کنم ؟ _بله دخترم حتما چانسونگ موضوع رو برای پدرش تعریف میکنه ولی توقع نداشته که پدرش اینقدر عصبی بشه که دخترشو کتک بزنه ! _ از همتون متنفرممممم!(و به سمت کلبه میره و شب اونجا میخوابه)
پارت پنجم(نجات عاشقانه)پارت آخر به لبه ی پرتگاه رسید . حس میکرد قراره بمیره ولی قبلش حرفی داشت! =میخواستم قبل مرگ چیزی رو بگم! من از احساساتم مطمئنم . من عاشق جون هیون شدم !(قافل از اینکه بدونه جون هیون پشتش ایستاده و کل حرفاشو مو به مو گوش داده!) بغض جون هیون بی صدا میترکه و بی صدا گریه میکنه چانسونگ= میدونم ! میدونم خواسته ام خیلی بزرگه اما چی میشه ی زندگی شاد بهم بدی ؟خیلی سخته؟ تصمیم گرفت که بپره و به زندگی اش خاتمه بده ولی تا خواست بپره....
جون هیون دویید به سمتش ، دستشو گرفت و نجاتش داد و بعد اون رو بوسید😚 شاید این کار جون هیون ، باعث میشد چانسونگ عاشقش بشه و این نجات عاشقانه بشه! اونا همدیگر رو دوست دارن و این باعث میشه که اونا همه ی مانع های سر راهشون رو نابود کنن و بتونن تا ابد کنار هم بمونن اما یک موضوعی باید حل میشد ! اینکه پدر و مادر چانسونگ اجازه بدن که اونا ازدواج کنن ! الان یک سال از اون موقع میگذره و چانسونگ و جون هیون همونطور عاشق هم موندن و بیشتر از همیشه خوشحال هستن !
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)