عشق واقعی کدومه؟ قسمت 3

سلام سلام سلام سلام اینم قسمت سوم الان که مینویسم هنوز قسمت دوم منتشر نشده. ولی چون خیلی دیر منتشر میشن، من هرچند روز یه بار یه قسمت رو میزارم. خب، بریم سراغ داستان که مطمعنم خیلی منتظرید.

آتنا روی تختش دراز کشیده بود و داشت فکر میکرد که الکساندر یهو اومد توی اتاق: آتنا؟ آتنا هول شد و سریع پاشد و نشست: الک! قیافه ی الکساندر خیلی جدی بود و معلوم بود میخواد چیز مهمی بگه: کی؟(چه موقع؟) آتنا: چیییییی؟؟؟؟ الکساندر: همین.کی؟ آتنا: من.. من.. مننننن.. نمیدونممممممم........آخه...

اصلا فکر نمیکردم تو از من بپرسی... الکساندر: خب، حالا پرسیدم. جوابت چیه؟ آتنا: من واقعا نمیدونم الک هنوز.... نمیتونم... چیزی حس کنم... که باعث بشه... بخوام... زود تر ....... الکساندر: از دست تو!!!! تا یه چیزی رو واقعا حس نکنه نمیگه!! آتنا لبخند زد: ولی فکر کنم اگه همینجوری از این کارا بکنی حس کنه. و خندید. سرشو گذاشت روی پای الکساندر و الساندرم موهاشو ناز کرد. تا اینکه یه صدای عجیبی اومد. دوتاشون دو ثانیه ساکت شدن و بعد....

از خنده منفجر شدن!!!!!! الکساندر: مثل اینکه یه نفر بدجوری گرسنشه ها! ( صدای دوم ) آتنا: بنظرم واقعا بهتره بریم هی چیزی بخوریم تا شکمم حسابی آبروم رو نبرده. دوتاشون انقد خندیدن که دلشون درد گرفت بعد بالاخره بلند شدن که برن یه غذای خیلی خوشمزه بخورن

آتنا سرشو گذاشت رو شونه ی الکساندر و با هم راه رفتن تا اینکه

الکساندر یه دفعه رفت کنار؛ زانو زد جلوی آتنا و گفت: با من ازدواج میکنی؟؟؟؟ آتنا وحشت زده شد و رفت عقب تا خورد به دیوار( زیادم فاصله نبودا توی یه اتاق کوچیک بودن.) رفت توی فکر.......: من مکسو دوست دارم....ولی.... آتنا خودت میدونی که الکو یه جور دیگه دوست داری.....ولیییییی...میدونی که اوننننن........یعنی میخوای خودت خودتو مجبور کنی اینجا بمونی..... اما من دوسش دارممممممممم.... خلاصه فکر کرد و دستاش رو گذاشت رو سرشو بعد اومد جلو و آروم گفت: بله! الکساندر یه حلقه ی خیلی خوشگل گذاشت توی دست ظریف آتنا و نامزد شدن!!!!!!!! آتنا خم شد و مث الکساندر و روبه روش نشست روی زمین و لپشو آروم بوسید. الکساندرم آتنا رو بغل کرد: عاشقتم آتی من. آتنا: من بیشتر الک...

میدونم بعد این همه وقت خیلی کوتاه بود ولی پارت بعدی جبران میکنم و زیاد مینویسم لطفا منتظر بمونید قسمت بعد از این یکی خیلی زودتر میاد.