
❤️ پارت 20: خونه جانگکوک❤️ شیشه ها دودی بود و نتونستم نمای بیرونشو ببینم ولی وقتی ماشین رفت داخل و پیاده شدیم... - واو، این واقعا خونس؟ این سومین باری بود که نتونستم حرفو تو دهنم نگهدارم. جانگکوک فقط لبخند زد ولی تهیونگ که شنیده بود گفت: آره فقط ایکس لارجه. باید 7 نفرو تو خودش جا بده دیگه. - مگه شما باهمین؟ یه نفر دیگه از اونور گفت: مگه نمیدونی؟ راستی اصن کی هستی؟ + مهمون منه... - میچا هستم، خوشبختم. اون: فقط میخوام بدونم چجوری مغز منیجر و ش$ست و ش$و دادی...(رو به من) منم هوسوکم. میشناسی دیگه؟ تهیونگ: نه نمیشناسه... + ته!! هوسوک: خب دیگه بریم تو که بدجور خستم... فکر کنم تهیونگ راضی نیست اینجا باشم...بهرحال از حیاط خیلی بزرگ رد شدیم و رفتیم تو
(خیلی درباره خونه اعضا تحقیق کردم ولی چیز زیادی پیدا نکردم بنابرین از خودم در میارم🥴) از در که رفتیم داخل یه هال بزرگ بود که وسطش چندتا مبل رو دور هم چیده بودن. یکی دوتا گلدونم اون گوشه و کنار بود. + بیا... منو از پله هایی که سمت چپ بود برد بالا. طبقه بالا ام یه چیزی مثل پایین بود فقط یکم کوچیکتر. تازه متوجه در های زیاد توی خونه شدم که جانگکوک به یکیشون اشاره میکرد + اینجا اتاق منه فقط قبل از اینکه بریم تو اتاق باید اعضارو بهت معرفی کنم. نگاه کن... از اونجا میشد تقریبا نصف هال طبقه پایینو دید. جانگکوک به هرکدوم اشاره و معرفیشون میکرد
داشت میگفت که تهیونگ اومد بالا تهیونگ: چیکار میکنید؟ + هیچی دارم بروبچ و معرفی میکنم تهیونگ: خب بیاید پایین معرفی کن که هم بهتر آشنا شین هم منو هی سوال پیچ نکنن. + باشه بریم. پشت سر تهیونگ رفتم و جانگکوکم پشت من میومد. + بچه ها بیاین... بقیه که مشغول خودشون بودن اومدن و رو مبل نشستن. + خب معرفی میکنم. این دوست و مهمون منه. اسمشم...میچاس. نگرانم نباشید چون پیش خودم میمونه. جیمین: عه شما همون خبرنگاره این؟ - نه... یعنی آره... قضیه ش طولانیه جین: از کی باهاش دوست شدی؟ + از وقتی رفتم تو اون دیوونه خونه. چون اونم مثل من بود قرار شد هوای همو داشته باشیم و یه راه برا فرار پیدا کنیم. نامجون: که اینطور...خب سلام من نامجونم و...ممنون بابت اینکه همراه کوک بودی. تهیونگ: یه جور میگی انگار کوک بچس و میچا شیشه شیرشو میذاشته دهنش. همه خندیدن + 😂راست میگه دیگه. بعدشم خودم بلدم تشکر کنم
خلاصه حرفاشون به شوخی و خنده گذشت تا اینکه نامجون گفت: عه بچه ها ساعت 11 شبه. برین بخوابین صبح باید پاشیم. هرکی رفت اتاق خودش و من و جانگکوک و جیمین و هوسوک و یونگی رفتیم بالا. پشت سر جانگکوک وارد اتاقش شدم. کنار در سمت چپ، یه آینه و کنار اونم یه پیانوی چوبی خوشگل بود. روبروی پیانو، میز کامپیوتر و صندلی بود. روبروی اونام که میشه گوشه اتاق، یه تخت دونفره بود. + میتونی وسایلتو بزاری اونجا... کیف همیشگیمو از رخت آویزی که سمت راست اتاق بود، آویزون کردم. - اتاق قشنگی داری. همونطور که داشت با خودکار رو تقویم روی میزش مینوشت گفت: واقعا؟ ممنون. - چی مینویسی؟ + هیچی، فقط هر روز که میگذره علامتش میزنم که فردا و کارایی که قراره انجام بدم و یادم نره. رفتم پیشش. - عه فردا که یکشنبس. نمیتونم برم پیش خانم سانگ... + فکر نکنم اگه یه روز دیرتر بری اتفاق خاصی بیوفته. فعلا فکرشو نکن؛ نمیخوای واسه دوستت تعریف کنی که این مدت چیکار کردی؟
آنچه خواهید خواند: تو خیلی خوشبختی...من حتی یدونشم ندارم... نمیدونی چی بهم گذشته...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واووووو عالیستتتت💖💕🍭
میشه لطفا داستان منم بخونید
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی پارت بعدددددد😍😍😍😍
عالیههههههه خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی عالی بود