
ناظر جان منتشر کن..👈👉
دستامو جلو صورتم گرفتم و گریه میکردم که یهو یه دستی اومد، منو بغل کرد (ناظر تروخدا) و گفت: من اینجام. این صدا...صدای...صدای جیمین بود؟! یهو به خودم اومدمو از بغلش اومدم بیرون. - ها؟...م..مگه نمرده بودی؟ جیمین: خودت گفتی نرو منم نرفتم😂 - شوخی نکن😑 جیمین: باشه بابا صبح بچه ها اومدن بهم سر بزنن... (فلش بک به ساعت 6 و نیم صبح، از زبون جیمین) چشمامو باز کردم. اینجا بیمارستانه؟ نه پس بعد تیر خوردن میرن خونه😐 در باز شد و دکتر اومد و بعد از اینکه معاینم کرد رفت بیرون و بروبچ اومدن تو. جین: بالاخره زنده شدی؟😂 جیمین: اگه زنده شدم بخاطر یکی دیگه بود نه تو. تهیونگ: بخاطر من بود. جیمین: نوچ. نامجون: پروفسورا بخاطر جینهو عه😶 جین: راست میگه؟ جیمین: همیشه به هوش نامجون اعتماد داشتم و دارم و خواهم داشت😉 بقیه: اووو. هوسوک: حالا چیشد که پتروس فداکار شدی؟ جیمین: گفتم دیگه، بخاطر جینهو. تهیونگ: واو یه عروسی جور شد😀 جیمین: خب حالا. راستی جینهو کجاست؟ تهیونگ: دیشب خیلی خسته بود تو ماشین خوابش برد. الانم که خواستیم بیایم دیدیم خوابه دیگه بیدارش نکردیم. کوک خونس هر موقع بیدار شد میان. جیمین: اها اوکی. جین: میگم حالا که انقد دوسش داری نظرت چیه ببینیم اونم دوست داره یا نه؟ جیمین: میخوای چیکار کنی؟ جین: نمیدونم فقط یکم هیجان داشته باشه...نامجون تو بگو. نامجون: من؟ جین: آره دیگه. هم ایده هات عالیه هم جیمین بهت اعتماد داره. نامجون: خب میتونیم تظاهر کنیم جیمین مرده و بعد...
(برگشت به زمان حال، از زبون جینهو) - پس همش زیر سر سوکجین شی عه. دارم براش😈 جیمین: نامجون چی؟ - اون که متهم ردیف اوله. میشه تلافی کنم؟ جیمین: با کمال میل. *** از اتاقش اومدم بیرون. بقیه با لبخند منتظر بودن که به ریشم بخندن ولی من مثلا صورتم خیس بود و گریه میکردم. کوک: چیشد؟ - چی میخواستین بشه؟ اون دیگه بر نمیگرده😭 برگاشون ریخت و سریع رفتن تو اتاق که جیمین: پخ... همشون گرخیدن و من ترکیدم از خنده. جیمین: خودم رفتم ولی روحم تا ابد عذابتون میده یوهاها😂 جین: جیمین میکشمت. - منم اول میخواستم بکشمت ولی دیدم اینجوری خیلی باحال تره😂 جین: بشدت شبیه همید مخصوصا تو کرم ریزی😜 جیمین: ما اینیم دیگه😂😉 (دو ماه بعد) - وای بس کن دیگه نمیبینی قلبم داره میاد تو دهنم؟ * (جهت یادآوری * واسه مینسو عه) چرا آخه؟ بالاخره قراره دنیارو ببینی... - مگه دنیا چقد قشنگی داره که بخوام ببینمش؟ * وا معلومه که داره. یکیش جینه یکیش منم یکیش بابامه یکیش جیمینه...بازم بگم؟ - تو اینایی که گفتی فقط بابات و جیمین امیدوار کنندن. * حالا جین بماند ولی من چی؟ - مثلا چیِ تورو ببینم؟😐 * من خیلی خوشگلما😇 - خیلیی😒 دو هفته بعد از اون اتفاق جیمین مرخص شد و تا اونموقعم نمیذاشت برگردم پیش آقای کو. بعدش به مینسو زنگ زدم و قرار شد همگی باهم بریم. آقای کو عم وقتی اتفاقایی که تو این ماموریت افتاد و قضیه ی منو جیمینو فهمید حسابی استقبال کرد و هنوز هیچی نشده جیمینو داماد خودش میدونست. چند روز بعدشم دوباره جیمین بحث اون عملو کشید وسط و راضیم کرد که چشمامو عمل کنم. الانم موقع باز کردن پانسمانه و خیلی استرس دارم...رسیدیم به اتاق چشم پزشک و رفتیم تو. مثل اینکه آقای کو و جین و جیمینم اونجا بودن. * عه شمام اومدین؟ آقای کو: مگه میشه این لحظه رو از دست بدیم؟ جیمین: قطعا نمیشه. جین: بله بله. خب دکتر زودتر باز کن چشماشو.
دکتر: عجول نباش😁 خانوم سو بیاین اینجا بشینین. دکتر از آشناهای جین بود واسه همینم جین اومده بود. رفتم و رو صندلی نشستم. دکتر: اول توصیه ها. از الان تا یه ماه باید خیلی مراقب باشین. آفتاب نباید به چشمتون بخوره به وسایل دیجیتال نباید نگاه کنید و قطره ای که نوشتمو طبق دستورش استفاده کنید. تا سه روزم حموم نرید. - چشم. دکتر: خب حالا بازش میکنم. قلبم انقد تند میزد که حس میکردم از جاش کنده میشه. بالاخره بازش کرد. - من هیچی نمیبینم... دکتر: دو سه بار آروم پلک بزنین. چشمامو بستم و باز کردم. همه چی تار بود. دوباره پلک زدم. داره واضح تر میشه...یه بار دیگه...هی واضح و واضح تر میشد. یکی اومد و جلوم وایساد. بهش نگاه کردم و سعی کردم بشناسمش.. جین: اینی که الان رویت کردی جیمینه😁 بلند شدم و رفتم سمتش. دستامو رو صورتش قاب کردم. - تو که صورتت انقد کیوته چرا اونقد بد اخلاق بودی؟ جیمین: منو میبینی...؟!😃 - من نمیتونم باور کنم این جیمینه. یه ذره حرف بزن از صدات بفهمم. جیمین: وای جینهو تو منو میبینی.. پرید بغلم. ولی چرا من ذوق نمیکنم؟ مثلا بعد 20 سال دارم میبینم... آقای کو: بسه دیگه بزار یه نگاهیم به ما بندازه😁 برگشتم و دیدم پشت سرم 4 نفر وایسادن. اولین نفری که شناختم مینسو بود. - مینسو؟ * (با ذوق) بله. - تو که خیلی زشتی😐 همه پاره شدن از خنده. * واقعا که، باید برا چشمات خوشحال باشی اونوقت بهم میگی زشت؟ اصن تاحالا خودتو تو آینه دیدی؟😒 آقای کو: ای بابا خواسته بخندونتت دختر. - پس آقای کو این شکلیه. آقای کو: برات خوشحالم. - منم خوشحالم🙂 جین: حالا دیگه نوبت منه. - میگفتی خیلی هندسامی نه؟ جین: معلومه که هستم. - والا مینسو از تو بهتره. * ود... جین: حیف رفاقتم با جیمین دست و پامو بسته وگرنه از خجالتت در میومدم. - ایز خیجیلیتت دیر میومیدم🗿..راستی آینه بدید خودمم ببینم.
دکتر بهم یه آینه داد. - واو این منم؟ * پ ن پ عممه😒 - جنبه نداریا.. از دکتر تشکر کردیمو برگشتیم پیش بقیه اعضا. اونام هر کدوم یه چیزی گفتن قرار شد شامو همگی اونجا بخوریم. از قبل یه حرفایی درباره اینکه دی ام یکی از زیرمجموعه های شرکت آقای کو بشه بود که سر این شام قطعی شد. تقریبا همه چی خوب پیش رفت و بعدش جیمین گفت که بریم تو بالکن. رفتیم و به نرده ها تکیه دادیم. جیمین: حالا بگو، منظره قشنگیه مگه نه؟ - آره قشنگه. جیمین: تا الان واسم خیلی قشنگی نداشت یجورایی بی نشاط و بی روح بود ولی وقتی اولین بار باهم اینجا وایسادیم حس کردم خیلی قشنگه؛ و من باید یکاری کنم تا توعم بتونی ببینیش. - خوشحالم که تونستم ببینمش. جیمین: راستی چرا سر شام اونجوری میخوردی؟ - چون تا الان تعادل زندگیم با شنوایی و بویاییم تنظیم شده بود ولی به لطف جنابعالی یه مدت از تعادل خارجم🗿 جیمین: درست میشه😁 - هوم..راستی اون عکسه رو یادته؟...عکس کی بود؟ جیمین: خب...یکی از دوستای نزدیکم بود که چند سال پیش تو یکی از ماموریتاش دستگیر شد و اع•دامش کردن. تو آخرین دیدارمون دعوامون شد و این باعث شد که نتونم راحت باهاش کنار بیام. - عا..نباید میپرسیدم؟ جیمین: گشته ها گذشته، راستی میخواستم زودتر بگم، متاسفم که سرش اونجوری کردم. - نه بابا مهم نیس. به قول خودت گذشته ها گذشته. جیمین: آره. بیا درباره چیزای خوب حرف بزنیم. - میگم حالا که اینجا خیلی قشنگه بیا مراسممونو همینجا بگیریم. جیمین: تله پاتی؟... منم داشتم به همین فکر میکردم. - فکرامونم باهم هماهنگه. جیمین: فقط فکرامون؟ کل زندگیمون. اگرم یجایی هماهنگ نبود...من هماهنگش میکنم...(برو نتیجه)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عرر گلبم درحال اکلیل پمپاژ کردنه اصنن
پایان خیلیی گشنگی داشتت:))
میگمم میشه باز داستان بنویسی:)؟
وای مرسییی:)))
تو ذهنم یچیزایی هست ولی فعلا درگیر امتحانام شاید تا بخوام یکم پیش برم بشه تابستون ولی سعی میکنم بازم بنویسم
عیحح خوشحالم هنوز هستیی:))
راستشش من عاشقق اون یکی فیکشنت بودم ..بهترین دوست من:))
قلمت بنظرم واقعا گشنگهه
شاید مسخره بنظر بیاد ولی برا بار سوم رفتم اون فیکشنتو خوندمم...
اینم چون تا نصفه خونده بودم نشستم دوباره از اول خوندمم
خلااصعع امیدوارمم ناامید نشیو هروق موقعیتشو داشتیی حتما دوباره با قلمت هنرنمایی کنیی:))
آفرین چه پایان خوبی
مرسیی