9 اسلاید صحیح/غلط توسط: Bora انتشار: 3 سال پیش 272 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
متاسفانه تک پارتی ای که داشتم می نوشتم به داستان گرایید😹💔 یه داستان نصفه ی دیگه هم به داستانای نصفه ام اضافه شد🥲
با صدای تق آرومی در ظرف رو باز کرد. به غذایی خیره شده بود که امروز صبح هیونگش تند تند براش آماده کرده بود. غذایی که بر اساس رژیم
کمپانی درست شده بود.
از دانش آموز های پر سر و صدا به انباری خاک خورده پناه آورده بود.
اطرافش رو میز و صندلی های چوبی، شکسته و پوسیده دوره کرده بود.
یه پناهگاه امن و عالی برای دور ماندن از مسخره شدن.
هیچکس جز هیونگ هاش و دوسنگش درک نمی کردن که اون آدم فضایی نیست.
هیونگش میگفت: اون آدم فضایی نیست فقط رفتارش با بقیه فرق داره و این باعث شده راحت با بقیه ارتباط برقرار بکنه چیزی که تعداد زیادی درونش مشکل داشتن.
زنگ کلاس به صدا در اومد با بی میلی از غذای نیمه خورده اش دست کشید و به سمت کلاس قدم برداشت تقریبا همیشه آخرین نفری بود که به کلاس می رسید تا از شر بچه های مدرسه ی سئول در امان باشه.
وارد کلاس شد و بلافاصله سر میزش نشست و سرش رو توی کتاب فرو برد.
خیلی خسته بود، دیشب تا ساعت ۵ تمرین داشتن و فقط ۱ ساعت خوابیده بود، تنها موقعی که همه کنار هم هستن، بعد از مدرسه است و برای بهتر شدن، بعد از مدرسه تا صبح تمرین می کردن.
چشم هاش داشت گرم میشد که صدای دانش آموزان بلند شد: سلام خانم
پاهاش جون ایستادن نداشتن.
دست هاش رو به میز گرفت و با تکیه کردن بهش روی پاهاش ایستاد.
امروز امتحان داشتن ولی میشه گفت تقریبا هیچی از درس نفهمیده بود و وقت نکرده بود درس بخونه.
تکالیفش رو در زنگ های تفریح حل می کرد تا به تمرین برسه.
با گذاشته شدن برگه ی امتحانی روبه روش، نفس عمیقی کشید و سعی کرد جواب هایی که منطقی به نظر می رسند توی جا های خالی بنویسه.
بعد از ۱۵ دقیقه به مشکل برخورد، تمام جواب ها کوتاه و دو خطی بودن ولی اون چیزی که درس می دادن ۵ برابر این ها بود که جواب ۲۰ سوال روی هم ۶ خط میشدن!
کلافه دستی به موهاش کشید، این یکی رو هم مثل بقیه خراب کرده بود.
ناچار از جاش بلند شد و راهرو ی بین نیمکت ها رو تا رسيدن به خانم طی کرد.
اولین کسی بود که برگه اش رو تحویل داده بود.
کیفش رو روی دوشش انداخت و از کلاس بیرون زد.
امروز حال جیمین هیونگش خوب نبود برای همین نیومده بود، دیشب وسط تمرین از حال رفت اصلا تمرین برای همین تمام شد! وگرنه هنوز ادامه می دادن. اگه الان بود همه ی این ها براش قابل تحمل تر میشد.
هر چند هیچوقت به کلماتی مثل ادم فضایی و روستایی عادت نمی کرد!
رفت و توی حیاط زیر آفتاب نشست.
باید لحجه اش رو از بین می برد، اینجور هم مسخره نمیشه هم کاراموز باقی می مونه و اگه شانس بیاره میتونه به رویای ایدل شدنش برسه.
شروع کرد با خودش تمرین کردن.
بعد از یک مدت خسته سرش رو به تکیهگاه نیمکت
تکیه داد و به آسمون آبی رنگ بالا سرش خیره شد.
برای رویاش از روستاش به شهر سئول اومده بود، تا صبح تمرین کرد، رژیم های سختی رو تحمل می کرد. کلاس های بعد از مدرسه برای آموزش خسته اش می کرد، اما خستگی رو هم تحمل کرد. کنار شش پسر دیگه که می گفتن دارن با هم دبیو می کنن ولی وضع کمپانی خیلی بد بود.
حتی هوسوک هیونگش گروه رو ترک کرد! با گریه های مکنه ی گروه، جونگکوک برگشت!
هیچ چیز بر پایه ی قطعا نبود، همه اش اما و اگر بود و از این اما و اگر ها که از هیونگ ها و کمپانی شنیده بود خسته شده بود.
زنگ تفریح به صدا در اومد، بدو بدو به سمت پناهگاهش قدم برداشت. با صدایی متوقف شد: هی آدم فضایی!
محلش نداد و رد شد. با صدای نفر بعدی سر جاش خشکش زد: هی کجا میری پسر کشاورز؟ با اون لحجه ی عجیب غریبت!
خشم بهش غلبه کرد و کنترلش رو از دست داد. به سمت پسرک حمله ور شد: تو چی از زندگی من میدونی؟
یقه اش رو گرفت و مشتی حواله ی پسر کرد.
با هم دعوا می کردن و روی زمین غلت میزدن و به نوبت هم دیگه رو گیر می انداختن.
با صدای ناظم متوقف شدن.
چند دقیقه ی بعدش با صورت کبود شده و کراوات و یقه ی پاره توی دفتر ایستاده بود، اصلا نفهمیده بود چکار میکرده! کنترلش دست خودش نبود.
ماجرا با ببخشید به پایان رسید، ولی زخم هاش دردناک و بد بودن. نکنه کمپانی برای دعوا و صورت کبود شده اش درست وقتی یک قدم با دبیو فاصله داره، اخراجش کنه؟
زندگیش تو این مدت با استرس و ترس و لرز از اخراج شدن سپری میشد و یه جورایی این استرس هم خونه اش شده بود.
عضو مخفی گروه بنگتن!
اگه جایگاهش رو از دست می داد چی؟
با خوردن زنگ اخر، از کلاس بیرون زد، باز هم چیزی از حرف های معلم نفهمیده بود.
حتی نفهمیده بود کی از دفتر بیرون اومده!
با دیدن منیجر که داره براش دست تکان میده،
دستی به معنای دیدمت براش تکان داد.
استرس وجودش رو فرا گرفته بود. سرش رو پایین انداخت تا شاید شانس بیاره و صورتش دیده نشه.
سوار ماشین شدن. عقب ماشین نشست، حالا باید مثل همیشه دنبال جونگکوک برن.
از اینه ی وسط به جهت مخالف صندلی راننده پناه گرفت. امروز وقت نکرده بود تکالیف رو حل کنه کتاب هاش روی صندلی های عقب ماشین باز و پخش شده بودن.
در باز شد و جونگکوک با چهره ی خندان، سلام کنان در حالی که چند تا از کتاب های پخش شده روی صندلی رو زیر بغلش میزد تا جا برای نشستن باز کنه روی صندلی جا گرفت.
بعد از بستن در متوجه ی سر و وضع آشفته ی هیونگش شد.
از اونجایی که ته هر روز پشت صندلی راننده می نشست از ماجرا بو برد پس تا خونه کنجکاوی رو تحمل کرد.
با باز شدن در موجی از سر و صدا در آپارتمان تک خوابه به بیرون هجوم اورد.
هر کس سر یه کاری بود.
با دیدن چهره اش دست از کار کشیدن و سوالی نگاهش کردن.
تهیونگ در حالی که کیفش رو روی تختش پرت می کرد گفت: چیزی نشده.
به سمت اتاق رفت و یونیفرمش رو با یک تیشرت سفید و شلوار طوسی عوض کرد.
از اتاق بیرون اومد.
جین یونیفرم پاره و چرک شده رو از دستش گرفت و با نخ و سوزنی که در دست داشت شروع به دوختن یقه ی پاره شده کرد و همونطور که سوزن رو بین لب هاش نگه داشته بود، پرسید: تو مدرسه اتفاقی افتاده؟ دعوا کردی؟
بی حال خودش رو روی تخت پرت کرد و گفت: نه. یعنی نمیدونم! دست من نبود! من هیچوقت با کسی دعوا نکردم ولی ..... ولی امروز خودم نبودم.
هوسوک با جعبه ی کمک های اولیه، کنارش نشست و شروع به ضد عفونی کردن زخم هاش کرد.
از سوزش زخم هاش ناله میکرد و هرازگاهی دست هیونگش رو پس میزد. ولی هوسوک خیال نداشت
تا زخم هاش رو نبسته جایی بره.
مدتی نگذشت که دوباره باید برای تمرین به کمپانی میرفتن.
زنگ خونه به صدا در اومد.
همه کوله پشتی هاشون رو برداشتن و از خونه بیرون زدن.
جیمین این مدت رژیم فوقالعاده سختی رو تحمل میکرد.
رنگ به رخش نمونده بود و تقریبا هر روز حالش بد بود ولی به روی خودش نمیآورد.
با قیافه ای خندان که انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش بیهوش رو تخت افتاده بود به سمت سالن تمرین رقص میرفت.
تهیونگ تو دلش صبوری و قدرت جیمین هیونگش رو تحسین می کرد. همه ی هیونگ ها و یکدونه دوسنگش رو تحسین می کرد.
در طول تمرین استخوان پاهاش با هر حرکت تیر می کشید ولی با یادآوری سختی های هیونگ هاش و دوسنگش برای ادامه ی تمرین قدرت می گرفت.
دو سال بعد:
امروز روز رسمی شدن بی تی اس، بنگتن بود!
بالاخره بهش رسیدم! بهش رسیدیم!
با پشت سر گذاشتن سختی ها الان اینجاییم!
با حمایت های هم الان به آرزوی مشترکمون که مثل رویا دست نیافتنی بود، رسیدیم!
هرچند از این به بعد سختی های بیشتری در پیش رو داشتن ولی میخواستن برای اتمام استرسشون امروز رو استراحت کنن و جشن بگیرن.
با دریافت مدرک ایدل بودنش لبخندی به لب هاش اومد که تو عمرش بی سابقه بود! اون از کشاورزی به ایدل شدن، چیزی که آرزوش رو داشت رسیده بود.
ناظر جان لطفا منتشر کن چیزی نداره، قول دادم داستان بذارم💜 به خاطر اومیکرون هم که گرفتم چشمام درد میکنه با چشم درد نوشتم لطفا ردش نکن💜
ممنون که داستانم رو خوندی😄💜
از ۱ تا ۱۰۰ چند میدی؟🙃 ببخشید اگه دیر به دیر تک پارتی میذارم سرم خیلی شلوغه اومیکرون هم اومده روش...بدنم ضعیف شده😅
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
47 لایک
تولدت کلی مبارک
ان شاء الله که بهترین ها برات اتفاق بیوفته🌱
مرسیی♡
همچنین♡
بابت امتیاز هم خیلی ممنون🥲♡
موفق باشیی
مرسیی♡
موفق باشیی
100000
مرسی😃💙
انقدز اینو دوسش دارم اومدم دوبار بخونمش ╥﹏╥
💜
داستانات عالین
ممنون🥺💜
اجی غزل یا همون اماریسم اکم پاک شد ، گمم نکنی یه دفعه
اه چراا🥲
نه اجی حواسم هست🙂
نمد چرا فکر کنم یکی گزارشم کرد
هعی...
منم یک بار اکم پریده
یه مدت هم تستوی رو میشناختم ولی ثبت نام نمیکردم
الان یه یکسالی نه بیشتر هست که تستچی رو میشناسم🙂
بعد از اینکه واسه ناظری است دادم اکم پاک شد اههههه💔💔💔
منم فقط یکم مونده بود تا دستاورد بگیرم
ولی پاک شد...
اشکال نداره دوباره یا این اکت تست میدی
اوهوم
🙂
میگما داستان جدیدی ننوشتی؟ راستی تستم منتشر شد بلاخره. برو ببینش
در حال تحقیق برای داستان جدیدم هستم
داستان جدیدم چند پارتیه...
میخوام بر اساس یه سری فکت ها بنویسمش، به نظرم اونجوری باحال تر میشه😄
سر زدم کامنت هم گذاشتم💜
هوراااااااا داستان چند پارتی 🤩🤩🤩🤩💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃
😅🥺💙
🤧🥺💜
🥺💜💙
هیخ عالی بوددددد
مرسی😃💜💜
عررررررررررررر هارتمممممممممممم
🥺💜
سلااااااام^-^
حالت خوبه؟
ببخشید نتونستم سر بزنممممممم🥺💔💔💔
سلام مرسی تو خوبی؟😄💜
نه مشکلی نیست 💙
🥺🌸💕
💜💜