
سلام و هورا
اول از همه به خاطر پنجاه تایی شدنمون جشن و جیغ هورا🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳بعد اون میخواستم که یه اکانت رو بهتون معرفی کنم به اسم JO-hamed که واقاً داستان خوبی مینویسه من خودم یه میراکو(میراکولر+اوتاکو)هستم و چون اون در مورد ناروتو مینویسه از هر فردی که از داستانای من میخونه خواهش میکنم به پروفایلJO-hamed سر بزنه و اگه خوشش اومد دنبال کنندش بشه و تو تستاش شرکت کنه
ماریا:بدنم یهو پرید سمت عقاب وهی میزدمش اونم جاخالی میداد ولی جاخالیاشم مثل خودش جذابن که پدرم یه ضربه به شرور زد بعد تا حواس عقاب پرت شد بدنم زد اونم پرت شد سه چار تا دیوارو شکوند از توش رد شد🧗♂️🧗♂️(شما اینو بگیرید تو دیوار خوردن) بعد بدنم رفت بالا سرش که میخواست ضربه بزنه عقابم سپر گرفت با ضربه ی اول ترک خورد با ضربه ی دوم شکست وقتی ضربه ی سوم رو زدم زمین شکست و عقاب رفت پایین بدنم دوباره رفت پایین منم داشت گریم میگرفت بدنم بازم میخواست ضربه بزنه که مامانم قدرتشو زدو حال منم خوب شد دوباره کنترلمو به دست گرفتم
مامانم اومد با دیدن این صحنه ی خونین خشکش زده بود بابام اومد ولی اون خشکش نزدو سریع عقابو برداشت راه افتادیم سمت خونه تو راه مانون داشت داشت فیلم برداری میکرد که چشمش افتاد به ما و چه سوژه ای بهتر از ما سئار هلیکوپتر شد اومد دنبال ما وقتی عقابو تو دست بابام دید دوربین و روشن کرد و از بابام پرسید حال عقاب خوبه بابام گفت مگه نمیبینی بعد سی ثانیه رسیدیم خونه سریع رفتین تو مامانم کتاب معجزه گرو باز کرد منم کنارش بودم که یهو پرید تو اتاق پیش بابام منم رفتم پیشش مامانم یه چیزایی خوند بعد گفت بریم بیرون
اومدیدم بیرون مامانم هر روز به اون آب و غذا میداد یه هفته بود که عقاب بهوش نیومده بود البته مامانم معجزه گرشد در اورده بود و همون نقاب رو گزاشته بود رو صورتش همه نگرانش بودن دو هفته بهوش نیومده بود مامانم میخواست یه سر به عقاب بزنه که یهو بابام و منو صدا کرد رفتیم بالا عقاب بهوش اومده بود از خوشحالی بغض کردم مامانم گگفت بریم بیرون بزاریم تنها باشه یه نیم ساعت رفتم تو اتاق از خوشحالی میخواستم برقصم💃💃بعد صدا افتادن اومد اومدم بیرون دیدم عقاب همینطوری پله ها رو یکی لیز میخورد میرفت پایین بعد وقتی عقاب رسید پایین
مامانم گفت بالاخره راه افتادی عقاب نشون داد آره بعد بابام پرسید خوبی عقابم یه حرفی زد بابامم گفت با اینکه نفهمیدم چی گفتی ولی باشه بعد عقاب گفت معجزه گرمو میشه بدین مامانم رفت آورد بعد من رفتم پایین عقابم تبدیل شد بعد وقتی منو دید یه لبخند زدو پرید و رفت منم رفتم ناهارم رو خوردم رفتم تو اتاقم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان بسیار زیبایی بود
دمت گرم
داستانه عاللللی
مممنون عرفان جون
عالی
ممنون اگه میشه به پروفایل JO-hamed هم سر بزن
عالی بود
ممنون اگه میشه به پروفایل JO-hamed هم سر بزن